چشموگوش بسته و کوروکر نبودیم تا هر چه ببینیم و بشنویم به روی مبارکمان نیاوریم و انگار شتر دیدی ندیدی که یعنی چه؟ یعنی چیزی نگو و اظهارنظر نکن چون مهمانی و همین بس! برخی آدمها هرگز بزرگ نمیشوند و یا بهتر است بگوییم هیچگاه بالغ نمیشوند. بلوغ نه به معنای رشد بلکه به مفهوم تفکر! عدهای فقط چشم به ظاهر اشخاص دارند و هرگز به عمق باطن آنها پی نمیبرند.
آدم از همصحبتی با این طور افراد لذتی نمیبرد که هیچ، بلکه ممکن است از معاشرت با آنها پشیمان هم بشود. در خارج از کشور باید دربهدر یافتن یک رفیق مناسب بود و کسی که بتوان با او دو کلمه حرف حساب زد کم پیدا میشود. انتخابها برای پیداکردن یک معاشر مناسب محدود است و دوستیها از طیف گستردهای برخوردار نیست.
در یک عصر پائیزی، من و «شیدا» دوست دوران کالج به خانۀ یکی از همکلاسیهای ایرانیمان دعوت شدیم. شیدا دختر شیکپوش و خوش برورویی بود و شاگرد اول کلاس و همه دوست داشتند که با او دوست شوند و رفتوآمد کنند.
در همان بدو ورود به مهمانی، شوهر همکلاسیمان بدون هیچ مقدمهای روبروی ما روی یک صندلی نشست و پا روی پا انداخت و سینجین کرد و تخمه شکست و از فضائل خود در اجتماع و بین دوستان و داراییاش در داخل و خارج از ایران حرف زد. حدود بیست سال از همکلاسیمان بزرگتر بود و تجربه ازدواج دوم خود را از سر میگذراند.
بالغ بر حدود بیست دستگاه خانه، ماشین، ملک و کارخانه در ایران و اروپا را مفت و مجانی رها کرده و آمده بود اینجا و در یک خانۀ چهلمتری زندگی میکرد و معتقد بود اگر آدم در ایران پول داشته باشد باقی مسائل و مشکلات حلّ است! رانندۀ تاکسی شهری بود و به گفتۀ خودش نه از آن پخمهها و سربهزیرها بلکه بسیار زبروزرنگ و کارکُشته!
انگار با ما مسابقه گذاشته باشد! حکایتهای بیشمار او از اینسو و آنسو در ذهنم تصویر یک مسابقۀ اتومبیلرانی را تداعی کرد. به هیچکس در آن اتاق از جمله من، شیدا، زن و مادرزنش که سهماه پیش برای دیدار آنها از ایران آمده بود. مجال
نفسکشیدن و حرف نداد و فقط ما را مجبور کرد تا با تکاندادن سر خود حرفهای او را تأئید کنیم!
دیگر داشت با حرفهای بی سروته و نامربوط حوصلهام را سر میبُرد که راه چارهای پیدا کردم و با پسرک سهساله، دوستداشتنی و تپلمپلی آنها سرم را به بازی گرم کردم و او هم در یکچشم بههمزدن همۀ اسباببازیهایش را از آن سر اتاق به این سر اتاق که ما نشسته بودیم آورد و دورم ریخت! تا بهخودم آمدم میان کوهی از اسباببازی نشسته بودم و هر کدام از اسباببازیهایش را که برمیداشتم تا یک بازی را با او شروع کنم، بیوقفه از دستم چنگ میزد و به گوشهای پرتاپ میکرد و گوش شنوا نداشت!
بیچاره شده بودم!
کافی بود سرت را سمت دیگر اتاق پذیرایی بچرخانی و یک تخت دونفره با روتختی رنگباخته کرمرنگی را ببینی که در بین عالَمی از وسایل جورواجور منزل احاطه و به تعبیر دیگر مدفون شده بود. مانده بودم که زن و شوهر هر شب چطور روی تخت میرفتند و میخوابیدند و...!
بلافاصله چشمم به مرد افتاد که همچنان از خودش تعریف و تمجید میکرد! آنقدر این دو تصویر از هم دور و نامأنوس بود که کم مانده بود شاخ در بیاورم!
زن دورتر از شوهر خود و نزدیک به ما روی مبلی کهنه و دربوداغان نشسته و پا روی پا انداخته و به صفحۀ تلوزیون چشم دوخته بود. بلوز پلیاستر چسبان سیاهی تنش بود و رژلب بسیار تیره و دودیرنگ مالیده بود که لبهایش را بزرگتر از حدواندازۀ معمول نشان میداد. چهرهاش در میان انبوهی از گیسوان بلند و طلایی فِرفِری فرو رفته؛ اما خطوط تیز صورت در سایهروشن نور کمسوی آباژور پایهبلند گوشۀ اتاق نمایان بود.
در فکر بودم که یک برنامه کودک در حد جیم و دال صداوسیمای جمهوری اسلامی در این سوی دنیا تا چه اندازه جالب بود که چشم از آن نمیگرفت و شاید هم حواسش به آن نبود چون لبش را مرتب میجوید و انگار خون خونش را داشت میخورد و از دست شوهرش کلافه بود که همانجور یکریز
مثل طوطی حرف میزد و صغریکبری میچید! مزّیت تماشای تلوزیون این بود که حداقل ریخت شوهرش را نمیدید و یقینأ تماشای برنامه کودک از دیدن صورت گوشتالو و غبغب آویزان و دماغ گندۀ شوهرش جذّابتر بود.
کاش از اکثریت جماعت انگلیسیزبان تبعیت و پیروی نمیکردند و بهواسطۀ حضور مهمان ولخرجی کرده و برق را روشن میکردند و بیخیال فضای شاعرانه میشدند!
همه جا تاریک بود و داشتم کور میشدم. از شنیدن صدای یکنواخت مرد و جیغوداد پسرک که مرتب جستخیز و بازی میکرد انرژیام به تَه رسیده بود!
اگر به شیدا نگاه میکردم خندهام میگرفت چون با اخلاقی که از او سراغ داشتم و با یقین به اینکه صبورتر از او بودم، میتوانستم حدس بزنم که دیگر نباید اثری از شیدایی در او باقی مانده باشد خصوصأ اینکه مرد و مادرزنجان هم چشم از ما برنمیداشتند و مدام به بَر و رو و لباسهای ما نگاه میکردند و بیتردید در ذهن خود ما را با زن و دختر خود مقایسه میکردند تا اینکه همکلاسی به دادمان رسید و با تحکم؛ اما با لبخند به شوهرش گفت: «شما نمیخوای بری سر کار، داره شب میشهها؟»
سرانجام زن و مادرزن به زور و ضرب شوخی و مَتَلَک مرد را از خانه بیرون فرستادند. نمیدانم با ثروت و مکنتی که به گفتۀ خود بههم زده بود چرا مجبور بود شبهای تعطیل را تا چهار صبح بهدنبال مسافر کنار در دیسکوها چُرت بزند و کوچهخیابانهای منچستر را گز کند!؟
طبقه بالای منزلشان را داشتند نقاشی و تعمیر میکردند. کارگران دستمزد میخواستند و یک وقفه یکماهه در کار پیش آمده بود. مادرزن هم شاکی بود که اگر از برنامه تعمیر و نقاشی ساختمان خبر داشت سفرش را به تعویق میانداخت و کمی دیرتر میآمد و از دهانش پرید که از موش خیلی میترسد و چند روز است از ترس بالا نمیرود.
در هر صورت داماد پرحرف بعد از چندوچونهای بسیار منزل را ترک کرد و رفت تا هزینۀ دستمزد کارگران را در این شب تعطیل که بیشتر از هر شبی در طول هفته مسافر داشت تأمین نماید. در اینجا کسی که الکل نوشیده باشد و پشت رُل بنشیند مستلزم پرداخت جریمهای سنگین خواهد شد به همین دلیل افراد با تاکسی به کلوپهای شبانه رفت و آمد میکنند. مرد با رفتن خود از خانه جای خود را به همکلاسی و مادرش داد و هر دو که انگار جان تازهای گرفته بودند شروع به صحبت از این در و آن در کردند.
حالا بیا به حرفهای این دو گوش کن!
سرم کمکم داشت درد میگرفت و هوای بیرون تاریک شده بود و پرده سراسری بلند قهوهای اتاق قلبم را میفشرد! بیمیل نبودم تا پیشنهاد دهم برق اتاق را روشن کنند؛ اما با خود فکر کردم مؤدبانه نیست! در همین فکر بودم که ناگهان دو آلبوم عکس بزرگ را روی پای خود و شیدا دیدم که باز شد! خدایا در این تاریکی باید عکسهای عروسی و خانوادگیشان را هم میدیدیم!
همکلاسی ما روی تخت بیمارستان با چهرهای پفآلود و آشفتهحال دراز کشیده و یکی از سینههایش را در دهان همین پسرکی که نیمساعت پیش اسباببازیهایش را به سرم میکوفت گذاشته بود. پسرک چندصدسال زودتر بدنیا آمده بود و به نقل از مادرزن جان دختر دلبندش را اسیر و گرفتار ساخته و باعث شده بود تا او نتواند زودتر به کالج برود و زبان انگلیسی را یاد بگیرد و عالِم دَهر شود!
غرق این افکار بودم که چرا همکلاسی ما اصرار داشت به خانۀ او برویم و ناظر این نابسامانی باشیم که پرتقال بزرگ پوستکندهای را مقابل خود در بشقاب دیدم؛ ولی با استشمام بوی تند عرق بدن او که در حال جابجاکردن آلبومها از روی پای من به روی پای شیدا بود از خوردن آن منصرف شدم.
خلاصه حکایت اینکه تا شجرهنامه و تاریخچۀ زندگی من و شیدا را بیرون نکشیدند که در کدام محل زندگی میکنیم و با چه کسی زندگی میکنیم و چه موقع به انگلیس آمدیم و هدفمان از آمدن چه بود و چرا در ایران نماندیم، آرام نگرفتند و خیالشان راحت نشد و ولمان نکردند و بالاخره با هر جانکندنی بود از منزل آنها بیرون آمدیم.
در پرتو نیلی آن شب پائیزی و خنک، حالت تهوع همراه با سردردم را بلعیدم و یک نفس راحت کشیدم؛ ولی میدانستم که هنوز باید در انتظار اتمام آن دوره بمانم تا به همصحبتی با این همکلاسی پایان دهم و او را مانند بسیاری دیگر از دوستان به تاریکخانه ذهن بسپارم. برخی از آدمها را باید فقط فراموش کرد؛ اگرچه تعداد بسیاری از آنها از روی جهالت و ناآگاهی و منیت و کمدانشی چنین شرایطی را برای خود میآفرینند. ■
۲۰۰۷ میلادی