بعد از اون اتفاق تنها رفیق من شده ماشینم واسه زدن به دل جاده و گوش دادن به موسیقی. حتی صرف غذا و قهوه و نگاه انداختن به پروژهی دانشجوهام و حتی گاهی وسط ظهر خوابیدن توی ماشین، تا شروع کلاسهای بعد از ظهر.
چت از طریق واتساپ
بعد از اون اتفاق تنها رفیق من شده ماشینم واسه زدن به دل جاده و گوش دادن به موسیقی. حتی صرف غذا و قهوه و نگاه انداختن به پروژهی دانشجوهام و حتی گاهی وسط ظهر خوابیدن توی ماشین، تا شروع کلاسهای بعد از ظهر.
سحر مداد فیروزه ایی را که پدرش به تازگی برایش خریده بود ،به همراه مداد تراش از کیف خود بیرون آورد. نگاهی به مداد انداخت .ماهی های طلایی روی مداد ونوارهای آبی دورش ورنگ زیبای فیروزه ایی آن سحر را محو تماشای خود کرده بود.
چند دقیقه ای میشد که داخل آرایشگاه نشسته بودم. مرد درشت هیکل کناری دستی بر صورت پر گوشتش کشید و به دوستش گفت:
-خلاصه که حق دیگران رو خوردن خیلی بده، آدم یه جا چوبشو میخوره.
«میدونی چرا ترسیده بود؟»
جوابی برای سوالش نداشتم. فقط خودم را پهلو به پهلو کردم تا حداقل چشمهایش خیره به چشمم نباشد. بعضی وقتها خیال میکنم میدانست که من و بهار با هم حرف نمیزدیم. به همین خاطر دل میسوزاند و بهار را با خودش به بیمارستان میبرد.
وقتی شماره اش را روی صفحه گوشی دیدم یک آن تمام ترس های فراموش شده گذشته به قلبم سرازیرشد.خودش بود، همان آدمی که بعداز سالها جنگیدن با خودم الان در گوشه ای از قلبم خاک میخورد.امکان نداشت هیچوقت شماره رندش رافراموش کنم.
هوا بسیار گرم بود. عرق از سر و رویش جاری میشد و از کنار قلاده فلزی کوچکی که به گردن داشت، چکه چکه به زمین میریخت. مردم آبادی با اینکه او مدت ها در روستا بود، هنوز هم عجیب و غریب نگاهش میکردند و از هرجا که عبورش میدادند، توجه ها را به خود جلب میکرد...