داستان «فرفرک» نویسنده «علی پاینده»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

ali payandeh

این داستان حائز رتبۀ اول در جایزه ادبیِ تهران بوده است.

تهران نام یک جایزه ادبیست و با مفهوم شهر تهران فرق دارد

***

 فِرفِرَک

گفتم: این چیه حسین؟

حسین دستِ راستش را بالا آورد. به کیسه پلاستیک بنفشی که در دست داشت نگاه کرد و گفت: ها اینا! خُب معلومه. این دفترچه بیمۀ زَنَمه، اینا هم دَواست.

دستم را بالا آوردم. انگشت اشاره‌ام را گشودم و گفتم: اینا رو نمی گم که! اینو میگم. این چیه؟

گفت: ها این. این فِرفِرَکه. بَرا بَچَم خریدم.

اسباب بازی‌ای بود، شبیه پرۀ هلکوپتر. پره‌هایش سبز رنگ بود با دستۀ سفیدِ شیار شیار. پرسیدم: چجوری کار می کنه؟

حسین کیسه پلاستیک را داد دست علی. دستۀ فِرفِرَک را گرفت ما بین کَفِ دست‌های زمختش. هر دو کف دستش را در جهت مخالف سریع به هم سایید. فرفرک به هوا بلند شد. عِین هلکوپتر می‌چرخید و بالا می‌رفت. هنوز چندان فاصله نگرفته بود که حسین فِرز آن را گرفت. خیلی خوشم آمد. گفتم: بده مَنَم امتحان کنم.

گفت: بیا.

فرفرک را گرفت جلوی من. گرفتم و به تقلید از حسین دسته‌اش را گذاشتم ما بین کَفِ دست‌هایم. سریع دو دستم را به هم ساییدم. مثل حسین این کار را حرفه‌ای انجام ندادم. پیچان منحرف شد و بالا رفت و دور گرفت و چرخید. از کنار لولۀ زنگ زده‌ای که گاز را از بالای سه گوش مغازه می‌داد داخل، عبور کرد و از دید خارج شد. حسین رفت دنبالش و دوباره آوَردَش. حمید و علی هر دو می‌خندیدند. حمید که از علی جوان‌تر بود، ایستاده بود در پیاده رو. علی با کابشن سیاه، یک پله بالاتر، روی محوطۀ موزائیک شدۀ دورِ پاساژ. علی گفت: بده مَنَم امتحان کنم.

حسین خندان فرفرک را داد دستش. حمید گفت: تو هم بچه شدی نه؟!

علی سَرِ تاسش را خاراند و گفت: اِی بابا، چه اشکالی داره؟! بذار ما هم چند لحظه زن و زندگی رو فراموش کنیم و دوباره بچه بشیم. فرفرک را چرخاند. الحق قشنگ‌تر از من این کار را انجام داد. فرفرک راست و صاف بالا رفت. چند ثانیه زیر سقف سیمانی‌ای که چند متر از مغازه‌ها فاصله می‌گرفت، در هوا معلق ماند و دوباره سقوط کرد. حمید و علی هر دو خیز برداشتند سمتش. حمید گفت: بده من. نوبتی‌ام باشه، نوبت منه.

علی کنار رفت و خندید. گفت: حالا کی بَچَست؟!

من و حسین هم خندیدیم. دختر بچه‌ای آن طرف پیاده رو، از کنار ماشین‌های پارک شده کنار خیابان، آرام آرام جلو می‌آمد و به ما نگاه می‌کرد. بلوز قرمز داشت و موهای دُمب اسبی. نگاهش که کردم، سرش را اَنداخت پایین. زیر لب می‌خندید. سعی می‌کرد موقرانه راه برود. مثل آدم بزرگ‌ها.

حمید فرفرک را چرخاند. به اطراف که نگاه کردم، خیلی‌ها حواسِشان به ما بود. ساکنان صف طویل عابربانک، دیگر سر نوبت دعوا نمی‌کردند. به جای آن زیر چشمی به ما نگاه می‌کردند. حتا مهندس ایزدی و اوستا کارش هم به ما نگاه می‌کردند. تا چند ثانیه پیش، داشتند سر هم داد می‌زدند. چند نفر مابِینِشان بودند تا نگذارند به هم بِپَرَند. آخر بنا چند فحش حسابی حوالۀ مهندس کرده بود و مهندس هم می‌خواست یقه‌اش را جِر بدهد. مردم که جلویشان را گرفتند، مهندس موبایلش را درآورد و زنگ زد به صَدودَه اما این مانع نشده بود که هنگام انتظار دست از مشاجرۀ لفظی بردارند. مشاجره‌ای که نمونه‌اش در بنگاه سمت چپ هم جریان داشت. گویا موجر و مستأجری بودند که با هم دعوا می‌کردند. دادهایی که تا آن طرف خیابان شنیده می‌شد، حالا کمتر شده بود و با صاحب بنگاه داشتند به ما نگاه می‌کردند. می‌خندیدند و با انگشت به آدم بزرگ‌هایی اشاره می‌کردند که چطور مثل بچه‌ها سر اینکه چه کسی اول اسباب بازی را بچرخاند با هم چانه می‌زدند. فرفرک اُفتاد در پیاده رو. خیز برداشتم سمتش و از جلوی کفش‌های واکس خوردۀ سیاهرنگ برداشتمش. همان طور که سرم را بالا می‌آوردم، اندام صاحب کفش‌ها را می‌دیدم. نگاهم از شلوار سورمه‌ای اُتو خورده و کُت همرنگ آن عبور کرد و روی صورت پَت و پَهن آقای زارع متوقف شد. رئیس هیأت مدیرۀ پاساژ بود. بادی به غبغب انداخت و گفت: چه خبره اینجا؟

خندیدم و فرفرک را با احترام گرفتم جلواَش. گفتم: بفرمایید. شما هم امتحان کنید. یک آن عقب رفت. جدی گفت: مگه من بَچَم؟!

گفتم: بچه چی یه! فقط یه بار. طوری نمیشه که. باور کنید خیلی جالبه. حمید و علی و حسین، هر سه پشت من درآمدند و اصرار کردند. بالاخره قانع شد. فرفرک را گرفت ما بین دست‌هایش و ناجور چرخاند. فرفرک یک لحظه پِر خورد و پَرت شد آن طرف. حسین جلو رفت و آن را برداشت. ایستاد کنار آقای زارع. گفت: اینجوری باید اینکارو...

فرفرک پِر خورد و حدود نیم متر صاف بالا رفت. حسین جستی زد و آن را گرفت و داد دست آقای زارع. آقای زارع دوباره امتحان کرد. اینبار بهتر شد. فرفرک کمتر از مسیر اصلی منحرف شد اما سرانجام پیش از موعد اُفتاد.

جمعی از دَرِ پاساژ ریختند بیرون. قیافه هاشان داد می‌زد که مستعد دعوا هستند. بَرافروخته و گُر گرفته. آمدند سمت آقای زارع. چندتاشان مال‌ترشی فروشی بودند و عده‌ای هم مالِ پرده سرای جنب آن. ریختند سَرِ رئیس هیأت مدیره و این شکایت و آن شکایت. سر اینکه چه کسی اول باید بارش را خالی کند دعوایشان بود. من و حمید و علی و حسین بی توجه به آن‌ها شروع کردیم به بازی. فرفرک را می‌چرخاندیم و می‌خندیدیم. ناگاه متوجه شدم که آن جمع هم حواسِشان به ماست. اسماعیل صاحب‌ترشی فروشی اول آمد جلو. مرد جوانی بود با سر و وضع دَرهَم. بوی سرکه می‌داد. گفت: این چیه دیگه؟ بدید ببینم.

علی فرفرک را داد دستش. سریع فرفرک را گرفت و چرخاند. فرفرک از بالای موهای نامرتبش اوج گرفت و رفت سمت خیابان. محمد صاحب لاغر مردنی پرده سرا پیش از آنکه بیفتد وسط ماشین‌ها فرفرک را گرفت. گذاشت وسط دست‌هایش و چرخاند. اسماعیل رو به من پرسید: اینو از کجا خریدی؟

به حسین اشاره کردم و گفتم: من نمی دونم. از حسین بپرس.

اسماعیل رو کرد به حسین. آن طرف پیاده رو، اهالی ترشی فروشی و اهالی پرده سرا یک به یک فرفرک را می‌چرخاندند و می‌خندیدند. ذوق می‌کردند که چه کسی بهتر این کار را انجام می‌دهد. حسین رو به اسماعیل گفت: از پلاستیک فروشی طبقۀ بالا. همبازی‌های پیاده رو فرفرک را رها کردند و شانه به شانه راه اُفتادند سمت راه پله. اسماعیل فریاد زد: وایسین مَنَم بیام.

اسماعیل دوید دنبال جمع. نگاهم اُفتاد به بنگاه سمت چپ. همه آمده بودند دَمِ در و به آن‌ها نگاه می‌کردند. موجر و مستأجر عین پسرخاله‌ها ایستاده بودند کنار هم. پِچ پِچ می‌کردند و می‌خندیدند. آقای زارع از موقعیت استفاده کرد و زودتر از دیگران فرفرکِ بر زمین اُفتاده را برداشت. آمد سمت حسین و گفت: چند خریدی اینو؟

خودش پیش از اینکه حسین پاسخ دهد گفت: حتمآً دویست تومن.

حسین گفت: نه بابا. به خدا پونصد تومن بَراش پول دادم.

آقای زارع ناباورانه به فرفرک نگاه کرد و گفت: پونصد تومن بَرا این

یه ذره پلاستیک! مگه چه خبره؟! این پنجاه تومَنَم نمی یرزه.

همین طور که آقای زارع به فرفرک نگاه می‌کرد، حمید ناگاه چنگ اَنداخت و فرفرک را از دستش قاپید و شروع کرد به دویدن. آقای زارع دنبال حمید دوید اما نتوانست پا به پایش ادامه دهد. دو دستش را گذاشت روی زانوهایش و نفس نفس زد. گفت: اِی امان از این پیری.

حمید پیروزمندانه فرفرک را چرخاند. گفت: هیشکی نمی تونه مِثِ ما اینکارو قشنگ انجام بده.

ترشی فروش‌ها و پرده فروش‌ها آمدند پایین. قیافه هاشان دَمَغ بود. حسین پرسید: ها چی شد؟ خریدید؟

اسماعیل گفت: نه بابا. اونی که تو خریده بودی آخریش بود.

حمید فرفرک را دوباره چرخاند. مردمِ اطراف جمع شده بودند دور ما. فرفرک که پایین آمد، جستم سمتش. زودتر از حمید آن را گرفتم. حمید و علی می‌خواستند آن را از دستم بقاپند اما نگذاشتم. کنارشان زدم و وسط پیاده رو ایستادم. حسین به کمکم آمد و جلوی دیگران را گرفت. رو به جمع گفتم: این هم اصل نمایش. ببینین، جوری اینکارو می‌کنم که هیچ کس تا حالا نکرده باشه. دستۀ فرفرک را گذاشتم ما بین کَفِ دست‌هایم. تمرکز گرفتم. تمام توانم را به کار گرفتم و متمرکز کف دست‌هایم را در جهت مخالف به هم ساییدم. فرفرک مثل موشک به هوا رفت. منحرف شد سمت خیابان. زیر خورشید قرار گرفت و بالاتر رفت. مهندس ایزدی کنار اوستا کارش ایستاد و به آن چشم دوخت. حمید و علی و حسین و آقای زارع به آن نگاه کردند. موجر و مستأجر و بنگاه دار چشم از فرفرک برنمی داشتند. اسماعیل و محمد شانه به شانه ایستاده بودند و آه می‌کشیدند. صف نشینان عابر بانک یارانه‌هایشان را فراموش کرده بودند و جلو آمده بودند. فرفرک بالا رفت. راست در امتداد خورشید. بالا و بالاتر. نور از میان پره‌های سبز رنگش عبور می‌کرد و بر سر جمعیت فرو می‌ریخت. مثل ستاره‌ها. همه مبهوت به آن چشم دوخته بودند تا آخرین رمق حیاتش تمام شد و سقوط کرد. راست خورد به اولین ماشین و اُفتاد توی جوبِ خالی از آب. مردم پراکنده شدند. چند بار به این طرف و آن طرف نگاه کردم. آرام رفتم سمت جوب و فرفرک را برداشتم. هیچ کس غیر از من به سمت جوب نیامد. لبۀ پرۀ فرفرک خم شده بود و زباله از سَر و ریختش بالا می‌رفت. نگاهم اُفتاد به ماشینی که فرفرک به آن خورده بود. سمند سبز و سفید کلانتری بود. دوبله پارک کرد و افسری از آن پیاده شد. دستش پر از کاغذ بود. کاغذهای مخصوص دادگاه. مهندس ایزدی و اوستا کارش هجوم آوردند به آن سمت. هر کدام سعی می‌کرد زودتر برگه‌های دادگاه را پُر کند. ■

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «فرفرک» نویسنده «علی پاینده»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692