همین که سال تحویل شد، محمود رو به من کرد و گفت «بریم خونهی حاج قدرت»؟
چت از طریق واتساپ
همین که سال تحویل شد، محمود رو به من کرد و گفت «بریم خونهی حاج قدرت»؟
همانطور که عقب، عقب می رفت با خودش تکرار می کرد -من کشتمش، همین الان داشت جون می کند. آنقدر نگاهش کردم تا مُرد. دست و پایش پرید و مُرد. درست مثل یک گوسفند، شاید هم مثل یک گاو-
پیش از ظهر صدای چرخش کلید توی در خانه، خواب را از سر زن پراند. گوشهایش را تیز کرد. در با صدای قیژ باز شد. باران شدیدی می بارید. هوا دم کرده بود. یک هفته ای می شد که مرد به خانه نیامده بود.
روبروی پنجره اتاق خواب خود ایستاده است و به شره کردن آب از بالکن طبقه بالا تماشا میکند. «اگر من این رو آدمش نکنم پری نیستم.»
بعد نفس عمیق میکشد و فوت میکند بیرون. شال نصفه نیمه به سرش میاندازد وبا پای بی جوراب از آپارتمان خود بیرون میرود. پشت در آپارتمان طبقه بالا که میایستد دست روی سینهاش میگذارد. تپش قلب خود را احساس میکند. دوباره نفس عمیق میکشد.
دقیقاً نمیدانستم چند ماه بود که از زمین دور شدهام. وقتی خورشیدی در کار نباشد حساب روزها از دست آدم میرود. کنار شیشه ایستاده بودم و بیرون را نگاه میکردم. ذهنم در حال ورق زدن روزهای گذشته بود. همان روزهایی که من و حمید بیشتر از یک هفته در کویر دنبال تصاویر ناب میگشتیم. خوشحال از اینکه آذوقه چند هفتهمان به راه بود و دیگر نیازی به برگشت دوبارهمان به شهر نبود.
داستان کوتاه ( گم شدن ناندو در غبار) را در سالهایی که در هندوستان درس می خواندم (۱۳۵۷ تا ۱۳۶۵) برای ساخته شدن یک فیلم کوتاه نوشتم که عملی نشد. سالها قبل بازنویسی کردم و امروز که بحث مسایل سیاسی در مورد تجزیه سوریه و یا آینده سوریه که همگی با هم باشند یا جدا بشوند. هنوز به روز بودن خود را حفظ کرده.
لیلا از در ورودی شیشهای چرخان اداره کار وارد میشود، بطرف دستگاه شماره گیر میرود دکمه سبز رنگ را فشار میدهد و شماره 152 را میکشد. او با خودش فکر میکند کاش زودتر رسیده بودم و بعد از راهرو تنگی که چند نفر با کاغذهایی دردست ایستادهاند، میگذرد و بطرف اتاق انتظار میرود که همه صندلیهایش بجز یکی پر است.