گفت: "مطمئنی میخوای بمونی؟"
گفتم: "آره!"
دوباره برادرم گفت: "میخوای بریم خونهی مادر؟"
گفتم: "نه میخوام عادت کنم به این زندگی!"
گفت: "توفانه! پنجره رو سفت ببند. مراقب باش!"
بعد خداحافظی کرد و همراه زنش از خانه بیرون رفتند. من در را بستم یعنی قفل کردم تا جایی که دیگر کلید در قفل نچرخید. رفتم سمت سالن پذیرایی و شروع کردم به جمع کردن بشقابها و پیشدستیهای روی میز. همه را گذاشتم توی سینک ظرفشویی و آرام شروع کردم به شستن آنها، میخواستم وقت بگذرد. همانطورکه مشغول بودم یکمرتبه احساس کردم صدایی میآید. برگشتم و سراسیمه نگاهی به پشت سرم کردم، هیچ کس نبود. شاید صدای بادی بود که در خانه میپیچید. دوباره شروع کردم به شستشوی ظرفها. سعی کردم که ذهنم را مشغول کنم. بعد که کارم تمام شد دستمال برداشتم و میز را تمیزکردم. احساس کردم سایهی کسی سریع رفت داخل اتاق خواب. یک مرتبه ایستادم و نگاهی به اطرافم کردم. میخواستم بروم تو اتاق را نگاه کنم ببینم کسی هست یا نه؟ بعد نگاهی به در خانه کردم، بسته بود. همین امروز توپی در را عوض کرده بودم. هیچ کس غیر از من کلید نداشت. به خودم گفتم خیالاتی شدهام و دوباره شروع کردم به پاک کردن میز. تا به حال این قدر به صداهای اطرافم در خانه توجه نکرده بودم. دودل شدم؛ میدانستم در خانه را بستهام و هیچ کس نمیتواند وارد شود. با احتیاط رفتم به سمت اتاق خواب و در را نیمه باز کردم و چراغ را روشن. هیچ کس نبود؛ از کارم خندهام گرفت. در را بستم.
لم دادم رو مبل و کنترل تلویزیون را برداشتم تا آن را روشن کنم. یک مرتبه چشمم به ساعت بالای آن افتاد. باید ساعت سه و ده دقیقه پیدایش شود. الان دارد از آسانسور بالا میآید تا به زور در را باز کند. تلوتلو خوران خودش را به درخانه میرساند. میدانم کلید را از جیبش درمیآورد ولی نمیتواند در را باز کند. مثل همیشه باید در را زود باز کنم تا همسایهها متوجه نشوند. میروم به سمت در، از چشمینگاهی به بیرون میکنم، هیچ کس نیست. اگر زمین خورده باشد صدای برخورد آن با در میآمد.
هنوز چشمم به در است. هیچ صدایی نمیآید. غیر ممکن است بتواند وارد خانه شود. او کلید جدید را ندارد که بتواند در را باز کند. میدانم الان با آن حالش نمیتواند در بزند. نه! من در را باز نمیکنم. دیگر بین ما هیچ رابطهای نیست. به سمت در میروم و با تمام وجود به در تکیه میدهم. منتظرم در بزند. ضربان قلبم تند میزند. دوباره از چشمی بیرون را نگاه میکنم. هیچ کس نیست. خوب نگاه میکنم. نکند جایی ایستاده که من او را نمیببینم. چشم میاندازم، اما جرأت نمیکنم در را باز کنم. به سختی نفس میکشم. دوباره نگاه کردم. کلید را در قفل چرخاندم و در را آرام باز کردم کسی نبود، در را بستم و نفس راحتی کشیدم.
به پدر شوهرم، پیام داده بودم که رامین حق ندارد خانه بیاید. میدانم این خبر را میدهد و خودش نمیگذارد او نزدیک شود. اما دلهره داشتم؛ ممکن است بیاید. الان است که سر و کلهاش پیدا شود. وقتی میخورَد دیگر اختیارش دست خودش نیست. اگر آمد باید به پدرش زنگ بزنم. مطمئنم چون نمیتواند در را باز کند، با مشت میکوبد به در و فریاد میزند تا من در را باز کنم. در این مواقع با دست گوش هایم را میگیرم تا صدای فریاد و کوبیدن به در را نشنوم. لحظهای بعد صدای همسایهها میآید که آمدهاند بیرون و دورش را گرفتهاند و دارند آرامش میکنند. دست و پایم میلرزد. میخواهم زنگ بزنم به پدر رامین تا بیاید. به سختی شماره را میگیرم. همانطورکه گریه میکنم میگویم: "کمک کنید دارد داد و فریاد میزند." صدای پدر رامین را میشنوم که میگوید: "آرام باش دخترم الان میام." و بعد تلفن را قطع میکند. صدای رامین و همسایهها درهم قاطی میشود. مرتب با صدای بلند جملاتی را بریده بریده و نامفهوم میگوید: " این .جا . خو. نَ . منه." نمی دانم چطور پدرش خودش را رساند و برای اینکه او را آرام کند میگفت: "درسته بابا این جا خونته، ولی حالت خوب نیست بهتره نری خونه." نمیدانم میتواند مثل همیشه راضیاش کند یا نه. دیگر صدایی نمیآید. بعد چند دقیقه صدای در و صدای مادرم را میشنوم که میگوید: " درو باز کن!" نمیدانم چه کسی به او خبر داده، در را باز میکنم و میروم در آغوشش که به رویم باز کرده است و برای آرام کردنم مرتب میگوید: "نترس الان پدرش آمد بردش، نترس من پیشتم."
گوشی موبایل زنگ میخورد. یک مرتبه به خودم میآیم، با اضطراب نگاهی به آن میاندازم تا ببینم چه کسی زنگ میزند. مادرم است. باید به خودم مسلط باشم تا احساس نکند که ترسیدهام. سعی میکنم صدایم را صاف کنم تا لرزشی در آن نباشد. نفس عمیقی میکشم. اگر موضوع را بفهمد، حتماً یکی از برادرهایم را دنبالم میفرستد. باید احساس کند من از پس مشکلاتم برمیآیم.
- سلام چطوری؟
- خوبم.
- خبری ازش نشد مادر، نیامد؟
- نه.
- بهتر نبود این چند روز بیای خونه تا اوضاع آروم بشه؟
- نه. باید به این زندگی عادت کنم.
دوباره اصرار کرد و گفت: "مادر بلند شو بیا همه دور همیم."
- میخوام کارهای خونه رو انجام بدم. فردا باید برم سرکار.
- باشه، هر وقت دلت خواست بیا، کاری نداری ؟ مراقب خودت باش.
- باشه. شب بخیر مادر.
- شب بخیر.
بعد قطع کردم. قبلاً حرفهایمان را زده بودیم و او نصیحتهایش را کرده بود. مثل تمام مادرهایی که در چنین مواقعی به دخترانشان میگویند که باید در زندگی صبور باشند و با زندگی کنار بیایند. بعد خودش را مثال میآورد که به خاطر زندگی تمام سختیها را تحمل کرده است؛ اما نه با مردی که وقتی مست میکند دیگر اختیارش دست خودش نیست و با کوچکترین حرف خودت و تمام وسایل زندگیات را نابود میکند و هر چه را جلوی دستش میآید، خرد میکند و هیچ جور نمیشود او را تحمل کرد. بارها دیده بود که من چطور از ترس میلرزیدم و خودش مرا در آغوش میگرفت تا آرام شوم. بارها رامین و پدر صحبت کردند و همه قول دادند کمک کنند تا او ترک کند. اما هر بار بعد از مدتی باز شروع میکرد. اول یواشکی و بعد علنی این کار را انجام می داد، تصمیمام را گرفته بودم. خودش دید که جر و بحث فایده ندارد. از طرفی دیده بود چه بلایی سرم آمده است. او میفهمید که من چقدر تلاش و التماس کردهام که ترک کند ولی نشد.
صدای باد به پنجره میخورد و آن را تکان میداد. به طرف پنجره رفتم. باد زور میزد بیاید داخل، اما نمیتوانست. دریا مواج بود درست مثل مواقعی که با رامین میرفتیم لب ساحل و ساعتها میایستادیم دریا و امواج خروشان را نگاه میکردیم. تنها نقطه مشترک ما همین دریا بود. در همین ساحل بود که با هم آشنا شدیم. بعضی وقتها که حوصلهام سر میرفت میآمدم ساحل و قدم میزدم. دریا به من آرامش میداد. چند بار دیده بودم که او قدم میزد. نمیدانم چطور این رابطه شکل گرفت. درست یادم نمیآید از من سؤالی در مورد دریا کرد و همین سرآغاز رابطهی من با او شد و بعد طبق تمام رسم و رسوم از من خواستگاری کرد.
گوشی را گذاشتم روی میز. میخواستم برای خودم دمنوش درست کنم تا شاید بتوانم بخوابم. خیلی نیاز داشتم. چند روز مرخصی گرفته بودم. بدون اینکه خبردار شود، درخواست طلاق داده بودم. مدتها دنبال این کار دویده بودم. دیگر نمیشد این جور زندگی کرد. خودم هم دیگر تحمل این وضع را نداشتم و نمیتوانستم این زندگی را ادامه بدهم. تصمیم سختی بود؛ شبها توی تاریکی به این موضوع فکر میکردم. چقدر در این مورد با هم حرف زدیم، دعوا کردیم که همهی آن کارها بیفایده بود. باید هر جور میشد خودم را خلاص میکردم. این تصمیم را تنها به مادر و خواهرم و از آن طرف به پدر رامین گفته بودم. میدانستم دیگر از دست او کاری ساخته نیست و نمیتواند جلویش را بگیرد.
امروز روز سختی داشتم. بعد از چند روز دوندگی و خواهش و التماس، کلی پله بالا و پایین رفتم؛ از این اتاق به آن اتاق. کلی سؤال و جواب پس دادم و نگاههایی را تحمل کردم که در هر اتاق سر تا پایت را برانداز میکردند و سر تکان میدادند، انگار مجرمی را دیده باشند و تو کار خلافی انجام داده باشی و همین طور نصیحتهایشان را. اما بالاخره امروز بعد از این همه مدت دوندگی برگه را گرفته بودم. میدانم فردا برگه را به او خواهند داد که دیگر کار از کار گذشته است. وقتی برگه را دستم دادند احساس سبکبالی میکردم. الان میتوانستم نفس راحتی بکشم. میدانم پایان این زندگی بود و شروع تازهای که نمیدانم چه خواهد شد. فقط مهم برای من رها شدن بود و بس. دیگر به هیچ چیزی فکر نمیکردم. وقتی ورق را به دستم دادند و تمام متن را خواندم و بعد آن مهر زیر حکم را دیدم، فهمیدم که خواب نمیبینم.
دمنوش را توی لیوان ریختم و دوباره لم دادم و در مبل فرو رفتم. میخواستم سکوت شب و فضای خانه را بشکنم. صدای تلویزیون را زیاد کردم. لیوان را میان دو دستم گرفته بودم و میچرخاندم تا سرد شود بعد آرام شروع کردم به خوردن.
گوشی موبایل به صدا درآمد. لیوان چای را گذاشتم روی میز و به شماره نگاه کردم. آقای یاحقی رییس شرکت رامین بود. نمیدانستم جواب بدهم یا نه. این دفعه چه بهانهای بیاورم؟ بار پیش که زنگ زد، خودم چند بار رفتم و صدایش کردم. صبحانه را روی میز چیده و منتظر بودم که بیاید با هم صبحانه بخوریم و برویم سرکار. هر دفعه جوابهای گنگ داده و گفته بود سرش درد میکند و بلند نشده بود. بعد از چند زنگ مجبور شدم جواب بدهم. قبل از اینکه من چیزی بگویم و عذر بخواهم، با عصبانت گفت: " خانم نمیشود، این چه جور کار کردنیه؟ اگر موضوع پدر ایشان نبود که به عنوان معلم حق زیادی به گردن ما دارند، همان روزهای اول که چنین کاری کرد اخراجش میکردم . . . "
میان حرفش آمدم و گفتم: "من عذر میخوام سردرد شدید گرفته . . . " حرفم را قطع کرد و گفت: " خانم دیگه خسته شدم از این بهانههایی که میاری! بگو از امروز اخراجه! پی کار دیگری بگردد. " بعد تلفن را قطع کرد. خشکم زد نمیدانستم چکار کنم گوشی تو دستم بود و هنوز صدایش توی گوشم. این سومین کاری بود که به خاطر همین مسئله از آن اخراج میشد. خیلی عصبانی بودم، میخواستم فریاد بزنم و داغ دلم را سرش خالی کنم. رفتم توی اتاق دیدم هنوز خواب است. با ناراحتی گفتم: " آقای یاحقی گفت دیگه نمیخواد بیای سرکار! من رفتم، هر چه قدر میخواهی بخواب. " در را محکم به هم زدم و کیفم را برداشتم و از خانه بیرون آمدم. عصر آن روز تا آمدم داخل خانه با عصبانیت جلویم را گرفت و گفت: " دلت خوش شد؟ رفتی به بابام گفتی که اخراجم کردند؟" انگار از پشت پنجره داشت خیابان را نگاه میکرد و منتظر بود که من از سر کار برگردم. گفتم: " من خبر ندارم که کی به پدرت گفته؟ برام مهم نیست. "
گفت: " میخوای خودت رو دختر خوبی نشان بدی و منو جلوی خانوادهام خراب کنی؟"
گفتم: " اولاً خودشون میدونند، نیاز به گفتن این مسئله نیست. بعد هم شاید خود آقای یاحقی به بابات گفته؟ برو از بابات بپرس کی بهش گفته؟" نمیخواستم با او بحث کنم رفتم داخل اتاقم و در را بستم
صدای باد که با سرعت به پنجره برخورد میکرد و شیشه را تکان میداد مرا به خود آورد. نزدیک بود لیوان دمنوش از دستم بیفتد. بلند شدم دوباره رفتم سمت پنجره و دستگیرهی آن را گرفتم و سفتش کردم. از پنجره بیرون را نگاه میکردم؛ از دور نور چراغ کشتیها که به صف در دریا لنگر انداخته بودند، پیدا بود. کف سفید موج به ساحل میخورد و باد درختها را تکان میداد. توی خیابان کسی نبود. صدای بوق ماشین از دور میآمد. فقط سوپر مارکت سر خیابان باز بود.
برگشتم به ساعت نگاه کردم، خیلی دیر کرده بود باید الان با آن حال خرابش میآمد. چند بار زنگ زدم جواب نداد. بعد از اتفاق ظهر از خانه بیرون زده و تا حالا نیامده بود. به تنها کسی که میتوانستم زنگ بزنم پدرش بود. اگر به خواهرهایش میگفتم کلی حرف نثارم میکردند و همهی تقصیرها را گردنم میانداختند: تو نتوانستی برادرمان را جمع کنی و خیلی چیزهای دیگر. انگار قبل از ازدواج با من این کار را نمیکرد. این موضوع را قبلا به من نگفتند. بعدها متوجه شدم. توی مهمانی و دورهمی بیش از حد مینوشید. وقتی با مخالفت من روبرو شد یواشکی پیش دوستانش میرفت. هر چه زمان میگذشت بیشتر میشد، جوری که بعضی شبها مست و تلوتلو خوران میآمد خانه و با سرو صدایی که ایجاد میکرد همسایهها میریختند بیرون و جمعش میکردند و میآوردنش خانه، در میزدند و من با حالت شرمندگی و کلی عذرخواهی با کمک مردها او را میبردیم توی تختخواب میخواباندیم.
میدانم پدرش دنبالش میگردد و پیدایش میکند و بعد به من زنگ میزند تا من از نگرانی در بیایم. همیشه او را به خانه میبرد. بعد که حالش خوب میشد، دوباره به خانه برمی گشت؛ کار همیشگیاش است. اما این بار نمیخواستم زنگ بزنم یعنی خجالت میکشیدم. چقدر به این پیرمرد بگویم و او شهر را زیر پا بگذارد یا با تمام دوستانش تماس بگیرد تا پیدایش کنند.
هر دقیقه به ساعت نگاه میکردم منتظر بودم در باز شود و بیاید و مرا از تنهایی و نگرانی دربیاورد. ترس برم داشته بود. تا حالا کمتر پیش میآمد که تا این وقت تنها باشم. با اینکه میدانستم در خانه بسته، ولی احساس میکردم الان یک نفر میآید داخل. از ترس خودم را جمع کرده بودم و سعی میکردم جایی قایم شوم.
دوباره گوشی موبایلم زنگ خورد. فکر کردم مادرم است و زنگ زده تا وسایلم را جمع کنم و به خانهشان بروم. گوشی را برداشتم پدر رامین بود صدایش اضطراب داشت.
گفت: "رامین سمت شما نیامده؟"
با حالت تعجب گفتم: "نه!"
باز با همان حالت گفت: " از ظهر که رفته تا حالا برنگشته!"
با حالت نگران گفتم: "خونهی دوستاش نرفته؟"
گفت: " با همهی دوستاش تماس گرفتم هیچ کس ندیدش!"
گفتم: "به پلیس زنگ زدید؟"
گفت: "نه! به همه دوستاش سفارش کردم اگر خبری شد به من اطلاع بدهند."
برای یک لحظه سکوت کردم نمیدانستم چه بگویم.
گفت: "اگر آن طرف آمد به من زنگ بزن! در رو روش باز نکنی؟"
با این حرفش ترسی در جانم انداخت که ذهنم را بیشتر مشغول کرد. ممکن است این طرف آمده باشد؟ نمی دانستم باید چه کار کنم! صدای پدر رامین مرا به خود آورد.
گفت: " دخترم نگران نباش! اگر آمد فقط یک زنگ بزن خودم را میرسانم." بعد خداحافظی کرد و صدا قطع شد اما من هنوز گوشی به دست، سرجایم خشکم زده بود. لحظهای بعد به خودم آمدم. سراسیمه رفتم طرف در که مطمئن شوم در بسته است یا نه. دستگیره در را به بالا و پایین فشار دادم، دیدم باز نمیشود. دوباره به سمت پنجره دویدم تا ببینم توی خیابان هست یا نه. چشم تیز کردم و در تاریکی دنبالش گشتم. هیچ کس نبود، همهی مغازهها بسته بودند و چراغها گوشهای از خیابان را روشن میکردند. شاید در گوشهای در تاریکی قایم شده و منتظر فرصت است تا من بخوابم و بعد داخل خانه بیاید. دلهره و ترس سرتا پای وجودم را گرفته بود. لحظهای این فکر به ذهنم خطور کرد که با مادرم تماس بگیرم که پیشم بیاید. بعد پشیمان شدم. به خودم گفتم این وقت شب طبق عادت الان خواب است و با این کار او را نگران خواهم کرد. باید خودم از پس این مشکل بر بیام. دوباره رفتم سمت پنجره و بیرون را نگاه کردم و از سر خیابان تا آن جایی که میتوانستم ببینم، نگاه کردم اما هیچ کس نبود. به خودم دلداری دادم که او کلید ندارد و نمیتواند در را باز کند. اگر هم آمد تا قبل از اینکه کاری کند زنگ میزنم تا پدرش بیاید. خانهشان نزدیک است و مثل همیشه خودش را میرساند. دوباره برگشتم و برای خودم یک دمنوش ریختم و نشستم روی مبل و به تلویزیون نگاه کردم.
برای یک لحظه غافلگیرشدم، وارد خانه شد. نمیدانم چطور در را باز کرد. شاید خوابم برد که متوجه نشدم. میخواست به زمین بخورد. بوی الکل فضای خانه را پر کرد. تعادل نداشت. دستش را به دیوار گرفته بود و سعی میکرد زمین نیفتد. تمام تلاشش را میکرد که خودش را به من برساند. سرجایم میخکوب شده و درمانده بودم و التماس میکردم.
گفتم: "ترا خدا وایسا چکارم داری؟"
توی صورتم نگاه میکرد. چشمانش پر از کینه بود. همانطور که جلو میآمد من یک قدم عقب میرفتم و گریه میکردم.
میگفتم: " نیا جلو! الان جیغ میزنم که همسایهها بیایند."
دستش را به طرفم دراز کرد. یک مرتبه تعادلش به هم خورد. نمیتوانست خودش را نگه دارد. تمام نیرویش را جمع کرد و دوباره سرپا ایستاد. میخواست خودش را به من برساند. صدایم درنمیآمد که فریاد بزنم، دهانم باز نمیشد. شاید با صدایم همسایهها بریزند داخل خانه. حتی فراموش کردم به پدرش زنگ بزنم تا به کمکم بیاید. اما رامین نتوانست چند قدم بیشتر بردارد و نقش زمین شد. ایستاده بودم بالا سرش و فقط نگاهش میکردم. از ترس مثل بید میلرزیدم، وحشت کرده بودم، صدا در گلویم خشک شده بود، هیچ وقت تا حالا این طور ندیده بودم مست کند.
سراسیمهاز خواب پریدم و با وحشت نگاهی به اطرافم کردم. بلند شدم روی مبل نشستم، نفسم بند آمده بود، خیس عرق شده بودم، با حالتی مضطرب نگاهی به زمین کردم. هیچ کس روی زمین نیفتاده بود. بعد نگاهی به در کردم که بسته بود. تمام چراغهای خانه روشن بودند و مجری تلویزیون داشت سلام و صبح بخیر میگفت. نگاهی به ساعت انداختم. دیرم شده بود. نور خورشید از درون پنجره توی خانه میتابید. بلند شدم و سمت پنجره رفتم. خیابان داشت شلوغ میشد. مغازهها باز میشدند و صدای بوق میآمد. دریا آرام شده بود. رفتم توی اتاق تا خودم را برای رفتن سر کار آماده کنم. دوباره برگشتم آمدم دم پنجره تا ببینم تاکسی که سفارش داده بودم رسیده است یا نه. دیدم لب ساحل چند نفر دور چیزی که از آب بیرون آمده جمع شدند. همهمهای بود و مردم به سمت ساحل میدویدند. پنجره را بستم و آماده که حرکت شدم که یک مرتبه زنگ خانه به صدا در آمد.
پایان