به سختی چشمان سنگین و متورم شدهام را باز کردم، انگار گوشه پلکهایم را با چسب بههم چسبانده بودند، با بزاقِ خشک و کمی متعفنم، نوک انگشتهای سبابهام را خیس کردم و به چشمانم مالیدم تا بتوانم بازشان کنم. احساس میکردم در سرداب کهنه و قدیمی در پایینترین نقطه متروک شهر، تنها افتادهام و بدنم را سراسر کپک و عفونت زده و در گوشهای رها شدهام.
کمی در حالت گیجی و معلق میان خواب و بیداری، کش و قوسهای ریزی به بدنم میدادم تا هوشیار شوم و خودم را از زمینی که به آن چسبیده شده بودم بلند کنم. هوا کمی روشن شده بود، نیم چرخی زدم و سرم به سمت صدای جر خوردن آرنج آستین کتم چرخید. کتِ نو دوخت جدیدم عین کرباس چندین ساله کهنه و افتاده در گوشه زیرزمین نمور مادربزرگم، پاره و غرق در خاک و گل شده بود.
نگاهم را به جاده بیابانی و خلوت انداختم، من بودم، یک بطری آب معدنی و یک کیسه تخمه آفتابگردان در جیبم، کم کم صحنه دزدی شب قبل داشت به یادم میآمد. یک کیسه پارچهای کوچک داشتم که تمام خریدهایم شامل یک تن ماهی، یک بسته نان لواش، کمی گوجه و خیار و چهارصد گرم آجیل مخلوط بود و یک روسری سفید با گلهای سرخ ریز برای مرمر و همین کت سفید که الان پشیزی هم ارزش ندارد را برای شب عید خودم خریده بودم.
از ترافیکِ شب عید به اجبار با موتور برگشتم سمت خانه، همان راننده موتور که قبل از رساندنم، کرایهاش را هم کامل از من گرفته بود به هوای روشن کردن سیگار، در کنار آزادراه جاده سرعتش را کم کرد، کیسهام را از دستم کشید و با تک چرخ کوتاهی، در حالی که یک دسته از کیسه پارچهایام در دستم گیر کرده بود، از موتورش افتادم و آویزان روی آسفالت کشیده میشدم تا دسته کیسهام پاره شد و روی زمین ولو شدم.
همینطور که راه میرفتم، با خودم حرف میزدم و نتیجه گیریهای متفاوتی میکردم. اگر زن و بچه داشته و مجبور بوده حلالش میکنم، ولی مگر یک گورکن پیر با یک کیسه فکستنی که کل خریدهای شب عیدش همان شندرغاز وسایل بوده و از
کل درآمد سالانهاش همان یک کت را خریده بوده، که حالا انگار گرگ تاسمانی به آن حمله کرده و داغون شده، دردی از یک آدم عیال وار دوا میکند؟ نه فعلاً نمیتوانم حلالش کنم، حتی کرایه راه را کامل از من گرفت و در بدترین نقطه مسیر رهایم کرد. این کار فقط از یک معتاد پست و خائن بر میآید و از آنجاییکه من از معتادین بیزارم اگر بدانم که قطعاً معتاد هم بوده به کل حلالش نخواهم کرد.
طبق عادت همیشه یه کیسه کوچک تخمه آفتابگردان در جیبم داشتم، بطری را برداشتم، کمی آب نوشیدم و دوباره به راه افتادم و چند قدمی که راه رفتم، دست در جیب کتم کردم و یک مشت تخمه برداشتم، مشغول شکستن و نشانهگیری پوستهایش بودم که یاد زن خدا بیامرزم افتادم.
مرمر همیشه غر میزد که آتقی به فکر اون دونههای الماست باش، خدای نکرده آخر از شکستن تخمه ترک برمیداره و من بلندبلند میخندیدم و میگفتم: نهایتاً گل پسرمون آقای دکتر که شد برام یک دست دندان نو درست میکنه و باز بلندبلند با هم میخندیدیم و با هم تخمه میشکستیم.
بهش میگفتم: مرمر، کاش یه دختر داشتیم، نه واسه اینکه زنگوله پا تابوتمون باشه یا گریه کن سر قبرمون، واسه اینکه وقتی نگاش میکنم تو صورتش، صورت تورو ببینم و خستگیم در بره. مرمر هم از خنده ضعف میکرد و میگفت: لازم نکرده، تو بذار این یکی رو دکتر کنیم تا بعدی.
اگر کل ماجرا را برایش تعریف کنم حسابی نگران میشود و روی غرغرویش را نشانم میدهد که زیاد دوستش ندارم، پس بهتر است یک دروغ خوب پیدا کنم تا شب عیدی اعصابمان را بهم نریزد.
آخرین مشت از تخمههای در جیبم را هم شکستم و تشنگی لبان چروکیدهام را به هم چسبانده بود، کمی آب نوشیدم و انگار گالن بنزین را سرکشیده باشم با شدت هرچه تمام بیرون تف کردم. مزه آب تغییر کرده بود، بنزین که هیچ، اگر دلستر تلخ را با ترکیب آب گوجه فرنگی و مقداری ترخون خشک و کمی تیزاب در زیر آفتاب ِگرم آنهم در ظرف مسی ترکیب کنیم، باز هم مزهای به این بدی را نمیشد تجربه کرد.
هرچه پیش میرفتم نه مسیر کوتاه میشد و انگار نه انگار که قدم از قدم برداشته بودم. احساس میکردم زمان در من و من در خاطراتم متوقف شدهایم. بطری را به گوشهای پرت کردم، تشنه بمانم بهتر است، از تشنگی نمیرم از این آب حتماً میمیرم. همزمان با این فکر صدای بوق چند ماشین و آمبولانس از پشت سرم شنیده شد. برگشتم و متعجب به شلوغی که تنها چهار متر با من فاصله داشت نگاه کردم. اینقدر غرق در افکار و خاطراتم بودم که نهتنها گذر ماشینها، بلکه متوجه حضور آدمها هم نشده بودم.
آرام به سمت مردم رفتم و پلیس را که دیدم وارد صحنه شد، قدمهایم را سرعت بخشیدم تا ماجرای دزدی موتوری را گزارش دهم. البته نه برای اینکه تن ماهی شب عیدم را برایم برگردانند یا دنبال آن یک ذره آجیل باشم، فقط برای اینکه بدانند چه اتفاقی افتاده و آن مفلس را بگیرند تا کسی دیگر مثل من را اسیر و سرگردان نکند.
تا نزدیک پلیس شدم و گفتم: "جناب سروان" ... بدون اینکه نگاهم کند یا جوابم را بدهد سرش را سمت مردی چرخاند که داشت پشت سر هم حرف میزد.
مرد میگفت: اسمش تقیه، همه میشناسنش، آتقی گورکنه. خونش پشت بهشت زهراس، همونجا هم کار میکنه. بنده خدا نه زن و بچه داره نه فامیل و آشنایی، دیشب هم طبق معمول نئشه دیدمش. بهش گفتم آتقی اگر میخوای تا خونه برسونمت، اونم غرق توهم خودش بود و با خودش حرف میزد. فکر کنم زیاد مواد زده بوده و الانم سنکوپ کرده، دیشب خیلی خراب بود. نمیدونم والا، نوش جونش، حلالش باشه، همه مردههای مارو آتقی کفن کرده. روحش شاد■