لیلا از در ورودی شیشهای چرخان اداره کار وارد میشود، بطرف دستگاه شماره گیر میرود دکمه سبز رنگ را فشار میدهد و شماره 152 را میکشد. او با خودش فکر میکند کاش زودتر رسیده بودم و بعد از راهرو تنگی که چند نفر با کاغذهایی دردست ایستادهاند، میگذرد و بطرف اتاق انتظار میرود که همه صندلیهایش بجز یکی پر است.
هوای اتاق سنگین و خفه است، دو پنجره بزرگ اتاق که رو به محوطه پر درختی باز میشوند بستهاند و دستگیرههای آنها را کندهاند. درفضای اتاق ناآرامی و بی حوصلگی موج می زند. چند نفری با تلفنهای همراهشان مشغولند و با اینکه کسی با هم حرف نمیزند اتاق از رفت و آمدهای کسانی که برای یافتن جای نشستن به داخل اتاق سرک میکشند نا آرام است.
لیلا از ردیف صندلیها میگذرد تا به صندلی یکی مانده به کنار پنجره برسد واز کسانی که بخاطر رد شدن او خودشان را جمع و جور کردهاند عذرخواهی میکند و روی صندلی خالی مینشیند. کیفش را کنارش روی زمین میگذارد، کتش را مرتب روی پایش میاندازد و به تابلو اعلام نوبت روبرویش که شمارهها را نشان میدهد، نگاه میکند که شماره 103 را فرا خوانده است. لیلا کاغذ کوچکی را که شمارهاش روی آن نوشته شده را جلوی چشم روی کتش میگذارد، به پنجره سمت راستش نگاه میکند، در حسرت هوای تازهای که دراواخر زمستان درختان را تکان میدهد. وقتی روی صندلی راحتتر مینشیند، تازه متوجه زنی که کنار دستش نزدیک پنجره نشسته است میشود.
شوان خودش را روی صندلی پهن کرده است و دستش قسمتی از صندلی کنارش را اشغال کرده. لیلابا خودش فکر میکند: «چه گل و گشاد نشسته انگار خونه خاله است، تکونی هم به خودش نمیده، جام تنگ شده». بعد دور و برش را نگاه میکند و به زن آلمانی که در همان ردیف چند صندلی دورتر نشسته وموهای کوتاهی دارد با چشمان آبی زیبا نگاه میکند وبا خودش زمزمه میکند: «چه صورت مقبولی داره.» نگاهشان که بهم می افتد سر تکان میدهد و به آلمانی روز بخیر میگوید. شوان که تازه متوجه حضور لیلا شده است با تعجب و دلخوری نگاه میکند و در دل میگوید: «چه دل خوشی داره با این آلمانیها سلام علیک هم می کنه، انگار آمده مهمونی، معلوم نیست ازکدوم خراب شدهای آومده؟» لیلا رویش را به شوان میکند وشمرده میپرسد: «شماره شما چند است؟» زن شماره را نشان میدهد بی آنکه حرفی بزند و لیلا شماره 124 را میخواند.
شوان قد کوتاهی دارد، چهرهای تیره و موهای مجعدی که با کش پشت سرش بسته است. پالتو کلفتی که برای هوای ماه مارس زیادی گرم است را بر تن دارد، چهرهاش تلخ است و نگاهش به روبرویش خیره مانده است.
تابلو اعلام نوبت شمارهای را صدا می زند وزن و مرد سیاهپوستی که کالسکه بچهای را در دست دارند از جایشان بلند میشوند و از در بیرون میروند. زن و مرد میانسالی همانطور که با هم حرف میزنند جای آنها مینشینند، آنهابا صدای بلند حرف میزنند بی آنکه به حضور دیگران توجهی داشته باشند. فارسی حرف زدنشان گوشهای لیلا را تیز میکند. مرد جملهای میگوید که لیلا درست نمیشنود و زن همراهش میان حرفش میدود و میگوید: «من از اول گفتم این زنه به دردت نمی خوره، تقصیر خودت بود، حرف گوش نمیکنی.» مرد کت کلفتش را در میآورد و میگوید: «مگه من کف دستم را بو کرده بودم که همچین بلایی سرم میاره. آخه کدوم زنی میره شوهرش را به این آلمانیها لو بده و بگه کار سیاه میکنه!»، به اینجا که میرسد صدایش را پایین میآورد و هر چقدر لیلا سرش را بطرف عقب خم میکند نمیتواند درست بفهمد آنها چه می گویند ولی در دلش میگوید حتماً یک کاریش کرده بودی.
زمان کند میگذرد و تابلو اعلام نوبت بر روی شمارههای قبل ثابت مانده است. در فضا جوری نارضایتی موج می زند، انتظار، بیکاری، نامهها و فرمهای اداری حال همه را گرفته است. فقط لیلا از بودن در آنجا ناراضی نیست قرار امروزش برای این است که کاری به او بدهند. برایش فرق نمیکند چه کاری باشد همینکه از نظر جسمی از پس آن برآید کافی است. عروسی دخترش درهفته آینده و اینکه قرار است مثل فیلمهای امریکایی دخترش دست در بازویش بیندازد تا لیلا او را به همسرآینده اش بسپارد چنان ذوق زدهاش کرده که شبها از هیجان خوابش نمیبرد.
لیلا برای چندمین بار فرمی را که در دست دارد و نامش بر آن نوشته شده است را نگاه میکند و از اینکه اینجا برای خودش هویت پیدا کرده خوشحال میشود. در افغانستان هیچوقت کسی نام خانوادگی او را جایی ننوشته و یا نخواند ه بود و یا او اصلاً خبر نداشت، فرقی هم نمیکرد چون او به زبان مادریش خواندن و نوشتن نمیداند. لیلا از فکر اینکه به زبان مادریش نمیتواند بخواند و بنویسد ولی به یک زبان بیگانه خواندن و نوشتن میداند خندهاش میگیرد و فکر میکند اینهم از عجایب زندگی من است. دستگاه اعلام نوبت صدا میکند و دو شماره همزمان صدا زده میشوند. دونفر با سر و صدا از جایشان بلند میشوند و چشمهای منتظران رفتن آنها را تا دم در دنبال میکنند.
لیلا دوباره فرمهای پر شدهاش را نگاه میکند و چشمش به سئوالی که پرسیده در هفت سال گذشته چه کردهاید خیره میماند.
هفت سال پیش بود، روزش را هم بخاطر داشت سه شنبه 15 ماه مارس بودو باران تندی میبارید. 15 مارس، همان روزی که برای آخرین بار کتک خورد، برای آخرین بار تحقیر شد، برای آخرین بار رنج برد و برای اولین بار نافرمانی کرد.
سر وصدای اتاق انتظار اداره کار تمام میشود، گوشهای لیلا صدایی نمیشنوند، سردش میشود کتش را از روی زانویش بر میدارد و تا روی سینهاش بالا میکشد. چشمهایش را میبندد.
آنروز وقتی کتک خورد گریه نکرد، اشکهایش خشک شده بودند، بدنش بی حس شده بود، درد را حس نمیکرد، بدنش آر درد اشباع شده بود و رنج را پس میزد. حسی در او بیدار شده بود که برایش ناآشنا بود. مثل این بود که درد به قدرت تبدیل شده بود. تمام سالهای خشونت همسرش، تمام سالهایی که در ایران تحقیر شده بود، تمام رنج سفر طولانی رسیدن به آلمان، همه و همه به یک فریاد تبدیل شده بودند، فریاد اینکه دیگر نمیخواهم رنج ببرم.
لیلا آنروز زود خودش را از روی زمین بلند کرد، صورتش را شست، جورابهایش را روی شلوار خانهاش پوشید، ژاکتش را در راه پلهها تنش کرد و از هول و هراسش متوجه پشت و رو بودن آن نشد. شال پسرش را روی سرش انداخت و از کیف همسرش که در اتاق دیگر بود بلیط ماهانه مترو را برداشت و در یک چشم بهم زدن خودش را به خیابان و ایستگاه رساند تا با عجله به دفتر مشاوره برود که میترسید تا رسیدن او تعطیل شود.
در دفتر مشاوره خودش را روی یک صندلی انداخت، تمام لباسهایش خیس شده بود ولی برایش مهم نبود، صدای خودش برایش ناآشنا بود. صدای دیگری از گلویش بیرون میآمد، انگار کس دیگری به جایش حرف میزد و میگفت: «از اینجا بیرون نمیروم تا تکلیفم را روشن نکنید. دیگر نمیتوانم، دیگر بس است.» این جملات را با چنان قاطعیت و خشمی گفته بود که خانم مشاور همه کارهای آخر روز را کنار گذاشت چند ساعت بیشتر ماند تا برای او در خانه زنانی جایی پیدا کند. آنروز در یک عصر خیس بارانی در شهری در آلمان زنی افغان در چهل سالگی زندگی را آغاز کرد.
دستگاه اعلام نوبت شماره 115 را صدا می زند و لیلا از صدای آن به خود میآید. شوان در صندلی کنارش نا آرام است و ناآرامیش جای لیلا را تنگتر میکند، زیر لب غر می زند و چیزی میگوید که لیلا معنایش را نمیفهمد ولی به نظرش مثل دعا خواندن میآید «از کجا میآیید؟» لیلا میپرسد و به دستهای حنا بسته زن نگاه میکند و به نظرش عجیب میآید. زن جواب نمیدهد. لیلا با خودش میگوید: «چه از خود راضی. چقدر غر غر میکنه»، زن مثل اینکه صدای لیلا را شنیده باشد به سوی او برمی گردد، روی چانهاش خالکوبی آبی رنگی است و دو دندان طلایش برق میزنند و میگوید: «اریتره». بعد برای اینکه جلوی گفتگوی بعدی را بگیرد خودش را با کاغذهایش مشغول میکند و نامی که بر بالای کاغذها نوشته شده بنظرش غریبه میآید.
سالیان سال بود کسی او را به این نام نخوانده بود. همیشه همه او را با نام شوهرش خطاب میکردند و هر بار آن نام برایش افتخار و احترام آورده بود. در صفحه دوم فرمهایی که میباید پرمی کرد در جواب پرسش اینکه در هفت سال گذشته چه کردهاید خالی مانده بود. شوان وقتی دوباره آن سئوال را خواند هفت سال پیش دوباره برایش جان گرفت.
تصور زندگی هفت سال قبلش اورا در رویای خلسه آوری شناور کرد. تصور خانهاش که از در باغ آن تا عمارت محل سکونتشان با ماشین کلی راه بود. باغ سرسبزی که در خشکی هوای اریتره نعمتی بود. خانهای با اتاقهای متعدد و وسائلی که همسرش آنها را از کشورهای دیگر سفارش داده بود.
کار شوان در آن خانه بزرگ فقط مدیریت بود، دستور دادن به آشپز و مستخدم خانه و راننده. شوهرش درکار خانه دخالت نمیکرد فقط جلسات هفتگی درخانه برگزار میکرد که شوان میدانست جلسات سیاسی مهمی هستند او از این جلسات دل خوشی نداشت، ولی تا زمانی که به خانه و کاشانهاش لطمه نمیزدند برایش مهم نبود. پسرهایش با اینکه برای خودشان مردی شده بودند ولی هر چه او میگفت و میخواست بی چون و چرا اجرا میکردند. خودش میدانست که از ترس است ولی به روی خودش نمیآورد این موضوع بر قدرتش در خانه میافزود.
دنیای مرفه شوان او را در سعادت غوطه ور ساخته بود، خوشبختی که برایش بی اتنها میآمد تا روزی که همسرش به خانه برنگشت. فردای آنروز کسی به خانهشان آمده بود و گفته بود که شوان باید فرار کند.
شوان در صندلی اتاق انتظار اداره کار آلمان هر چه به ذهنش فشار آورد یادش نمیآمد که چگونه به تنهایی خودش را به سودان رسانده بود. خودش فکر میکرد که خاطرات تلخ سفرش در میان سردردهای مزمنش پاک شدهاند. او تمام ماههایی را که برای رسیدن به آلمان در راه بود را هم فراموش کرده بود. شوان فقط یک چیز را هر روز به یاد میآورد، اینکه زندگیش با رسیدن به آلمان تمام شده بود، اینکه با زندگی قهر کرده بود، اینکه تنها دلش برای زنی که در باغی بزرگ در اریتره بر زندگی فرمان می راند تنگ میشد.
زندگی شوان در آلمان با درد تعریف میشد. دردهای جسمانی که پزشکان علتی برای آنها پیدا نمیکردند. شوان هر روز نفرتش از آلمان بیشتر میشد و انگار آنها را برای وضعیتی که پیش آمده بود مقصر میدانست. آمدن پسرهایش که در کمپی در سودان سرگردان بودند به آلمان وابسته به کار کردن شوان بود ولی اینها هم او را به تلاش وا نمیداشت. شوان زندگیش را در خانه بزرگش در اریتره جا گذاشته بود و تن خستهاش را از راهی دور به اینجا آورده بود.
دستگاه اعلام نوبت صدا میکند و شمارهای را میخواند، زن و مرد ایرانی بلند میشوند و زن میگوید: «تو نمی خواد حرف بزنی من خودم درستش میکنم».
شوان ناگهان از جایش بلند میشود، شمارهاش روی زمین می افتد، با بی اعتنایی از کنار دیگران رد میشود، کشان کشان و بی حوصله بطرف در خروجی میرود و در بیرون کلاه بافتنیاش را بر سرش میگذارد. دکمههای پالتوش را میبندد ودستهایش را در جیبش فرو میکند.
لیلا از کیفش تلفن همراهش را در میآورد و عکسهایی را که با معلم شنایش انداخته است را نگاه میکند وآرام میگوید «خوابش را هم نمیدیدم که روزی شنا یاد بگیرم.»
دستگاه اعلام نوبت شماره 124 را به اتاق 4 فرا میخواند. لیلا از زمین کاغذ کوچکی را بر میدارد و به اتاق شماره 4 میرود. کارش که تمام میشود از در چرخان شیشهای اداره کار بیرون میآید، سرش را بلند میکند، به آسمان نگاه میکند و میگوید چه هوای مطبوعی. بهار امسال زودتر رسیده است.
شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک |
telegram.me/chookasosiation |
نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک |
www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html |
دانلود فصلنامه پژوهشی شعر چوک |
www.chouk.ir/downlod-faslnameh.html |
دانلود ماهنامههاي ادبيات داستاني چوك و فصلنامه شعر چوک |
www.chouk.ir/download-mahnameh.html |
دانلود نمایش رادیویی داستان چوک |
www.chouk.ir/ava-va-nama.html |
سایت آموزشی داستان نویسی و ویراستاری خانه داستان چوک |
www.khanehdastan.ir |
فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه كانون فرهنگي چوك |
www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html |
بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان |
www.chouk.ir/honarmandan.html |
اینستاگرام کانون فرهنگی چوک |
instagram.com/kanonefarhangiechook |
بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر |
www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html |