• خانه
  • داستان
  • داستان «ما سه نفر« نویسنده «فاطمه حیدری مراغه»

داستان «ما سه نفر« نویسنده «فاطمه حیدری مراغه»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

fatemeh heidari maraghe

گفت « همینجا خوبه، خلوته، رفت و آمد کمه. نمی ترسی که!» طوری گفت، کمی ترسیدم. گفتم: « نه!» از جاده خارج شد و همه ی برگ های پاییزی را زیر گرفت. گفتم: «ای کاش از رو برگا رد نمی شدی» از توی آینه پشت سرش را نگاه کرد و پیچید به سمت درختان تبریزی که ردیف به ردیف ایستاده بودند. ترمز دستی را کشید، اشاره کرد به سبد و زیرانداز.

دهانش را کج کرد و گفت: « برای من رمانتیک بازی درنیار» و ادای من را در آورد.
اواسط پاییز بود، هوا آنقدر سرد نبود که نشود یک ساعتی نشست و یکی دو فنجان چای خورد. سبد و زیرانداز را برداشتم و شیب جاده را به سمت درختان تبریزی می رفتم از پشت سر با ته خنده ای شوخی آمیز گفت: « دیگه مثل قبل حمید اینجا نیست کمکت کنه« و زیرانداز را از زیر بغلم کشید. گفتم: «حمید اگه بود همه رو می گرفت« و به سبد اشاره کردم. از من که جلو زد دستش را به طرفم دراز کرد کمکم کند لیز نخورم. گفتم: «اون دفعه کفش پاشنه بلند پام بود، نمی دونستم می آری ام کوه و در و دشت» با یاد آن روز خنده ام گرفت. حمید گفته بود « مگر داریم میریم عروسی با این پاشنه ها!؟« دستم را گرفته بود و رو به پایین جاده خواسته بود بدود. « دستات چقدر سرده« دستم را محکم توی دستاش فشرده بود.
منتظر ایستاده است دستش را بگیرم. تشکر می کنم و می گویم: کفشام راحته ، میام، تو برو. می افتد جلو. سرپایینی را حالت دو می گیرد.
می گوید: «امروز مگه می دونستی؟!« راست می گفت نمی دانستم فقط می دانستم حمید امروز نمی آید‌. گفتم: «حمید رفته شهرستان، می گفت مادرش مریضه!» کوه رو به رویی پشتش را به سمت جاده است، شبیه پیرزنی است که بقچه بر پشت دارد.
راه چقدر خلوت است، ایستاد. چشمهایش را بین نفس زدن هاش جمع کرد. گفت: « هنوز ازش دلخوری؟«  به پشت درختان تبریزی اشاره کرد که باغ بزرگی بود و تک و توکی سیب که روی درخت ها باقی مانده بود. گفت: «همینجا خوب است» و زیرانداز را پهن کرد بین دو تا درخت تبریزی: « مثل دفعه ی قبل نشود صاحب باغ بیرون مان کند. گفتم: « دنبال بهانه ست انگار! نمیدونم شایدم وقتش تمام شده و نمیخواد تمدید کنه و...» حمید را می گفتم. بی آنکه به بقیه حرفهام گوش کند دنباله ی حرف قبلی اش را که گرفت. گفتم: « نه اون دفعه سیب هاشون رو نچیده بودن، تازه اینجا که باغ نیست« بین خنده گفت: « آره بیت الماله! وسط باغ و جاده ست. دیگه عمرا اگه پا تو باغ این ندید پدیدا بذارم!.» نشست تکیه داد به درخت و سبد رو کشید به سمت خودش. یک فنجان برای من گذاشت یکی هم برای خودش. دهن چیپس رو آرام پاره کرد.
گفتم: صبر کن برسیم بعد!
فلاکس چای را خم کرد رو فنجان ها. و هر دو را پر از مایع سرخ رنگ کرد.
گفت: «روزا کوتاست، نری تو خونه پیام پشت پیام؛ مامانم دعوام کرد و بابام فلان حرف رو گفت...« فنجان را برداشت زل زد به درختان نیمه لخت. گفت: «چه غروب دلگیری!« و لب فنجان را زد به کمر فنجان من. گفت: «سلامتی» همه را یکجا خالی کرد توی دهانش. صدای چیپس زیر دندانهاش صدای شکستن کمر درخت پیر داد.
گفتم: «من آزادی تو رو ندارم«
و زیر لب آرام خواندم: «آه اگر آزادی سرودی/ می‌خواند/کوچک
همچون گلوگاه پرنده‌یی،/
هیچ‌کجا دیواری فروریخته بر جای نمی‌ماند.» به دیوار فرو ریخته ی کاهگلی باغ اشاره کرد.: «وسط اینهمه زیبایی آپارتمان می سازند!، حیف نیست؟!» خودش گفت «مستی و راستی« چند فنجان پشت سرهم  ریخت. گفتم: « همه رو خالی کردی؟!»
  کسی با الاغ از وسط جاده می گذشت. فنجان آخری را به سمت جاده گرفتم: «سلامتی» با نیم خنده پرسید: «کدومش!؟« گفتم: «معلومه الاغ!». گفت: «خودتی« و بلند قهقه زد. آنقدر که اشک جمع شد توی چشم هاش.
ماشینی با سرعت زیاد از سراشیبی جاده می آمد نزدیک ما که رسید سرعتش را کم کرد. سرنشین جلویی سرش را از پنجره بیرون آورد و رو هوا برایمان بوسه فرستاد؛ صدای موسیقی را بلند کرد. «امشب میخوام مست بشم، عاشق یک دست بشم/ بدون تو نیس...» پشت سر ماشین چند بار موچ موچ کرد. سرعت ماشین و باد یکدست شدند و هایده به لکنت افتاد و در دور دست ها محو شد. صدای بال بال زدن های باد آمد، افتاد به جان درخت ها و برگ های زرد و نارنجی. و جان استخوانی برگ ها را در جاده به هر طرف که دلش می خواست کشید. خش! خش! خش.
باغ و جاده و کوه های اطراف دارند دور سرم می چرخند. به پاهاش اشاره می کند، سرم را می گذارم روی پاهاش خم می شود لب هایش را غنچه می کند. صورتم را بر می گردانم: «لب نه« می گوید: «همش تقصیر حمیده!» می گویم: دوستی ما چه ربطی به اون داره؟
می گوید: الاغ هیچ مردی نمی تونه به اندازه ی من دوستت داشته باشه. صدایش می لرزد. می گویم: اون طفلک بارها گفته که هر دومون رو به یک اندازه دوست داره. وقتی می گوید «و تو هم باور کردی!» بغض راه گلوش را می بندد و صدایش قطع می شود.
آسمان ابرهای گل کلمی اش را دور سرم می چرخاند. چشمهایش را می بندد. با روسری باز و افتاده بر شانه هاش به درختی تکیه داده. انگار خوابیده است. به موهای کوتاهش نگاه می کنم «موهای پسرونه چقد بهش میاد.» خیالم تخت است که نمی بیند. موبایلم را آرام بر می دارم می روم سراغ گالری. عکس های چند وقت پیش را یکی یکی ورق می زنم. دست حمید از پشت درخت گردو بیرون زده است که انگشت سبابه اش را رو به تصویری گرفته است. عکس را لمس می کنم و با دو انگشت می کشم جلو. با پوست سبز گردو رو تنه ی درخت دوتا لیلی و یک مجنون کشیده بود. رو به وحیده خندیده بود. با چشمکی به من گفته بود: «چه عکسی شده!» در عکس دومی وحیده پشت سر حمید پر شالش را کشیده است روی صورتش. دو نقطه ی خیس از جای چشمهاش زده است بیرون. مثل چشمه ی خشکی که وسط تابستان خیسی آورد. بعدا گفته بود «چشمهام به گل و گیاه حساسیت دارن» این یکی را گفته بود عکس «ما سه نفر.» من و حمید و وحیده. نه این درسته، حمید و وحیده و من. و باز ادا درآورده بود.
چشمهاش رو بسته است هر دو دست را که پشت سرش معلوم نیست کجا گذاشته، به وحیده گفته بود تو «سلفی بگیر« و شانه ی راستش را کج گرفته بود به سمت من. وحیده دست راستش را برده بود پیش دست های حمید و با دست چپش سلفی گرفته بود. چند روز بعدش تو واتساپ نوشته بود: «ما سه نفر« و در وضعیتش باران فرستاده بود با آهنگ «ببار باران ببار...»
دستم روی آهنگ «باران» می خورد و صدای باران پخش می شود. از بین لب های باز مانده اش می گوید: «حمید دیشب پیام داد و خداحافظی کرد، گفت بهت بگم!.» نمی گویم همین الان داشتم در خیالم به جنگی که بین و من و حمید است فیصله می دادم. می گویم: «ما خیلی وقته خداحافظی کردیم.» چشم بسته می گوید: امشب می پرد، خبر داری؟
: کجا؟
پس خبر نداری!
هر وقت می خواهد خبر مهمی بدهد آنقدر سکوت می کند که لج ام را در بیاورد. سرم سنگین شده است. فنجان ها را بر می گردانم درون سبد کنار فلاکس خالی. دست هایم می لرزند، می گویم: تا هوا تاریک نشده باید راه بیفتیم. سرش را از دیواره ی درخت بر می دارد.
: چیه، تو که خیلی وقته خداحافظی کردی، پس چته؟!
-: از اولش نباید وارد جمع مون می کردیم.
سبد را از روی زیرانداز بر می دارم و راه که می افتم کیفش را می اندازد روی دوشم. بین راه موبایلم را از تو جیب بارانی ام در می آورم. وقتی نزدیک می شود هر دو نفس نفس می زنیم. از من می زند جلو.
می گوید: اینجا آنتن نمی دهد.
می گویم: همونجا بمون. بر می گردد همانجا خشکش می زند.
دوربین گوشی را روشن می کنم پشت می کنم بهش. «دنیا رو چه دیدی شاید دیگه همو ندیدیم« با لبخند موروثی مخصوص عکس، پشت سرم می ایستد. دو انگشتش را به علامت پیروزی بالای سرم نگه می دارد، چند تا سلفی پشت سر هم می گیرم. راه که می افتیم به کیفش اشاره می کند. پایم به سنگ می خورد کیف از روی دوشم کله پا می شود محتویاتش پخش می شود روی برگ های زرد و نارنجی اینجا و آنجا: موبایل، سوییچ، رژلب و مداد و دفترچه ی یادداش. خم می شوم جمع شان کنم یک دفعه بر می گردد هجوم می آورد دفترچه ی یادداشت را
از دستم می گیرد. از لای دفترچه یک برگ کاغذ رقص کنان سر می خورد می افتد کنار کفشهام. به سختی می خوانم  «(مبدأ: تهران. مقصد: استانبول، وحیده پاشایی...»

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «ما سه نفر« نویسنده «فاطمه حیدری مراغه»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692