به سختی چشمان سنگین و متورم شدهام را باز کردم، انگار گوشه پلکهایم را با چسب بههم چسبانده بودند، با بزاقِ خشک و کمی متعفنم، نوک انگشتهای سبابهام را خیس کردم و به چشمانم مالیدم تا بتوانم بازشان کنم. احساس میکردم در سرداب کهنه و قدیمی در پایینترین نقطه متروک شهر، تنها افتادهام و بدنم را سراسر کپک و عفونت زده و در گوشهای رها شدهام.