زیرسیگاریِ شیشهای گلدار که بهخاطر بیاحتیاطی مریم وقتِ شستن کمی لبپر شده، از هجوم تهسیگارهای رضا لبریز شده بود و تعدادی هم روی اوپن ریخته بود. ولی رضا اصلاً اهمیتی نمیداد. پشت سر هم سیگار آتش میزد و دود میکرد و به هوا میفرستاد.
آنقدر طول و عرض خانۀ چهلمتریشان را طی کرده بود که کف پاهایش به سوزنسوزن میشد ولی برایش مهم نبود! صدای گریۀ نوزاده ششماههاش از همۀ دردها پیشی گرفته بود و تبدیل شده بود به سوتی ممتد توی گوشهایش. دیگر توان شنیدنِ این صدا را نداشت. به اتاقشان پناه برد. روی تخت دراز کشید و دو بالشت برداشت و روی گوشهایش گذاشت. نه! فایدهای نداشت. صدای گریه و نالۀ کودک که درد گوش امانش را بریده بود، خیلی بلندتر و قویتر بود.
رضا آنقدر خسته و ناتوان بود که دلش میخواست حتی نیم ساعت بتواند پلکهای متورمش را روی هم بگذارد و کمی استراحت کند و بعد دنبال لقمهای نان حلال برود و کوچه و خیابان شهر خاکستری را بالا و پایین کند. ولی مگر میشد! صدای گریۀ کودک آنقدر بلند و جانگداز بود که حتی همسایۀ بالایی که پیرزنی بود و به زورِ سمعک میشنید هم بارها آمده بود و تذکر داده بود که صدای کودکتان مانع استراحت من است!
مرد بیچاره کلافه و خسته و سرگردان بود. حتی ریالی هم پول نداشت تا جگرگوشهاش را به بیمارستان ببرد چون از بخت بد شب قبل موقع برگشت به خانه، مردی میانسال سوار تاکسیاش شد. رضا از آینۀ ماشین نگاهی کرد و با صدایی خسته و گرفته گفت: «کجا برم آقا؟»
مسافر بدونِ اینکه سرش را بالا بگیرد گفت: «دو خیابان بالاتر پیاده میشم.»
رضا سری تکان داد و به راه افتاد ولی باز هم از توی آینه مرد را زیر نظر داشت. روی سرش کلاه لبهدوز مشکی که آن را تا روی بینی پایین آورد بود داشت با پالتوی چرم قهوهای و دستکشهای چرم همان رنگی که توی دستانش هم گوشی موبایل گرانقیمتش به چشم میخورد که مدام در حال کلنجاررفتن با آن بود و گاهی هم نفسش را با عصبانیت بیرون میداد.
وقتی به مقصد رسیدند رضا ترمز کرد و چشمانش را به آینه دوخت. مسافر سرش را بلند کرد و نگاهی گذرا به اطراف چرخاند بعد صفحۀ گوشی را بهسمت رضا گرفت گفت: «لطفاً برید به این آدرس.»
رضا چشمانش را ریز کرد تا بتواند آدرس را بخواند، بعد با تعجب به عقب چرخید و گفت: «آقا اینجا که خارج از شهره. نمیتونم این موقع شب برم به این آدرس.»
مسافر کلاهش را از سرش برداشت و گفت: «من رو شناختی؟»
رضا دقیقتر نگاه کرد و بعد از کمی فکر گفت: «نه!»
مرد کمی سرش رو خاراند و کلافه گفت: «ببین آقا، من بازیگر معروفی هستم. احتمالاً شما از آندسته افرادی هستی که سال تا سال سینما نمیری!»
رضا خندۀ تلخی کرد و گفت: «ای آقا دلت خوشه! من وقت نمیکنم زن و بچهام رو درستحسابی ببینم، سینما کجا بود!»
مرد مسافر دستی به صورتش کشید و گفت: «آقای محترم امشب تمام دارایی من توسط همسر خیانتکارم و دوست نارفیقم داره از کشور خارج میشه. هرچه زودتر باید به این آدرس برم. ازتون خواهش میکنم من رو برسونید. هر چقدر پول بخواهید بهتون میدم.»
رضا نفس عمیقی کشید و راه افتاد و ساعتی بعد به مقصد رسیدند. مسافر هراسان از ماشین پیاده شد و بهسمت خانۀ ویلایی که انتهایی کوچهای تاریک قرار داشت دوید، بعد مثل اینکه چیزی رو بهیاد بیاره برگشت. دست داخل پالتو چرمیاش کرد و کیف پولش را درآورد مقداری پول نقد برداشت و روی صندلی گذاشت و با صدای لرزان گفت: «هرچقدر ازتون تشکر کنم بازم کمه. شما لطف بزرگی در حق من کردید.»
بعد دوباره دست داخل جیب پالتویش کرد و گفت: «این کارتِ منه، هروقت احتیاج به کمک داشتی با من تماس بگیر.»
همین که قدم اول رو برداشت منصرف شد و روی پاشنۀ پا چرخید و گفت: «لطفاً بعد از رفتن من، با پلیس تماس بگیرید.»
قدمهای بلند و تندی برداشت و بهسمت خانه رفت. کلید را از جیبش درآورد و در را باز کرد و وارد شد. بعد از تماس با پلیس و بیانِ اتفاق، بهسمت خانه حرکت کرد. توی جاده لاستیکِ ماشنش در اثرِ شیشهخردههایی که ریخته شده بود پنچر شد و مجبور شد هرچه تا آنموقع شب بهدست آورده بود، خرج ماشینِ لکنتهاش کند و حال جیبهایش مثل قلبش خالی و صاف بود.
دیگر طاقتش طاق شد بود. نمیتوانست همینجور توی خانه بنشیند دست روی دست بگذارد و ببیند کودکش ذرهذره از دست برود. رضا دست روی زانویش گذاشت و بلند شد و از خانه بیرون رفت . سوار تاکسی شد و راه افتاد.
دو خیابان را که طی کرد، زنی گریان و با بچهای در آغوش، بهسمتش دوید. اگر ترمز نکرده بود بیشک هر دو را زیر گرفته بود!
رضا فریادی زد و گفت: «خانم حواست کجاست؟ نزدیک بود بدبختم کنی؟»
زن جوان چادر سیاه و رنگورورفتهاش را روی سرش جابهجا کرد و با صدایی که خدشهدار از گریه گفت: «آقا تو رو خدا بچهام داره از دست میره. من رو به بیمارستانی، درمانگاهی، چیزی برسون.»
رضا کلافه چنگی داخل موهای مجعدش زد و گفت: «باشه خانم قسم نده، میبرم. کارم همینه فقط کمی احتیاط کن. اینجوری نپر وسط خیابان.»
«شرمنده آقا! آخه بچهام داره از تب میسوزه. نفهمیدم دارم چیکار میکنم.»
رضا با بهیادآوردن جگرگوشۀ خودش آهی کشید و گفت: «غصه نخور خواهرم، زود خوب میشه.»
وقتی به بیمارستان رسیدند، زن جوان منمنکنان با چشمانی ملتمس به رضا نگاه کرد و گفت: «آقا میشه در حق من برادری بکنی همراه من بیای داخل! تنهایی از پس کارا برنمییام. شوهرم دو سه ساعت دیگه مییاد میگم از خجالتتون دربیاد.»
رضا نگاهی به چهرۀ پریشان و صورت معصوم کودک انداخت. نفس عمیقی کشید و از ماشین پیاده شد. آنقدر پلههای بیمارستان را بالا و پایین رفت که دیگر توانی برایش نمانده بود. لباسش از عرق خیس شده بود و نفسش به شماره افتاده بود. ولی خدا را شکر حال کودک رو به بهبودی رفت و تبش کاملاً پایین آمد.
ساعت نزدیک ده شب بود که پدر بچه از راه رسید. بهسمت تخت کودک رفت و صورت فرزندش را غرق بوسه کرد، بعد هم همسرش را در آغوش کشید.
زن جوان نگاهش را به همسرش دوخت و خیلی آهسته گفت: «تونستی حقوقت رو از اون نامرد بگیری؟»
مرد روی صندلی نشست و سرش و میان دستانش گرفت و سرش و به علامت نه تکان داد. رضا که از پشت در شاهد این صحنه بدون اینکه خودش را نشان بدهد آهی کشید. بستۀ داروها را روی صندلی گذاشت و از بیمارستان خارج شد و سوار تاکسی شد و بهسمت خانه حرکت کرد.
دستانش موقع بازکردن قفل در میلرزید و شانههایش از قبل هم افتادهتر شده بود. نمیدانست با چه رویی به خانه برگردد. چطور دستان خالی و بیپولش را نشان همسرش بدهد. چطور به چشمان آسمانی فرزندش نگاه کند! از برگشتن به خانه منصرف شد. روی پاشنۀ پا چرخید و بهسمت در خروجی قدم برداشت که همان لحظه در خانه باز شد و صدای مریم توی راهرو پیچید: «خیلی لطف کردید آقای همتی!»
بهسمت صدا چرخید. مریم با لبی خندان و چشمانی که از شادی میدرخشید، کنار مردی که دیشب مسافرش بود ایستاده بود.
«ااا رضا کی اومدی؟»
«همین الان.»
مریم با صدایی که از هیجان میلرزید گفت: «رضا باورت میشه خدا آقای همتی رو برای ما فرستاد. نیم ساعت بعد از رفتن تو زنگ خونه رو زدن. فکر کردم دوباره همسایهها هستند و میخوان اعتراض کنن ولی در رو که باز کردم با آقای همتی رو بهرو شدم. قبلاً تبلیغ یکی از فیلمهاشون رو توی تلویزیون دیده بودم. از تعجب نزدیک بود شاخ دربیارم.»
آقای همتی دستش را بالا آورد و گفت: «اجازه بدید از اینجا به بعدش رو من تعریف کنم. اون شب من بدون اینکه به شما بگم شماره پلاکتون رو برداشتم، چون میدونستم که هیچوقت با من تماس نمیگیرید و میخواستم که حتماً لطف و کمک شما رو جبران کنم. اون شب همسرم و دوستم دستگیر شدند و تمام داراییهای من بهم برگردانده شد و تصمیم گرفتم هرچه سریعتر شما رو پیدا کنم. همان شب با یکی از دوستانم که مأمور ادارۀ راهنماییرانندگیه تماس گرفتم و شماره پلاک شمار رو دادم و فردای آن روز آدرس رو برای من فرستاد. من هم بیمعطلی بهسمت خانۀ شما حرکت کردم.»
مریم که لبخند از روی لبهایش محو نمیشد میان صحبت آقای همتی دوید و گفت: «رضا! آقای همتی امروز به ما خیلی کمک کردند. وقتی رسیدند و صدای گریۀ روشنک رو شنیدند و از حالش مطلع شدند، بهسرعت ما رو به بیمارستان رسوندند و بعد از بهبودی روشنک و خرید تمام داروهاش، ما رو رسوندند خونه.»
آقای همتی دستی به شانۀ رضا زد و گفت: «خب آقارضا، اگه قبول کنی و لایق بدونی، میخوام بهت پیشنهاد کار بدم تا بتونم ذرهای از لطف دیشب رو جبران کنم.»
رضا که در برابر مهربانی زبانش بند آمده بود، بغضش ترکید و روی زمین نشست. دستهایش را رو به آسمان بلند کرد و خدا را شکر کرد. ■
------------------------------------
شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک |
telegram.me/chookasosiation |
نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک |
www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html |
دانلود فصلنامه پژوهشی شعر چوک |
www.chouk.ir/downlod-faslnameh.html |
دانلود ماهنامههاي ادبيات داستاني چوك و فصلنامه شعر چوک |
www.chouk.ir/download-mahnameh.html |
دانلود نمایش رادیویی داستان چوک |
www.chouk.ir/ava-va-nama.html |
سایت آموزشی داستان نویسی و ویراستاری خانه داستان چوک |
www.khanehdastan.ir |
فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه كانون فرهنگي چوك |
www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html |
بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان |
www.chouk.ir/honarmandan.html |
اینستاگرام کانون فرهنگی چوک |
instagram.com/kanonefarhangiechook |
بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر |
www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html |