تمام بدنش میلرزید و از سرمایی که تنش را به لرزه انداخته بود به هوش آمد، تمام ملحفه روی تخت غرق در گرمای خون بود. تکه پارچهای برداشت که از قبل آماده کنار بالشت گذاشته بود و محکم به دور انگشت قطع شدهاش پیچید و محکم گره زد.
چت از طریق واتساپ
تمام بدنش میلرزید و از سرمایی که تنش را به لرزه انداخته بود به هوش آمد، تمام ملحفه روی تخت غرق در گرمای خون بود. تکه پارچهای برداشت که از قبل آماده کنار بالشت گذاشته بود و محکم به دور انگشت قطع شدهاش پیچید و محکم گره زد.
اخرین کادوی تولدم را هم ورانداز کردم. یک جعبه سبز و قرمز به طرح کریسمس که داخل یک کلاه و شال زمستانی بود. از عمده دلخوشی هایم همین بود که بعد از مراسم تولد بنشینم و یک بار دیگر همه فیلم ها ، عکس ها و کادوها را ببینم.
حیاط تقریبا بزرگ و خلوت بود. همه ی نیمکت هایی که دیده می شدند، خالی بود جز یکی. روی يك نیمکت چوبی آبیِ رنگ و رو رفته نشسته بود. از پشت، شبیه مجسمه ای بود که کلاهی نیم لبه بر سرش گذاشته اند. با کتی خاکستری چروک که دست چپش را بر روی پشتی نیمکت انداخته بود. باد برگ های زرد و نارنجی درختان را از شاخه ها می کَند و به هر جا که دلش می خواست می کوفت.
مرد فقیری به چهار پسرش گفت: « بچههای عزیزم، چیزی ندارم که بهتون بدم. باید به دنیای پهناور برین و شانس خودتونو امتحان کنین. یه مهارت یاد بگیرین یا شغلی پیدا کنین تا بتونین باهاش امرارمعاش کنین. »
- ندارم بخدا! نیست! والله ندارم! بلله ندارم!
بوی نان تازهای که مامان ساره توی تنور گِلی میپخت، کل روستا را برداشته بود. با سامره و دودی کنار درخت انجیر، سخت درگیر راهی برای چیدن انجیرهای رسیده بودیم. دودی، خر دوست داشتنیِ پدر، نقش پر رنگی بازی نمیکرد. سامره هم اگر میخواست کمک کند، آن موهای بلند همیشه ژولیدهاش دست و پا گیر بود. من هیچ وقت مثل او، موهایم باز نبود. مادر موهایم را میبافت. روسریم را همیشه پشت گردنم گره میزدم. با چکمههای قرمزم کل روستا را میگشتم.