ساعت دیواری، دنگ دنگ صدا کرد و عقربهها ساعت دوازده را نشان دادند. مسعود هنوز در رختخواب وول میخورد، نمیدانستم چه کنم، امشب چطور جیم شوم که بویی نبرد و من به قرار هر شبم برسم. چقدر به این قرارهای شبانه، میان گلخانۀ تاریک انتهای باغ عادت کرده بودم و امشب که مسعود بی خواب شده بود، بی تاب شده بودم.
چت از طریق واتساپ