• خانه
  • داستان
  • داستان «آخرین سلام» نویسنده «میرمجتبی سیدی»

داستان «آخرین سلام» نویسنده «میرمجتبی سیدی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

mirmojtaba seyedi

هوا بسیار گرم بود. عرق از سر و رویش جاری میشد و از کنار قلاده فلزی کوچکی که به گردن داشت، چکه چکه به زمین میریخت. مردم آبادی با اینکه او مدت ها در روستا بود، هنوز هم عجیب و غریب نگاهش میکردند و از هرجا که عبورش میدادند، توجه ها را به خود جلب میکرد...

آن روز از همیشه بیشتر خسته شده بود. از طلوع آفتاب تا نزدیکی های اذان ظهر بی وقفه کار کرده بود. خیش فلزی را روی شانه هایش سوار کرده بودند و به تنهایی تمام مزرعه میرزا قباد را شخم زده بود. نزدیکی های اذان که شده بود میرزا قباد برای اقامه نماز به مسجد رفته بود و او را به صاحبش کبلایی سیف الدین تحویل داده بود. کبلایی هم که دیده بود زبان بسته حسابی خسته شده، دیگر دلش نیامده بود اجازه دهد بعد از ظهر را جایی کار کند و تصمیم گرفته بود او را به خانه برگرداند. وقتی او را به سمت طویله که محل نگه داری اش بود می برد، با صدایی محزون گفت:« خداخیرتون نده ، آخر یه رحمی به این زبون بسته می کردید، می ذاشتید یه آبی بخوره یه استراحتی بکنه!»

بعد راه را به او نشان داد و برای وضو گرفتن به سمت حوض کنار حیاط رفت...

وقتی وارد طویله شد، از خستگی و بی رمقی روی زمین دراز کشید، آن قدر ناتوان شده بود که برای رفع تشنگی اش توان بلند شدن و از آبشخور آب خوردن را نداشت. مثل همیشه چنگال های بلندش را روی قلاده دور گردنش کشید ولی نتوانست آن را با دو انگشتش بگیرد، هرچه قدر تقلا میکرد فایده ای نداشت. غمگین شد و با دلی اندوهگین به صدای محزون موذن که بانگ می داد، گوش سپرد.

کم کم خوابش برد و در خواب دید، از جاده ای عبور می کند که دوطرفش را صنوبر های بلند قامت پوشانده است و از آن جا به دشت وسیعی رسید، در میان دشت هزاران آفتابگردان دیده می شدند و نسیم خنکی را روی صورتش احساس می کرد. وقتی دست دور گردنش کشید دیگر قلاده ای نبود. احساس عجیبی داشت و شعفی وصف ناپذیر در قلبش احساس می کرد. تصمیم گرفت عرض دشت را بی وقفه بدود تا به انتهایش برسد ولی هرچه می دوید انگار انتهایی وجود نداشت. در حین دویدن بود که ناگهان صدای باز شدن در طویله، او را از خواب بیدار کرد.

« پاشو... برات ناهار آوردم» کبلایی این را گفت و مقداری نان و یک کاسه ماست برایش روی زمین گذاشت و بیرون رفت.

با اینکه شدیدا گرسنه بود. اصلا رغبتی به خوردن غذا نداشت. دائم در فکر فرو میرفت و خوابی که دیده بود را مرور میکرد. چشمانش را می بست و در عالم بی رقیب رویا، از اندوه زندگی فلاکت بارش می گریخت.

آن شب را هم مثل سابق در طویله گذراند. از پنجره کوچک روی دیوار می توانست فانوس هایی که بر در خانه ها روشن شده بود ببیند. مثل ستاره هایی بودند که زمانی که در جنگل زندگی میکرد و برای شکار شبانه می رفت، ساعت ها روی تپه کوچک کنار رودخانه به تماشای آن ها می نشست.

در همین فکر ها بود که صدایی آمد. «آهای سپیدکی بیداری؟» این صدای مرتضی بود که به گوشش رسید. پسر بچه ی 9 ساله ای که روستاییان او را مری دیوونه صدا میکردند. «آهای با توام بیداری یا نه؟» او تنها بچه ی آبادی بود که از سپیدکی نمی ترسید. نامی که خودش روی او گذاشته بود. بچه های آبادی می گفتند:« چون مری دیوونه است از هیچ چیز نمی ترسه وگرنه این موجود ترس هم داره.»

در بین اهالی آبادی، مرتضی و بی بی زهرا تنها کسانی بودند که رفتار بهتری با او داشتند. مرتضی شب ها به او سر میزد و در سکوت شب، از پشت در طویله با او حرف میزد. از اتفاقات روز به او می گفت و از اینکه چقدر دلش از حرف های هم سن و سال هایش به درد می آید. از اینکه او را دیوانه صدا می زنند از اینکه نمی تواند با هم سن و سال هایش بازی کند. از دردهای عجیبی که بیشتر روز در سرش حس می کند و گریه های دائمی، از فریادهای ممتدش برای سپیدکی می گفت.

او فقط گوش می داد و هیچ نمی گفت ولی مرتضی تا ساعت ها با سپیدکی حرف میزد. « میدونی امروز رفتم امامزاده بالای ده، پیش آقا سید عباس، یه پارچه سبز بستم به ضریح، البته اولیش نبود تا حالا  شاید ده تا گره زده بودم، از آقا شششفاااا خواستم مثل همیشه» به کلمه شفا که رسید زبانش دچار لکنت شد. اگرچه روان و راحت حرف می زد ولی گهگاه دچار این وضع می شد بخصوص وقتی که احساساتی می شد. با گوشه آستینش قطره اشکی که روی صورتش غلتید را پاک کرد. سپیدکی این صحنه را دید. انگار در قلب او هم چیزی غلتید و افتاد. مرتضی در حالیکه بلند میشد گفت« میدونی سپیدکی اگه یه روز شفا پیدا کنم، دلم میخواد طبیب بشم تا نذارم هیشکی مثل من درد بکشه و مسخره بشه»

این را گفت، از سپیدکی خداحافطی کرد و رفت.

در تنهایی و تاریکی شب، در سکوت محض روستا، غمزده به حرف های مرتضی فکر میکرد "اگه یه روز شفا پیدا کنم". دلش از این حرف به درد می آمد و از رنجی که مرتضی می کشید، آگاه بود. چقدر این بچه را دوست داشت. او را یاد فرزندان خودش می انداخت. با حساب امروز 274 روز بود که آن ها را ندیده بود.

در همین فکرها بود که نفهمید کی خوابش برده است. نور خورشید روی صورتش افتاد و او را بیدار کرد. صدای کبلایی را شنید که فریاد میزد:« گوسفندارو به حال خودشون ول کردی ببین چه بلایی سر باغچه آوردن! آهای عماد!!!!»

عماد پسر سر به هوای کبلایی بود که به اجبار پدر به چوپانی روی آورده بود و همیشه گوسفندها از دستش فرار میکردند و مشکل پیش می آوردند. عماد از چوپانی فقط لحظاتی را دوست داشت که در خلوت دشت، برای خودش نی میزد و در دنیای دیگری سیر میکرد.

کبلایی به سمت طویله آمد و در را باز کرد. «امروز نوبت مزرعه بی بی زهراس، پاشو یالا» سپیدکی بلند شد. هیبت خوفناکش با آن قد بلند، دلهره در دل کبلایی می انداخت. از جلوی طویله کنار رفت و سپیدکی به سمت خانه بی بی زهرا به راه افتاد. آن جا تنها مزرعه ای بود که سپیدکی به تنهایی به آنجا می رفت. بی بی زهرا دلش نمی خواست کسی همراه سپیدکی بیاید. از مردم آبادی دوری میکرد و از سپیدکی هم نمی ترسید.

وقتی به مزرعه رسید، بی بی زهرا را دید که روی یک صندلی قدیمی بیرون خانه ی کاهگلی اش نشسته و به تپه نزدیک مزرعه، که قبرستان آبادی بود چشم دوخته است. پرچم های رنگی روی تپه با وزش باد به اهتزار در آمده بودند. کنار قبر هر شهید، یک پرچم نصب میشد یک پرچم سبز!.

وقتی سپیدکی به نزدیکی بی بی رسید، متوجه حضورش شد. سرش را به سمت او چرخاند و گفت:« آمدی مامان جان؟». از این لفظ بی بی خوشش می آمد فقط به او و مرتضی این جمله را می گفت. بچه های دیگر به مزرعه بی بی نمی آمدند. برخی از او می ترسیدند و عده ای شان هم به خاطر تاکیدهای پدر و مادرشان سعی میکردند بی بی را آزرده نکنند. بیش تر وقت ها، بی بی تنها بود. یا در مزرعه می نشست و به تپه زل می زد یا روی تپه کنار قبر ارسلان می نشست و گریه میکرد.

سیپدکی به سمت زمین رفت و بذرها را بر خاک پاشید. هفته پیش مزرعه را شخم زده بود. بی بی زهرا هم همان جا نشست و به کار کردن او نگاه کرد اگرچه معلوم بود حواسش جای دیگری است. درآمد بی بی زهرا از چند باغ کوچک تامین می شد که توسط اهالی روستا رسیدگی می شد ولی از زمانی که سپیدکی آمده بود و نیروی کار وجود داشت، زمین کنار خانه اش که سال ها بی استفاده مانده بود به مزرعه تبدیل شده بود.

  سپیدکی چند ساعت بی وقفه کار کرد و نزدیک های ظهر بود که بی بی صدایش کرد. «بیا این جا. کافیه! برای امروز بسه. بیا یه خرده غذا بخور» . سپیدکی دست از کار کشید و به سمت خانه بی بی حرکت کرد. زیر سایه بان جلوی خانه نشست و بی بی چند قرص نان و یک کاسه بزرگ آش بلغور گندم برایش آورد. کاسه به حدی بزرگ بود که به راحتی در دستان سپیدکی جای بگیرد و بتواند آن را سر بکشد. از اینکه بی بی با او مهربان بود و حتی جزییات را برای راحتی او مراعات میکرد خیلی خوشحال بود. چند قرص نان را برداشت و یک جا در دهانش گذاشت و بخشی از آش را سر کشید. بی بی لبخندی زد و گفت: «نوش جونت مامان جان!»

ادامه داد: «اگه ارسلان من زنده بود الان نزدیک 30 سالش بود.». سپیدکی کاسه را زمین گذاشت. سرش را به سمت بی بی خم کرد و به چشمان بی فروغ و دسته ای موی سفید که از کنار شالش بیرون زده بود نگاه کرد.

« خدا به ما دیر بچه داد. کلی نذر و نیاز کردیم. من هر هفته پنج شنبه ها میرفتم آقا سید عباس و دعا میکردم. پارچه می بستم به ضریح و حلوا بین زُوار پخش میکردم. بالاخره حاجتم روا شد و نزدیکای 35 سالم بود که ارسلان رو باردار شدم. حاج عباس خدابیامرز از خوشحالی سر از پا نمی شناخت. مث بچه ها شده بود» این را که گفت باز لبخندی زد.

«خدا عوض اون همه نذر و نیاز و التماس، یه پسری بهم داد سهراب صورت، رستم قامت. برای خودش یلی بود. وقتی روی اسب مینشست و به تاخت این ور و اونور میرفت، توی دلم قند آب می شد. آخ که چقدر محجوب و سر به زیر بود. یه بارم تندی نکرد یه بار هم نشد که کاری کنه دلم بشکنه. ازهمون بچگی مرد سیرت بود. انگار یه مرد جا افتاده بود، متین و با وقار . روحش از سنش خیلی بزرگ تر بود. آخ که....»

جمله آخر را ناتمام گذاشت. اشکی روی صورتش چکید. با گوشه شالش صورتش را پاک کرد. انگار دلش میخواست حرف بزند. نگاه سپیدکی و سکوت همیشگی اش، او را برای حرف زدن ترغیب میکرد.

« تا اون روز لعنتی سر رسید. وقتی روس ها از ارس گذشتن و اومدن این طرف رود. خبر رسید که چندتا آبادی بالا دست رو غارت کردن. ارسلان تازه 20سالش شده بود. اومد پیشم به خواهش که بی بی، رخصت بده برم! آخ که خدا میدونه چه دردی توی سینم حس کردم. از یه طرف هیچ وقت ارسلان رو جوری تربیت نکردم که ترسو باشه یا به رنج دیگران بی اعتنایی کنه! از طرفی هم... خب پاره تنم بود. تنها بچم که خدا بعد 20 سال بهم دادش. حاج عباس هم که چندسال بود خدابیامرز شده بود. پس من چی میشدم؟» این را که گفت به پهنای صورت اشک ریخت.

« خودم رو جلوش نگه داشتم. نمیخواستم اشک من پای رفتنش رو سست کنه. نباید چیزی اونو از تکلیفش، از دفاع از وطنش، دور میکرد. این همه براش قصه رستم رو خونده بودم. حالا که وقتش بود.. نمی تونستم بگم نرو...فقط یک جمله گفتم. جان مادر! خدا بهمرات. پیشونیمو بوسید. در آغوش کشیدمش و رفت»

بی بی آرام آرام اشک می ریخت. رو به سپیدکی کرد و ادامه داد:« وقتی روس ها آبادی ها رو گرفتن، ارسلان من اسیر شد» سپیدکی با شنیدن این جمله صورتش را به سمت بی بی چرخاند. می دانست اسیر بودن چه حسی دارد. شاید از همه حرف های بی بی این قسمت را بهتر می فهمید.

« روز چهارشنبه بود. بالای تپه ی کنار روستا، همه اسرا رو آوردن...کلی چوبه دار درست کرده بودن. مردم دور تا دور جمع شده بودن و روس ها با قنداق تفنگ مردم رو دور میکردن. بهم گفتن ارسلان منم بین اسراس. ندونستم چطور خودم رو به بالای تپه رسوندم. وقتی ارسلان رو دیدم. طناب دار رو به گردنش انداخته بودن و از روی یک کاغذ چیزهایی میخوندن. ارسلان منو بین جمعیت دید. سرش رو پایین آورد. مردم رو کنار زدم و رفتم نزدیکش. صداش کردم. ارسلان! جان مادر! وقتی صدامو شنید سرش رو بالا آورد. یک لحظه توی چشماش نگاه کردم. پسرم هیچ وقت اهل ترس نبود، فقط غم بزرگی توی چشماش دیدم. شاید دل نگرون من بود. مادر تنهاش. داد زدم: جان مادر! غصه نخوری ها! نگران منم نباش. من بهت افتخار میکنم!»

سپیدکی روی صورتش احساس خیسی کرد. اشک از چشمان او هم جاری شد. این اولین بار که این چنین حسی را تجربه می کرد.

بی بی ادامه داد« این آخرین بار بود که ارسلان رو دیدم. حتی جنازشو هم بهم ندادن. مردم میگفتن اسرا رو بعد اعدام، شبونه توی جنگل دفن کردن. بی نام و نشون. اهالی روستا برا دلخوشی من یک قبر درست کردن و این شده زندگی من»

سپیدکی به فکر فرو رفت "توی جنگل دفنش کردن" چندبار این جمله در ذهنش تکرار شد.

بی بی سرش را به سمت تپه چرخاند و گفت« دلم میخواست دومادش کنم. گلرخ، دختر مشهدی رسول رو براش زیر سر داشتم. وقتی بهش گفتم از خجالت صورتش سرخ شد.» بی بی لبخندی زد و گفت:« وقتی 14 سالش شد یک حرز به گردنش انداختم. اون قدر خوش سیما شده بود که میترسیدم چشش بزنن. خیلی از این حرز خوشش میومد همیشه پیش خودش نگهش میداشت. هی ... انگار همین دیروز بود»

بی بی آهی کشید و دیگر چیزی نگفت. سپیدکی هم همراه او به تپه چشم دوخت.

 چند ساعت دیگر در مزرعه کار کرد و نزدیک غروب کبلایی به دنبالش آمد. همراه او به سمت خانه به راه افتاد.

"یک حرز به گردنش انداختم... توی جنگل بی نشون دفنش کردن....ارسلان! جان مادر!"

در طول مسیر حرف های بی بی توی سرش طنین انداز میشد. این بار که وارد آبادی شدند. دیگر خیلی حواسش به مردم نبود. از میدان گاهی گذشتن و به سمت خانه کبلایی حرکت کردن. در میانه راه مرتضی را دید که با دو دستش سرش را محکم گرفته بود و فریاد میزد. بچه ها دوره اش کرده بودند و به سمتش سنگریزه پرتاب میکردند. یک صدا فریاد میزدند:«مری دیوونه! مری دیوونه!»

کبلایی به سمت بچه ها هجوم برد و همه بی درنگ فرار کردند. مرتضی روی زمین دراز کشیده بود و سرش را محکم گرفته بود و از درد ناله میکرد. کبلایی نزدیکش شد و آرام دستی روی سر و صورتش کشید و گفت« چیزی نیست! آروم باش! الان خوب میشه!» بعد او را از روی زمین بلند کرد. در آغوشش گرفت و همراه خود به سمت خانه شان برد. همانطور که مرتضی در آغوش کبلایی بود. با چشمان نیمه بازش به سپیدکی که پشت سر آن ها حرکت میکرد نگاه میکرد. به سختی لبخندی به سپیدکی زد و چشمانش را بست.

سپیدکی از اتفاق های این چندوقت اخیر خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بود. دائما در ذهنش به مرتضی و بی بی زهرا فکر میکرد. شب هنگام دوباره مثل اکثر شب ها، مرتضی در تاریکی، از پشت در طویله به حرف زدن برای سپیدکی پرداخت. اما این دفعه حرف هایش با دفعات قبل فرق میکرد. صدایش به شکل عجیبی محزون بود و چیزهایی که می گفت به شکل باورنکردنی ناامیدانه بود. با صدایی اندوهگین گفت:« تو میدونی وقتی میمیریم کجا میریم؟» سپیدکی از این حرف جا خورد ولی از خود واکنشی نشان نداد. مرتضی ادامه داد:« من شنیدم وقتی بمیریم میریم جایی که دیگه هیچ دردی نیست. راحت میشیم. دیگه ام کسی آدم رو اذیت نمیکنه! اینو توی مسجد شنیدم. وقتی ملا رحیم داشت حرف میزد»

برای سپیدکی عجیب بود چرا بچه ای به این سن باید همچین حرف هایی بزند. شاید تحمل این همه درد برای مرتضی سنگین بود یا اینکه حرف ها و آزار بچه ها صبرش را به پایان رسانده بود ولی هرچه بود حرف های مرتضی در درون سپیدکی احساسی ایجاد میکرد که تاکنون خیلی با این حس آشنا نبود.

مرتضی آن شب خیلی حرف نزد. پشت در نشسته بود و گهگاه صدای گریه اش به گوش سپیدکی می رسید و خیلی وقت ها فقط سکوت بود و سکوت. چند ساعتی به همین منوال گذشت و مرتضی از جا برخاست و گفت:« میدونی سپیدکی! تو تنها دوست منی! کاش تو هم با من حرف میزدی!» این را گفت و آرام از آن جا دور شد.

فردا صبح زود، صدای بگو مگو های کبلایی و قباد، سپیدکی را از خواب بیدار کرد. امروز نوبت مزرعه دایی رضا بود. دورترین مزرعه از آبادی، جایی که سپیدکی چندبار تلاش کرده بود از آن جا بگریزد ولی هربار ناکام مانده بود.

آن روز را به سختی در مزرعه کار کرد. بعد داخل باغ رفت تا علف های هرز را بچیند. چند ساعتی مشغول این کار شد ولی حرف های مرتضی و بی بی زهرا از ذهنش خارج نمی شد. تنها دل خوشی های این دوران سخت برای او، فقط درد دل های مرتضی و مهربانی بی بی بود. در همین حین که مشغول به کار بود. ناگهان چیزی توجهش را جلب کرد. یک گیاه خودرو که به دور ساقه گیاهی دیگر پیچیده بود و کلی دانه زرد از آن روییده بود. سپیدکی نزدیک رفت، لبخندی زد و گیاه را از ریشه جدا کرد. بعد با دقت تمام دانه های زرد را جدا کرد. با یک برگ نرم یک کیسه کوچک درست کرد و دانه ها را داخل آن ریخت. آن را در گوشه ای گذاشت تا وقتی کارش تمام شود با خود ببرد.

احساس خیلی خوبی داشت. کار که تمام شد کیسه اش را برداشت و همراه کبلایی به سمت خانه رفت. در راه مرتضی را ندید. کمی نگران شد ولی با خود گفت حتما شب هنگام او را خواهد دید.

تا شب منتظر ماند. بعد از اینکه کبلایی از مسجد آمد، شام او را هم داد. سپیدکی فقط از میان در چوبی به بیرون نگاه میکرد تا مرتضی بیاید. انتظار کلافه اش کرده بود. انگار زمان نمیگذشت. از دور صدای نی می آمد. خیلی سوزناک و دلنشین. به آن گوش سپرد و به دنیای بی انتهای رویا پناه برد. خود را آزاد دید. در دشتی که گل های آفتابگردان داشت. گل هایی که رو به خورشید می چرخیدند. رویای همیشگی اش را تصور کرد و دلگرم شد.

در این فکرها بود که صدایی شنید. « سپیدکی! اینجایی؟» مرتضی صدایش میکرد. سپیدکی چند ضربه به در زد. مرتضی ادامه داد:« امروز همش امامزاده بودم. اونجا حالم انگار بهتره. اگرچه خادم امامزاده همش چپ چپ نگام میکرد. میترسید دیوونه بشم و شاید مشکلی درست کنم. ولی من دردم رو تحمل کردم. اصلا جیکم هم درنیومد. رفتم یه گوشه نشستم. امروزم یه پارچه سبز بستم به ضریح.»

مرتضی بعد از کمی سکوت گفت:« چرا آقا پارچه ی منو باز نمیکنه؟ مگه کاری براش داره؟» بعد انگار که احساس گناه کرده باشد کمی دستپاچه شد و گفت« خب! شایدم سرش خیلی شلوغه! آخه حاجت ها خیلی زیاده!»

ماه آن شب کامل بود و نور زیبایی تمام اطراف را روشن کرده بود. سپیدکی از لای شکاف در، صورت رنجور مرتضی را خوب میدید. اینکه به بیرون روستا چشم دوخته بود و به فکر فرو رفته بود. صدای نی چوپان دوباره به گوش رسید. مرتضی و سپیدکی دل به سوز این نوا سپردند و تا مدتی هیچ حرفی از مرتضی شنیده نشد.

کمی بعد مرتضی که بی حال به نظر می آمد بلند شد تا برود. گفت:« سپیدکی! من خیلی خستم! دلم میخواد برم و هزار سال بخوابم.» در این حین صدای جابه جا شدن سپیدکی را شنید. به طرف در برگشت و از شکاف به داخل نگاه کرد. سپیدکی آرام کیسه خود را از شکاف در بیرون انداخت. مرتضی کیسه را برداشت. آرام ساقه ی کوچکی که به دور کیسه ی برگی پیچیده شده بود باز کرد و دانه های زرد را دید. لبخندی زد و گفت« ممنونم سپیدکی!» و بعد دور شد.

سپیدکی احساس خیلی خوبی داشت. احساسی که تا آن زمان آن را تجربه نکرده بود. او هم احساس خستگی میکرد و بعد از رفتن مرتضی به خواب عمیقی فرو رفت.

سپیدکی صبح روز بعد، طبق معمول برای کارهای مختلف به مزارع و باغ ها می رفت و تا عصر به سختی کار میکرد. غروب هم به انتظار مرتضی می نشست. ولی این چندروز مرتضی نیامده بود. 4 شب بود که خبری از او نشده بود. حتی روزها هم او را نمی دید. خیلی نگرانش شده بود. ولی نمیدانست چطور باید از حال مرتضی باخبر شود.

صبح روز بعد وقتی در مزرعه میرزا حسین کار میکرد. شنید که پسر به پدرش میگفت:«حال مرتضی خیلی بد شده. تب شدید داره، از دهان و بینی اش خلط های زرد بیرون میاد. دائم سرفه میکنه و چند روزه چیز زیادی نخورده. دنبال طبیب رفتن ولی اونم برای مداوای مریضا به دهات اطراف رفته». سپیدکی خیلی غمگین شد. نمی دانست چه پیش خواهد آمد. دلش برای مرتضی تنگ شده بود و از طرفی احساس نگرانی زیادی داشت.

بعد از یک هفته حال مرتضی به شکل عجیبی خوب شد. دیگر هیچ خلطی نداشت و سرفه نمیکرد. رنگ و رویش باز شده بود و برای اولین بار از اطرافیان غذا خواسته بود. این خبر خیلی زود در روستا پخش شد و به گوش سپیدکی هم رسید. عده ای هم میگفتند:« بالاخره آقا هم یک نظری به این بچه انداخت! »

چندروز گذشت تا مرتضی سرپا شود. دیگر هیچ آثاری از بیماری و سردرد های دائمی نداشت. هرروز رنگ رخساره اش گلگون تر می شد و سلامتی اش افزایش می یافت. از طرفی برخی اهالی او را شفا یافته و نظرکرده آقا سیدعباس میدانستند و به همین دلیل برایش احترام خاصی قائل بودند. این مساله باعث می شد دیگر هیچ کودکی جرئت آزار مرتضی را نداشته باشد.

بعد از مدت ها، مرتضی شب هنگام به دیدار سپیدکی رفت. با شوق و شور عجیبی برای سپیدکی حرف میزد و از این مدتی گفت که از سپیدکی دور بود. «میدونی سپیدکی! اون روز که اون دونه هارو بهم دادی! همشونو خوردم. چند ساعت بعد حالم خیلی بد شد. احساس کردم دارم می میرم. واقعا داشتم میمردم.»

کمی مکث کرد و گفت:« ازت ممنونم!» و چند قطره اشک از چشمانش فرو ریخت. تا چندساعت برای سپیدکی از حالش گفت. از آرزوهایی که درباره شان فکر می کند. از دنیا که چقدر در نظرش زیبا و رنگارنگ است و سپیدکی مثل بچه ای که به قصه گوش می دهد ساکت نشسته و از این همه شوق و شور بچگانه به وجد آمده بود و سراپا گوش، فقط می شنید و می شنید.

روز بعد هم طی شد و شب هنگام در خانه کبلایی مهمانی برپا بود. اوستا قاسم از دهات بالایی، همراه عیال و فرزندان آمده بود. کبلایی، مرتضی و دایه اش را هم دعوت کرده بود. مردها در اتاق بزرگی نشسته بودند و خانم ها در اتاق مجاور با هم صحبت میکردند. اوستا قاسم یک سالی بود که به روستایشان نیامده بود. شام مفصلی برایش تدارک دیده بودند. کبلایی چند خروس را برای امشب کشته بود و پلوی مخصوص برای میهمانان درست کرده بود. مرتضی از اینکه مهمان این ضیافت شده بود خیلی خوشحال بود.

بعد از شام اوستا قاسم از کبلایی پرسید:«شنیدم یه دیو اسیر کردی!»

«آره درست شنیدی اوستا! چندوقت پیش توی جنگل بیهوش پیداش کردم و سوار گاری آوردمش ده»

اوستا در فکر فرورفت و بعد گفت:« من فکر میکردم که اینا دیگه نسلشون از بین رفته!»

کبلایی پاسخ داد:« منم خیلی وقت بود چیزی ازشون نشنیده بودم! قبلنا وقتی مردم میرفتن جنگل شکار، کلی داستان سرهم میکردن که دیو دیدیم و از اینجور چیزا. ولی من هیچ وقت باور نمیکردم»

« به گوشم رسیده بدون غل و زنجیر میبریش سر مزارع مختلف! چطوری فرار نمیکنه؟»

کبلایی لبخندی زد و پاسخ داد:« راستش اوستا تا حالا رازش رو به کسی نگفتم! ولی از شما رفیق تر سراغ ندارم.» بعد به مرتضی گوشه چشمی نگاه کرد و ادامه داد:« کار ملا محسن دعانویسه!»

اوستا که تعجب کرده بود گفت:« یعنی چی؟ ملا جادوش کرده؟» کبلایی جواب داد:« یک جور طلسم قدیمی دست ملامحسن بود. یک طلسم نر و ماده! این دوتا طلسم نمیتونن از یک فاصله ای بیشتر از هم دور بشن!»

اوستا قاسم سرش را خاراند و گفت:« خب ! نمیدونم چی بگم ولی خیلی برام عجیبه!»

کبلایی که انگار سرحال آمده بود گفت:« برای منم عجیبه! ولی کار میکنه! چندبار خواسته فرار کنه ولی نتونسته بره! آخرش هم تسلیم ما شده!»

بدون اینکه اوستا قاسم سوال جدیدی بپرسد کبلایی خودش ادامه داد:« یکی از طلسم ها را توی قلاده دور گردنش جاساز کردم!» از هوشمندی خودش حسابی کیف کرد.

اوستا قاسم که حسابی کنجکاو شده بود گفت:« طلسم دوم چی؟ اون الان پیشته؟ خونس؟ میشه ببینمش؟»

کبلایی لبخندی زد و گفت:« نه اوستا! ملا محسن گفته بود باید یکی از طلسم ها، یک جای بلند گذاشته بشه! منم توی گلدسته مسجد قدیم کار گذاشتمش» لبخندی از رضایت روی لبش نشست.

ولی اوستا قاسم یک حال دیگری پیدا کرد و فورا گفت:« توی گلدسته مسجد؟» بدون تامل ناگهان ادامه داد:« شاید بخاطر همینه کاشی های گلدسته دارن میریزن!» از گفتن این حرف کمی احساس حماقت کرد و از طرفی از اینکه شاید دوست خود را رنجانده باشد معذب شد.

کبلایی چیزی نگفت و تا چند دقیقه سکوت بین آن ها برقرارشد. چند ساعت بعد مرتضی و دایه حمیده خداحافظی کردند و به خانه خودشان رفتند. مرتضی در مسیر برگشت حسابی توی فکر فرو رفته بود و هیچ چیزی بر زبان نمی آورد.

مرتضی خواب دید که یک کبوتر سفید با نوک کوچکش پارچه سبز بسته به ضریح را باز می کند، بعد وقتی میخواهد از آنجا خارج شود آن قدر بزرگ میشود که در شکاف دیوار امامزاده گیر میفتد. مرتضی هم به سراغش میرود و کبوتر را پر میدهد.

مرتضی چند بار دیگر این خواب را دید. از آن شبی که مهمان کبلایی بود ذهنش بدجوری درگیر بود و به سپیدکی هم سر نزده بود.

ولی تصمیم گرفت امشب به سراغ سپیدکی برود. وقتی موعد همیشگی شد به جلوی طویله رفت. از شکاف در به سپیدکی نگاهی انداخت. بعد آهسته گفت:« تو دوست خوبی هستی! تنها دوست من!» از این حرف دلش گرفت. کمی سکوت کرد و بعد چفت در طویله را آرام باز کرد. وارد آن شد و در تاریکی طویله به کنارسپیدکی رفت.

هیچ وقت این همه به او نزدیک نشده بود. ولی اصلا احساس ترس نمیکرد. سپیدکی روی زمین نشسته بود. وقتی مرتضی پیش آمد. سپیدکی سرش را بالا گرفت. مرتضی در چشمان او نگاه کرد. چقدر چشمان سپیدکی بزرگ  بودند. در چشمان او می توانست با وجود نور کم طویله، خودش را ببیند. موهای سپید سر و بدن سپیدش یک دست بودند و به سختی از هم تشخیص داده میشدند. مرتضی دستش را جلو برد. سپیدکی هیچ واکنشی از خود نشان نداد. آرام دستش را به طرف گردن سپیدکی دراز و قلاده را باز کرد.

سپیدکی احساس سبکی خاصی میکرد انگار باری از دوشش برداشته اند. خیلی وقت بود اینچین حسی نداشت. ناخودآگاه دستش را به سمت گردنش برد و آن را لمس کرد. مرتضی هم دستش را روی دست سپیدکی گذاشت.

آرام گفت:« تو دیگر آزادی! این قلاده و طلسم داخلش نمی گذاشت از اینجا دور شوی حالا میتوانی هرجا که دلت میخواهد بروی!» وقتی جمله آخر را گفت در گلویش بغض احساس کرد.

سپیدکی بلند شد. به سمت در رفت. ناگهان ایستاد به سمت مرتضی سرچرخاند و آرام گفت:« ممنونم مرتضی!» و فورا از در طویله عبور کرد ودر تاریکی روستا محو شد.

چند شب بعد، در خانه بی بی زهرا به صدا درآمد، بی بی به سمت در رفت. وقتی در را باز کرد هیچ کس آن جا نبود. فقط یک گردن آویز خاکی و خون آلود از کنار فانوس جلوی در آویزان بود.

بی بی آرام گفت:« ارسلان جان مادر!»

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «آخرین سلام» نویسنده «میرمجتبی سیدی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692