• خانه
  • داستان
  • داستان «دختری در آینه» نویسنده «بهار شریفی»

داستان «دختری در آینه» نویسنده «بهار شریفی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

bahar sharifi

وقتی شماره اش را روی صفحه گوشی دیدم یک آن تمام ترس های فراموش شده گذشته به قلبم سرازیرشد.خودش بود، همان آدمی که بعداز سالها جنگیدن با خودم الان در گوشه ای از قلبم خاک میخورد.امکان نداشت هیچوقت شماره رندش رافراموش کنم.

جرات بازکردن پیامش را نداشتم،ازش میترسیدم،مثل گذشته،مثل آن وقتها که یار جون جونیش بودم،مثل همان وقت ها که من را درخودش حل کرده بود و جرات مخالفت با هیچدام از عقایدش را نداشتم،سالهایی که عمر من روی آن قدم میزد و نمیدانستم که من هم میتوانم فکرکنم،عقایدخودم را داشته باشم ویا حتی من هم میتوانم آدم باشم.

ما یک زندانی و زندانبان بودیم البته با این تفاوت که زندانی از قفس خودش بیخبر بود.هیچگاه به خاطرندارم در طول آن سالها خودم لباس هایم را انتخاب کرده باشم .هیچوقت رژ صورتی به لب هایم نمالیدم،همان که ته کمدم قایمش کرده بودم،رنگ قرمز جیغ لب های من هیچگاه تغییری نمیکرد.

خیلی طول کشید،به گمانم ده سال،شایدهم بیشتر،اهمیتی هم ندارد چون هیچ زندانی زمان آزادی خودش را تعیین نمیکند اما من تعیین کرده بودم، من توانسته بودم رشته اتصال عقل و قلبم را دوباره بازسازی کنم و خودزنی های مغزم را در تمام آن سالها ببینم،من توانسته بودم درست بشنوم و ببینم و حتی فکرکنم وعروسک خیمه شب بازی او نباشم.

سال اول با صدای هر پیامکی همین شوک و دلهره به سراغم می آمد و بعد ازبارها هجی کردن اسم فرستنده به خودم قول میدادم که او نیست و میتوانی پیام را باز کنی.

سه سال گذشته بود،فراموش کرده بودم،البته به گمانم... اما اینبار خودش بود،همان مترسک ترسناک خواب هایم...همان آدمی که بارها و بارها زیردوش،درخواب،سرمیزغذا یقه اش را چسپیده بودم و بلندی جیغ هایم را به رخش می کشیدم،همان آدمی که قیافه ی همیشه اتوکشیده اش نماد جذابیت اطرافیان  ولی شکنجه گر جذاب روزهای جوانی من بود.

نمیدانم چه شد خودم را در آدرسی که برایم پیامک شده بود دیدم.البته نرفتن سرقرار ترسناکتر از رفتن بود.میشناختمش،من در آن سال ها در خانه او پوست انداخته بودم ،هیچکس اندازه من روح یاغی او را نمیشناخت.

کافه ای کوچک در یک کوچه ی ناشناس... روی در چوبی آن آینه ی گرد منجوق دوزی شده ای تاب میخورد ،تاب خوردن های آینه استرسم را بیشتر میکرد،سریع آن را صاف کردم و یک لحظه تصویر زن رنگ پریده ای را دیدم که نمیشناختمش...خودم بودم،قیافه ای که انگار خاک مرده روی آن پاشیده بودند،اما چشم های سرد و بی روحم همان چشم های مشکی بزرگی بودند که ده سال پیش نظر هر بیننده ای را جلب میکرد .بی اختیارتار موی سفیدی که روی پیشانیم افتاده بود را بین انبوه موهای مشکیم قایم کردم .هیچ کافه ای را به خاطر ندارم که به در ورودیش آینه آویزان کرده باشند.شاید برای دخترهای هولی بود که قبل از رسیدن سرقرار فرصتی برای چک کردن  دوباره آرایششان داشته باشند و یا شاید برای زن هایی مثل من بود که آخرین هشدار را برای وارد نشدن به او بدهد..تعجب نکردم،همیشه همانطور بود،عاشق متفاوت بودن و متفاوت انتخاب کردن...

سال های زندگی با او به من فهمانده بود که نفهم به نظر برسم،ساده ترین چیزهای ممکن را فیلسوفانه برایم توضیح میداد و من گیجترین نسخه خودم را به نمایش می گذاشتم که فیلسوف بودن او را تایید کنم...

طی آن سال ها یاد گرفته بودم که جمله« اره میدانستم» از جملات ممنوعه بینمان است. آخرین  و اولین باری که این جمله ممنوعه را به زبان آورده بودم غضب نگاهش تا مغز استخوانم را سوزانده بود.

انبوه گل های قرمز کاغذی روی دیوارهای کافه لرزش دستهای سردم را بیشتر میکرد،تمام عمر از رنگ قرمز جیغ ترسیده ام.

بین دوراهی داخل شدن به کافه خلوت وناشناس و برگشتن به خانه امن خودم در شلوغترین خیابان شهر مانده بودم.هنوز ندیده بودمش اما باز تبدیل به همان زن ترسوی ده سال پیش شده بودم،همان زنی که دایما دست هایش را در جیب مانتویش جا میداد و اگر جیب نداشت آرزوی قطع شدنشان را میکرد و طرز ایستادنش مانند بچه های پنج ساله ای میشد که دربرابر دستشویی رفتن مقاومت میکنند.

باصدای جیرجیردر کافه به خودم آمدم ، زن پرگوشت کِدِری میان در ایستاده بود و با نگاهایش به من میفهماند که یا راه را باز میکنی یا خودم با حرکت یک انگشت جابه جایت میکنم،حقیقا از حضور همچین زن تنومندی در آن کافه کوچک آن هم با گل های قرمز جیغ تعجب کردم. راه را برایش باز کردم و قبل از بسته شدن دوباره در سریع وارد کافه شدم و آرام در را پشت سرم بستم.کافه سراسر آدم بود، شاید تعدادشان به ده نفر هم نمیرسید اما ناگهان خودم را روی سِن احساس کردم درحالیکه ده جفت چشم کنجکاو به من زل زده بودند تا حرکت بعدی من را با دقت بیشتری ببینید و من به شکل وسواس گونه ای عرق پیشانیم را با گوشه آستین مانتویم پاک میکردم. بعد از چند بار دم و بازدم عمیق که از سه سال رفت و آمد به مطب مشاورهای گوناگون یاد گرفته بودم حالم بهتر شد. یک لحظه دلم برای پولهایی که خرج جلسات متعدد مشاوره کرده بودم سوخت و کل درمانگرهایم را دور یکی از میزهای کافه دیدم که برایم سرتکان میدادند و صدای نوچ نوچ گفتن هایشان در گوشم تکرار میشد و من در عرق شرم که از کل بدنم جاری بود هرلحظه بیشتر غرق میشدم.

یک دست علم کرده از ته کافه مرا از آن خیال های وحشتناک بیرون کشید و به سوی خودش خواند.

خودش بود، از دکمه طلایی سرآستین کت ترکش شناختمش.خیلی هول به طرفش قدم برداشتم،صدای قدم های مرددم روی تمام پارکت های چوبی به جا میماند. یادم نمی آید چطور سلام دادم یا حتی روبه رویش نشستم...همیشه از اینکه روبه رویش بنشینم هراس داشتم اما میزهای دونفره کوچک انتخاب همیشگی او بود،همان میزهای کوچکی که میتوانست یکی از پاهایم را بین ساق پاهایش قفل کند و من برای هربار بلندشدن تقلا میکردم و جای کفش هایم روی شلوار گران قیمتش میماند.همیشه این حرکتش را هرکس که میدیدبا نگاه هایش یک خوش به حالت را نثارم میکرد و من نهایت تلاشم را میکردم که با نگاه های خیره ام به او بفهمانم که این فقط یک نمایش مسخره برای جلب توجه است و مرد روبه رویم چیزی جز یک دیو خوشتیپ نیست.

تا به خودم آمدم وسط حرف های روزمره گم شده بودیم، از هوا حرف زدیم،از سیاست...از تمام چیزهایی که دو آدم معذب که حرفی برای گفتن باهم ندارند میزنند.یک لحظه سکوت سنگینی بینمان اتفاق افتاد.دیگر صدای موزیک کلاسیک کافه که تا آن لحظه لرزش دست هایم را کمتر کرده بود به گوش نمیرسید. خودم را در خلاء شناور میدیدم،بدون هیچ اکسیژنی،غرق در دود سیگار و ادکلن تلخ همیشگیش..او هم آنجا بود،درخلاء،شناور بامن،گاهی به هم برخورد میکردیم  و دردمان میگرفت.او هم از آن همه سکوت دستپاچه شده بود و با نگاه هایش به بارآرزو میکرد که پیش خدمت از آن آدم های مزاحم فیلم ها باشد که با آمدن های گاه و بیگاهش به فضای خفه بینمان اکسیژن تزریق کند.

بی اختیار لب های خشکم را تکان دادم و گفتم: چرا میخواستی منو ببینی؟

پک عمیقی به سیگارش زد و گفت:به اصرار مادرت بود والبته مادرم

ـ مادرمن؟؟ چرا؟؟

ـ گفت دلت برای من تنگ شده، ما برای هم ساخته شدیم و ازاین حرفا.

گوشه چپ لب هایش را بالا داد،چشم هایش را تنگ کرد و گفت:راستم میگه،تو این سه سال دوتامون بلاتکلیف بودیم

حرکت پاهایش را زیر میز احساس کردم و سریع پاهایم را زیر صندلی خودم قایم کردم ،واکنشی نشان نداد، زبانم را بزور برای ادای کلمات تکان دادم و گفتم:من بلاتکلیف نیستم.

ته مانده سیگارش را در جاسیگاری جا داد و گفت:چرا هستی،بگو ببینم چه کارهایی انجام دادی تو این سالها؟سرکارمیری؟درس میخونی؟ همان کارهایی رو که وقتی توخونه من بودی دوست داشتی انجام بدی رو انجام دادی؟ غیر مشاوره رفتن های مختلف جای دیگه ای داشتی بری؟

دست های یخ زده ام را بین پاهایم جا دادم و به قهوه تلخ روبه رویم خیره ماندم.

ادامه داد:خب؟موافقی؟

ـ موافق چی؟

ـ که دوباره ازدواج کنیم

ـ چه عجیب که یبار نظر منو پرسیدی

خندیدوگفت:دیگه توم باید منو بخوای دیگه،من که آدم تحمیل کردن نیستم.

ـ قبلا که بودی،حتی برای خواستگاری اومدن،عروسی و عقد اصلا نظر منو نخواستی،همه تاریخ ها همه اومدن یا نیومدن ها دست تو بود،حتی من چندساعت قبل خواستگاری فهمیدم که میخوای بیای خونه مون،یادت رفته با چه بدبختی خانواده مو راضی کردم که اون خواستگاری هول هولکی روبپذیرن؟

ـ ولی تو منو دوست داشتی دیگه اون چیزا چه اهمیتی داشت؟

ـ دوست داشتم ولی خیلی دیرفهمیدم که تو فقط ظاهر و حرفات جذابه،بچه بودم،یک دختر۱۹ساله ی آفتاب مهتاب ندیده که خوشش میاد یک پسرجذاب بخاطرش دعوامیکنه توخیابون،از همون دخترایی که غش میکنند برای صورت های تیغ کشیده و بوی ادکلن تلخ مردا وغیر این هیچ معیار دیگه ای ندارن، ندارن چون هنوز خیلی بچه ن، همون دختربچه هایی که نمیدونن وقتی یک مرد خشنه برای اون هم یک روزی خشمش رو به نمایش میزاره، همون دخترهای ساده ای که نمیفهمن بعد از ازدواج باهمچین مردی دیگه یک آب خوش از گلوشون پایین نمیره و تاهمیشه باید گردنشون خم باشه پیش شوهرشون،البته شوهر که نه پیش صاحبشون و هیچکس  هم حرفاش رو باور نمیکنه،چرا؟ چون شوهر جنتلمنش در جمع کنیزش رو چیزی جز عزیزم صدا نمیزنه.

برای اولین بار درعمرم شاهد سکوتش بعد از حرفام بودم،البته نه...قبلا هم سکوتش را دیده بودم اما با یک تودهنی محکم جبرانش کرده بود.

نگاهم بی هوا روی اجزای صورتش چرخید،همان آدم بود،اما کمی پیرتر،خط لبخندش عمیقتر شده بود،مخصوصا خط لبخند طرف چپ صورتش که همیشه برای تمسخر بقیه چین می افتاد...دقیقا همان آدم ده سال پیش بود که میگفت تو من رو دوست داری،تو من رو میخوای،هیچوقت این تو تو گفتن ها جایش را به من نداد.

با سوزش کف دستم نگاهم از روی او برداشته شد.جای ناخن هایم روی کف دستم مانده بود.

نفس عمیقی کشیدم،به چشم های میشی پشت عینکش زل زدم و گفتم:تو همان آدم گستاخ ده سال پیشی و من هم همان دختربچه احمق ده سال پیش که با اولین ندا از طرف تو نفسش به شماره میفته و هرجا باشی خودشو بهت میرسونه ازترس و البته به خیال خودش دوست داشتن.

لبخند روی لب هایش ماسید، باورش نمیشد که آن جمله از دهان دختری بیرون می آمد که ده سال تمام امرونهیش کرده بود.

 آخرین چیزی که از آن روز یادم می آید تصویر همان لبخند ماسیده و چشم های بهت زده اش بود و قیافه ی پیشخدمت چاقی که گردن کوتاهش را از پشت بار تاسرحد ممکن کش آورده بود و رفتنم را دنبال میکرد.

 مدت ها بعد با فکرکردن به آن نگاهای خیره تازه متوجه شدم که تن صدایم به شدت بالا بود و خودم را یک احمق به همه معرفی کردم.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «دختری در آینه» نویسنده «بهار شریفی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692