مادیار جلوی ویترین کتابفروشی ایستاده بود. دستهای کوچکش را سایبان چشمهایش کرده و به شیشه چسبانده بود؛ به چند کارتپستال زیبای درون قفسه زل زده بود که مثل دولنگه در از وسط بازشان کرده بودند
چت از طریق واتساپ
مادیار جلوی ویترین کتابفروشی ایستاده بود. دستهای کوچکش را سایبان چشمهایش کرده و به شیشه چسبانده بود؛ به چند کارتپستال زیبای درون قفسه زل زده بود که مثل دولنگه در از وسط بازشان کرده بودند
تیک تاک، تیک تاک، هر گوشه و کنار خانه آکنده از سکوتی بی حد و حساب ، بی نهایت و تیک تاک همیشگی آن ساعت قدیمی هم این سکوت را تشدید می کرد. تحمل تنهایی را نداشت و حالش به مگسی می مانست که بال هایش را کنده باشند و همچون دیوانه ها دور خودش می چرخید و این طرف و آن طرف می رفت،
خب خنده دار نبود دیگر. چرا می بایست می خندیدم وقتی جوکی که تعریف کرد خنده دار نبود. شما را نمی دانم ولی به ما از کودکی خندیدن بی دلیل را به عنوان نشانی از خل وضعی آموخته بودند. مادرم هر وقت از کنار کسی که در خیابان با خودش حرف می زد و بعضن می خندید رد می شد، سری تکان می داد و رو به من می گفت:"طفلکی…"
نردبام را بهتنه درخت تکیه داد. تیرکهای عمودی نردبام مثل دیوارهای کاهگلی ترک برداشته بود. پایههای نردهبام مثل آدمهای دائمالخمر تلوتلو میخورد. دندانهایش را در لبهایش فرو کرد و چند نفس عمیق کشید. دستهایش را بهنردبام گرفت.
دکتر مَجد لقمه کوچکی در دهان میگذارد. چای را هورت میکشد و به سمت اتاق میرود:«خانم حاضر شدین؟ دیر میشه؟»
«اسب سفید وحشی بر آخور ایستاده گران/ اندیشناک سینۀ مفلوک دشتهاست»[1]
آوایی نرم بر گوشهایم مینشیند و دیده میگشایم.