• خانه
  • داستان
  • داستان «نمایشی بدون پایان» نویسنده «میثاق(فاطمه) رحمانی»

داستان «نمایشی بدون پایان» نویسنده «میثاق(فاطمه) رحمانی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zzzz

بلیت‌های از پیش فروخته شده، خبر از شبی پرجمعیت می‌داد. کلودیا جزو اولین نفرهایی بود که وارد سالن می‌شد. دیوارهای بلندی که با کاغذ‌های طلایی پوشیده شده بود، در کنار پرده‌های قرمزِ مخمل، زیبایی سالن را بیشتر کرده بود. گویی بار اولش بود که آنجا می‌آمد؛

همه‌جا را با دقت، نگاه می‌کرد. سقفِ سالن، با هرطبقه‌ای که بالا می‌رفت، کوچک‌تر می‌شد و درنهایت به یک لوسترِ بزرگِ طلایی ختم می‌شد. روی صندلى نشست و به سكوى نمايش روبه‌رو خيره شد. يادِ بارِ اولی افتاد كه پا در این سالن می‌گذاشت. پرده‌ها کنار زده شده بود و سکوی نمایش کاملاً معلوم بود. پله‌ها را یکی‌یکی بالا رفت و روی سِن ایستاد. رویش را به سمتِ صندلی‌ها برگرداند. می‌توانست تصور کند که شب، همان‌جایی که ایستاده، چه صحنه‌ای در انتظارش باشد. خودش را در آن لباسِ سفید تصور می‌کرد که روی سِن ایستاده و همه‌ی تماشاچیان به احترامش بلند شده‌اند. پس از سال‌ها اجرا در نمایش‌های کوچک، حالا نامش در تابلوهای بزرگِ شهرِ پاریس به تصویر کشیده شده بود. استرس تمام وجودش را گرفت. بارها‌ و بارها تمرین، باز هم برای چنین نمایشی کافی نبود. به طرف رخت‌کن رفت. کمی بعد با پیراهنی سفید برگشت. دنباله‌ی پیراهنش روی زمین کشیده می‌شد. موهایِ طلایی‌اش را بالای سرش گوجه كرده بود. گل‌های پارچه‌اى روی سینه و سرِ آستین‌‌هایش يكى بود و همين زیبایی پیراهنش را بیش از پیش می‌کرد. تا نیمه‌های کمر، رو به صندلی‌ها خم شد و بعد با لبخندی که تمام صورتِ کشیده‌اش را پوشانده بود، ایستاد. با چشمانِ به رنگِ آبی و کمی پف‌دارش، تمام صندلی‌ها را در نگاهی زیر‌و‌رو کرد. بعد با یک سرفه، گلویش را صاف کرد و شروع کرد به تکرار دیالوگ‌هایی که قرار بود بر زبان بیاورد. «...این تو بودی که من رو مجبور به انجامِ این کار کردی، من دختری نبودم که بخوام دست به کشتن کسی بزنم!...». 

با شروع درد در شقیقه‌هایش، بقیه‌ی جملات را فراموش کرد. پوستِ سفیدش، سفیدتر از قبل شده بود. پیشانی‌اش را با فشار، ماساژ می‌داد. دوست نداشت که رنگِ واقعیت به پیش‌بینی‌های دکتر موریس ببخشد. صورتش حتی برای لحظه‌ای از جلوی چشمانِ کلودیا کنار نمی‌رفت. یادِ چند ساعت قبل در مطب دکتر افتاد که چه جور، از پشتِ عینکِ ته‌استکانی‌ به او خیره شده بود. «کلودیا! ببین چی میگم! وضعیت تو با كاترين، زمین تا آسمون فرق داره. قرار نیست واکنش بدنِ تو هم، نسبت به شیمی‌درمانی، مثل مادرت باشه!»

-من می‌دونم، شما هم به‌عنوان دکتر و هم دوستِ قدیمی پدرم، چقدر نگران من هستید، ولی من مثلِ مامان، یه زنِ خونه‌دار نیستم؛ من بازیگرم! برای بازیگری، چهره و ظاهر مهمه! من نمی‌خوام شیمی‌درمانی بشم، دکتر!

-یعنی چی که نمی‌خوای! تو باید درمانت رو خیلی قبل‌تر شروع می‌کردی! الان، خیلی هم دیر شده. 

-هیچ راه دیگه‌ای جز شیمی‌درمانی نیست؟

-برای کسی مثل تو که سلول‌های بدخیم تمام بدنش رو پر کرده، نه!

-دکتر شما می‌دونید که من چقدر برای این کار زحمت کشیدم. حالا که داره به یه نتیجه‌ای می‌رسه، نمی‌تونم با دست خودم خرابش کنم. آخه کی، به یه دخترِ بدونِ مو نقش می‌ده؟

-آخرش که چی! تو می‌خوای جونت رو فدای کار و چهرت کنی؟ اصلاً بزار یه چیزی رو واضح بهت بگم، این‌همه کار، برای کسی، توی این وضعیت درست نیست. تو سیستمِ ایمنیت ضعیف شده و به استراحت نیاز داری...

بعد سرش را پایین انداخت و همانطور که روی کاغذ می‌نوشت، با صدایی آرام‌تر از قبل ادامه داد. 

«جواب آزمایشِ آخرت اصلاً خوب نبود! اینطور که داره پیش می‌ره، حتی نمی‌دونم چندساعتِ دیگه چه اتفاقی برات بیافته!

کلودیا با ناراحتی از جایش بلند شد. «دکتر، من اگه قرار باشه فقط یه روز دیگه زنده باشم، دوست دارم اون روز، روی سِن و درحال اجرا باشم، نه بیمارستان!»

در همین فکرها بود که با صدای آدريان به خود آمد. «چقدر زیبا شدی کلودیا! ...وقتی تو رو توی این لباس می‌بینم، یقین پیدا می‌کنم که نقشم رو به بهترین بازیگرم دادم»

-آدريان، تو اینجایی! اصلاً متوجه اومدنت نشدم!

-من خیلی وقته اینجام! داشتم نگات می‌کردم... .

آدريان روی پیراهن سفیدش، کتِ بلندِ سرمه‌ای، تن کرده بود که جلوه‌ی لباسش را بیشتر می‌کرد. آستین‌های چین‌‌دارش از زیر کت بیرون زده و تا نزدیک انگشت‌ها پایین آمده بود. موهای بلندش، با یک کش بسته و از پشتِ کمرش آویزان بود. نقشِ مقابل کلودیا را آدريان، باید اجرا می‌کرد. همین باعث دلگرمی‌اش می‌شد. آدريان همانطور که لبخند می‌زد، جلو آمد. «امشب شب توئه، کلودیا! این بهترین فرصته تا خودت رو ثابت کنی. تو تواناییش رو داری، من مطمئنم!».

-آدريان، من تا آخر عمرم مدیونتم. تو برای دادن این نقش به من، ریسکِ بزرگی کردی! سعی می‌کنم بهترین اجرام رو امشب به نمایش بذارم... .

سردرد، امانش را بریده بود. نمی‌خواست با توجه بسیار به دردِ همیشگی‌اش، از او غولی بزرگ ساخته و بهترین شبِ عمرش را سیاه کند. «کلودیا من و تو جزو اولین‌ نفرهایی هستیم که روی سِن می‌رن... بهتره بری اتاق گریم و زودتر آماده بشی!». 

کلودیا به سمت اتاقِ گریم رفت و روی صندلی، روبه‌روی آینه نشست. باورش نمی‌شد این دخترِ زیبا همان کلودیای قصه‌ی تلخِ زندگی‌اش باشد که در کودکی پدر و در نوجوانی مادرش را از دست داده. خودش را بدون ابرو و موهای سرش تصور می‌کرد. اشک‌های حلقه زده در چشمش، یکی‌یکی سر خورد و از پرتگاه چانه‌، بر روی پيراهنش ‌افتاد. به درستی تصمیمی که گرفته بود، مطمئن‌تر شد. نمی‌خواست سرنوشتی مثلِ مادرش داشته باشد. «کلودیا، اینجایی!... آدريان بهم گفت زودتر بیام و گریمت رو انجام بدم. آماده‌ای!».

-مگه میشه آماده نباشم! ...گیلبرت، ازت می‌خوام تا بهترین گریمت رو روی صورتم انجام بدی، از هردفعه قشنگ‌تر.

-خیالت راحت باشه. یه کاری می‌کنم که تماشاچیا نتونن چشم ازت بردارن!

بعد هردو زدند زیرِ خنده. گیلبرت شروع کرد به کار، اول درست کردن موها و بعد کمی آرایش. باید کلودیا را به شکل پرنسس درمی‌آورد؛ هرچند برای این کار نیاز به زحمتِ زیادی نداشت و زیبایی خدادادی کلودیا، کارش را آسان‌ کرده بود. سرگیجه‌ی کوچکِ کلودیا به دردِ عجیبی تبدیل شده بود که نه‌تنها سر، که تمام وجودش را فراگرفته بود. با تمام شدنِ گریم، به سختی از روی صندلی بلند شد و کشان‌کشان خود را به طرفِ اتاقِ کوچکِ پشتِ سالن، مخفی‌گاه همیشگی‌اش برای انجام تمرین‌ها، رساند. خیالش راحت بود که کسی آنجا نمی‌آید. در را محکم پشت سرش بست. نمی‌خواست کسی از حالش خبردار شود. کیفِ دستی‌اش را که به چوب‌لباسی آویزان بود، برداشت و باز کرد. باید خود را آماده‌ی نمایش می‌کرد. نمی‌توانست فرصتِ طلایی را که پس از سال‌ها تلاش، زنگِ درِ خانه‌اش را به صدا درآورده بود، نادیده بگیرد. چند قرصِ مسکن درآورد و خورد؛ تا از دردی که مثل خوره به جانش افتاده بود، کم کند. روی صندلی کوچکی که آنجا بود، نشست و سرش را روی میز گذاشت. چند دقیقه بعد با صدای لورا بیدار شد.

-کلودیا همه‌جا رو دنبالت گشتم! اینجا چیکار می‌کنی؟... چند دقیقه دیگه نمایش شروع می‌شه، آدريان گفت بیام دنبالت!

کلودیا به سختی سرش را بالا گرفت.

-سرم خیلی درد می‌کنه لورا.

-می‌خوای یکم آب برات بیارم!

-فکر نمی‌کنم با این چیزا خوب بشم.

لورا لبخندی زد و گفت: «امشب با تمام استرس‌هاش، برات می‌شه خاطره. چندسالِ دیگه وقتی یادِ این لحظه‌ها بیافتی، خندت می‌گیره».

بعد با لحنی مسخره‌کنان ادامه داد. «این همون نقشيه که داشتی خودت رو می‌کشتی تا آدريان قبول کنه و بهت بده‌ها! به همین زودی فراموش کردی!».

-مگه میشه فراموش کنم!

-پس مثلِ قبل، قوی باش. به روزای خوبه جلوی روت فکر کن. نذار این مریضی زمین‌گیرت کنه. تا چشم به‌هم بزنی این یه ساعت گذشته. تو می‌مونی و یه عالمه اتفاقای خوب... .

کلودیا جانی در بدن نداشت. یادِ حرف‌های دکتر افتاد که می‌گفت، تو حال خوبی نداری! این ضعف و استخوان‌دردها آخر، کار دستت می‌دهند. اگر برای خودت ارزش قائل نیستی، حداقل برای هدف و اجرایِ نمایش‌هایت، بیشتر مراقب خودت باش! حرف‌های دکتر موریس، چند دقیقه یکبار در گوشش می‌پیچید. لورا جلو آمد و دستانش را روی صورت کلودیا گذاشت و همانطور که با تعجب، صورتِ رنگ پریده‌‌ی او را نگاه می‌کرد، گفت: «چرا بدنت یخ کرده؟ ...کلودیا، اگه فکر می‌کنی نمی‌تونی، بگو!»

کلودیا سرش را عقب کشید و صورت خود را به دستش که روی میز بود، تکیه داد. «چیزی نیست لورا. یه سردرد کوچیکه. قرص خوردم خوب می‌شم».

-هنوز دیر نشده! می‌تونیم به جولی بگیم نقشت رو اجرا کنه. توی تمام تمرینا پیشت بوده و همه‌چی رو کامل بلده.

-نه لورا، حرفش رو نزن. خودم می‌تونم!

کلودیا می‌ترسید که اگر بقیه از بیماری‌اش خبردار شوند، هم کارش را از دست بدهد، هم آدريان را که به تازگی از او خواستگاری کرده بود. آرایش و موهای فری که کنار صورتش ریخته شده بود، مانع از معلوم شدن چهره‌ی بی‌حالش می‌شد. با کمک لورا از جایش بلند شد و بیرون رفت. آدريان منتظر ایستاده بود. کلودیا نفسِ عمیقی کشید و جلو رفت. با نواخته شدن موزیک، پرده‌ها به آرامی کنار رفت و چراغ‌ها روشن شد. آدريان و کلودیا و فرانک و لورا، اولین بازیگر‌هایی بودند که روی صحنه می‌آمدند. صدایِ جیغ و سوتِ تماشاگران بلند شد. بیشتر از آن چیزی که تصور می‌کرد، آدم در سالن بود. پدر و مادرش را تصور می‌کرد که در بین جمعیت نشسته‌اند. آنها بودند که عشقِ تئاتر را در دلش کاشته و با آوردنش به کلاسِ بازیگری‌، راه سختِ پیشِ رویش را هموار کرده بودند. حالا که تلاش‌های شب و روزش به ثمر نشسته بود، در دلش آرزو می‌کرد که کاش بودند و دخترشان را می‌دیدند. کلودیا درحالی‌که دستانش از یک طرف به دستانِ آدريان و از طرفِ دیگر به دستانِ لورا گره خورده بود، تا کمر، همراه بقیه خم شد. رویای قدیمی‌اش، داشت به حقیقت می‌پیوست. خیلی طول نکشید که نمایش شروع شد. چراغ‌های سفیدِ پرنور،‌ جایشان را با چراغ‌های زردِ ملایم عوض کردند و موزیک تند به صدای دلنشین پیانو تبدیل شد. بیست دقیقه‌ای از شروع نمایش می‌گذشت. کلودیا درحالی نقشش را اجرا می‌کرد که از درون درحال مبارزه با درد بود. باید به هرقیمتی که بود، خود را سرپا نگه‌ می‌داشت. هرچنددقیقه یکبار، چشمانش را محکم به‌‌هم فشار می‌داد تا دیدِ ضعیف و تاریِ چشمانش را از بین ببرد. دانه‌های ریزِ عرقِ سرد، تمامِ پوستِ بدنش را پر کرده بود. آدریان جلو آمد و روبه‌روی کلودیا ایستاد. همانطور که ابروهایش را به‌هم نزدیک کرده بود، با عصبانیت گفت: «...از تو انتظار چنین کاری‌ رو نداشتم! به چه جرئتی به‌جای من تصمیم گرفتی!».

کلودیا درحالی‌که ناخن‌هایش را می‌جویید و اَدایِ یک دختر استرسی‌ را درمی‌آورد، گفت: «من کاری رو کردم که تو باید انجام می‌دادی... کاش تو یکم اراده داشتی و من رو مجبور نمی‌کردی که مقابل عموت بایستم...»

-من خودم می‌دونستم که عمو چه نقشه‌ای تو سرشه، ولی منتظر یه فرصته مناسب بودم... تو با این کارت همه‌چیز رو خراب کردی!...

نوبت کلودیا بود که در جواب آدریان، حرف بزند ولی همچون بهت‌زده‌ها، تنها به چشمانِ خرمایی آدريان خیره شده بود. سکوتِ طولانی کلودیا، داشت همه‌چیز را خراب می‌کرد. آدريان برای تلنگر به کلودیا، جمله‌هایی را همان لحظه به دیالوگش اضافه کرد. «حالا که باید من رو آروم کنی، مثل هردفعه سکوت می‌کنی!» و بعد زیرلب، طوری‌که بقیه متوجه نشوند، ادامه داد. «کلاودیا، نوبت توئه... کلودیا، با توام... بگو دیگه!» ولی کلودیا جز صداهای در سرش، چیزی نمی‌شنید. بدنش یخ کرده بود و چشمانش بیشتر از قبل، تار شده بود. تصویرِ درستی از روبه‌رویش نداشت. صورتِ آدريان را می‌دید که چپ و راست می‌شد. درواقع این سرِ خودش بود که گیج می‌رفت. با سرازیر شدن اولین قطره‌ی خون از بینی‌اش، سرگیجه‌اش بیشتر از قبل شد. دیگر نمی‌توانست سرپا بایستد و روبه‌روی همه‌ی تماشاچیان، نقش بر زمین شد. صدای آدريان در نظرش به صدای پدرش شبیه شده بود. فکر می‌کرد که او را در آغوش گرفته و می‌گوید: «کلودیا! دخترم، حالت خوبه؟ ...کلودیا می‌تونی من رو ببینی؟ کلودیاااا». کلودیا زیرِلب، طوری‌که تنها خودش می‌شنید، زمزمه می‌کرد: «بابا، تو اینجایی یا دارم خواب می‌بینم؟». آدريان چون بقیه، تنها لب‌های کلودیا را می‌دید که کمی تکان می‌خورد. صدایِ ظریفِ کلودیا در همهمه‌ی ایجاد شده، گم می‌شد. اکثر تماشاچیان از روی کنج‌کاوی، از جایشان بلند شده بودند. با افتادن کلودیا، اول فکر می‌کردند که این بخشی از نمایش است ولی با جمع شدن بازیگرها در کنارش و فريادهاى آدريان برای درخواست کمک، کم‌کم همه متوجه موضوع شدند... .

«کلودیا! کلودیا! با توام دختر!...». با صدای آدریان رشته‌ی خاطراتی که جلوی چشمانش به تصویر کشیده شده بود، پاره شد. سرش را بالا آورد. آدریان همانطور که از روی سِن برایش دست تکان می‌داد، گفت: «کلودیا! حواست کجاست! اجرام خوب بود؟»

-مگه می‌شه خوب نباشه!... تو بهترین بازیگری هستی که می‌شناسم!

کلودیا، کلاهِ پشمی‌ روی سرش را کمی جلو کشید تا سفیدی ابروهای ریخته‌ شده‌‌اش، کمتر به چشم بیاید. بعد از جایش بلند شد و پیش آدریان رفت. «زودتر خودت رو برای نمایش بعدی آماده‌ کن!... هم من، هم این سالن، خیلی دلمون برات تنگ شده!»‌

-باید با دکتر موریس صحبت كنم. نمی‌خوام مثلِ دفعه‌ی قبل، با بی‌خیالیم نمایشت رو خراب کنم!

-هرجور خودت می‌دونی، ولی خیلی مارو منتظر نذار! من به‌خاطر تو، زمان اجرا رو عقب انداختم، تا حالت بهتر بشه...

-آدریان، تو خیلی زود خاطره‌ی بدِ آخرین اجرام رو یادت رفت!

-اون اجرا جزو قشنگ‌ترین کار‌هات بود... مگه می‌شه فراموش کنم!... راستى! بالاخره اسمِ نمايشمون رو انتخاب كردم، «دوره‌گردهای بدونِ مو». قراره نزدیک نمایش که شد همه بریم و موهامون رو بزنیم.

-این کارها رو به‌خاطر من می‌کنی!

-هرکی بخواد تو این نمایش بازی کنه باید موهاش رو از ته زده باشه، این یه دستوره! 

آدریان دستش را بر روی شانه‌ی کلودیا گذاشت. همانطور که تارهای مویی که روی کتِ کلودیا ریخته شده بود را می‌تکاند، گفت: «تو تنها کسی هستی که وقتی دارم اجرا می‌کنم، می‌تونه بهم انرژی بده... تا کمتر از یه ساعت دیگه نمایش شروع می‌شه، برو ردیف جلو بشین تا بین جمعیت گمت نکنم!».

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «نمایشی بدون پایان» نویسنده «میثاق(فاطمه) رحمانی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692