خریدها را می ریزم روی میز. پرتقالها و سیب های قرمز قل می خورن ومی ریزن کف آشپزخانه . حلوا و خرماها را میگذارم توی یخچال.میروم سمت اتاق .شالم را که مثل طناب دار دور گردنم پیچیده باز میکنم.با مانتوام پرتش میکنم روی تخت بد فرم که مثل تابوت دو نفره وسط اتاق جا خوش کرده . پنجره را باز می کنم. وبه کرکره بسته مغازه اش نگاه می کنم .
بر می گردم سمت آشپزخانه .خم میشوم تا سیب را ازروی زمین بردارم قد که راست میکنم ازترس جیغ میکشم .
-اینجا چیکار میکنی ؟زهر ترک شدم . دیونه
-اومدم ببینمت. دلم برات تنگ شده بود .
شالم را بین دستانش جا به جا میکند و بعد به صورتش نزدیک میکند و نفس عمیق میکشد. دیگر از این لوس بازیها خوشم نمی آید . میروم سمت اتاق . لب تابم را بر میدارم و روی تخت دراز میکشم .به در تکیه داده ،نگاهم میکند .
شروع میکنم به نوشتن . میخواهم در مورد آن مردی که در تره بار کمکم کرد تاپلاستیک های خریدم را تا ماشین بیاورم بنویسم .قد کوتاه و شکم گنده با لهجه ای خاص که نمی دانم مال کجاست . با ساعت مچی طلایی رنگ و مارک کتی که روی آستینش دوخته شده بود . بوی ادکلن ایفوریای مردانه بدهد!. نه نه ایفوریا برای این مرد با آن شکم گنده اش کمی لوس است .شاید هم هرمس ...حالا این یکی ادکلن نزند .چه میشود؟ . مثلا این یکی بوی عرق بدهد . نه نه بوی عرق را نمی توانم تحمل کنم .یا اصلا هیچ بویی ندهد . اما نمی شود که بالاخره باید یک بویی بدهد . مگر میشود،مگر داریم مردی که بو ندهد .خوب اسم... اسمش را میگزارم مهران! نه به شکم گنده و قد کوتاهش نمی آید .
از روی عمد سرم را بلند نمیکنم سنگینی نگاهش را حس میکنم .
-داری چیکار میکنی ؟
بدون اینکه نگاهش کنم میگویم ؛
-به تو چه ؟
-یعنی چی که به تو چه ناسلامتی من اینجا وایسادم ها ...
خوب ؟
حرفم را سوالی تر تکرار میکند.
خوب ؟
-چی میخوای از جونم سعید؟
من چی میخوام یادت رفته هی رفتی و اومدی و هی از من گفتی و نوشتی و ...تو منو ساختی و حالا....
-خوب؟
-حالا که عاشقت شدم هی خوب خوب راه انداختی .جوابهای سر بالا می دی و کم محلی میکنی . پای کس دیگه ای در میونه؟؟ اره ؟؟ یکی بهتر ازمن ؟میخوای بی صدا بزاری و بری ؟فکر نکن همینطوری اینجا میشینم هر کاری دلت خواست بکنی وبعد بری و پشت سرت رو هم نگاه نکنی
نگاهش میکنم با ان قد بلندواندام پرورش یافته اش چارچوب در را پر کرده . زیبا می خندد . ته ریشش ،صورت سفیدش را کمی تیره کرده . چه قدر شبیه" او "شده . یادم نمیآید اول چه شکلی بوده !فکر کنم تاس بود مو نداشت قدش هم کوتاهتر بود شاید هم کمی لاغرتر . راننده تاکسی بود. اما حالا درست شبیه "او"شده
-گیریم که اینطور باشه خوب ...
-چه قدر وقیح شدی.
شال را پرت میکند روی تخت، مثل خودم که چند دقیقه پیش پرتش کردم . میرود و گوشه ی تخت مینشیند .وشروع میکند به گریه کردن . ناله هم میکند به زمین و زمان فحش میدهد . التماسم میکند که ترکش نکنم . تهدید میکند که اگر ترکش کنم مرا میکشدو خودش راآتش میزند.
ازآدمهای عاشق بدم میآید .مردها هیچ وقت عاشق نمیشوند ادا در میآورند .هر بار سر راه زن ها سبز میشوند قشنگ میخندند .تن صدایشان را خسته میکنن و بانو خطابشان میکنند ،برایشان گل میخرند. وتند تند پشت دستشان را میبوسند و زن ها فکر میکنند اگر یک روز نباشند این موجودات به ظاهر مهربان و عاشق حتما میمیرند . بیچاره ها . زن ها را میگویم .
سرم را تکان میدهم این افکار راباید دور بریزم .
خوب اسمش را میگزارم شایان ... نه یاشار ...نه هیچ کدام از این اسم های دهن پر کن به آن مرد شکم گنده نمیآید . اصلا چرا این اسم ها مگر مراد علی چه اشکالی دارد یا مراد رحمت یا ....صدای سوت کتری بلند میشود. مثل صدای سوت او وقتی که زیر پنجره اتاق سوت میزد و تا من پشت پنجره میرفتم نوک انگشتش را میبوسید و به سمتم پرتابش میکرد .و بعد عقب عقب میرفت توی مغازه اش .
کتری را بلند میکنم دسته اش داغ است دستم میسوزد تحمل میکنم .نمیاندازمش به روی خودم نمی آورم. آب داغ با عجله لیوان را پر میکند کتری را روی گاز رها میکنم .وچای کیسه ای را مثل یک موجود ضعیف و قربانی درآب داغ خفه میکنم و با بی رحمی بالا و پایین میبرم . اب داغ رنگ میگیرد .رنگش گولم میزند محو رنگ زیبایش میشوم بدون اینکه بفهمم لب و دهانم را میسوزاندوپایین میرود .
بر میگردم به اتاق .نیست رفته نفس راحتی میکشم . من ، من رهایش کردم . حس خوبی دارم . قبل از اینکه گول حرف هایش را بخورم ومثل آب داغ رنگ شده لب و دهانم را بسوزاند رهایش کردم ..
میروم پشت پنجره وبه مغازه بسته نگاه می کنم بعدمینشینم گوشه ی ًتخت .لب تاب را باز میکنم . زل می زنم به صفحه سیاهش که تصویرم را نشانم میدهد . ،گودی زیر چشمانم را نمیبینم و سًوختگی پوستم را هم. چه قدر در تاریکی زیبا هستم یادم باشد اگر مرد شکم گنده ای که هنوز اسم ندارد خواست برایش عکسی بفرستم در تاریکی برایش عکس بگیرم و بفرستم .شاید اسمش را بگزارم مهران .شاید !حتی اگر به شکم گنده اش نیاید. خوب !دارد کامل میشود . باید بروم وبرایش غذا بپزم. قابلمه را برمیدارم .به تقویم روی دیوارآشپزخانه نگاه میکنم .دور تاریخ امروز خط کشدم . هر سال بهار که تقویم را روی دیوار میزنم دور تاریخ امروز خط میکشم . چند سال پیش بود یادم نیست دو سال سه سال ،چندسال ؟ یادم نمیآید ! همچین روزی ،برای اولین بار پشت این گاز ایستادم و برایش غذا درست کردم . میز چیدم و شمع روشن کردم واز پشت پنجره نگاه کردم مغازه را بست وبرایم دست تکان داد و با یک شاخه گل سرخ به سمت در وردی خانه ام دوید . شام خوردیم و برایم آواز خواند . پشت دستم را بوسیدو گفت زیباترینم . ما مال همیم . چه خوشبختیم ما . مست حرف هایش شدم .مدهوش عطر خوش بویی که روی نبضش زده بود . با هر ضربان قلبش ،عطرش در فضا پخش میشدو مستم میکرد . صبح فردا روی تخت بزرگم بیدار شدم. تنها بودم . از پشت پنجره به مغازه نگاه کردم مغازه بسته بود . هنوز هم بسته است .
تکه های گوشت ها را میریزم توی روغن داغ و از جلز و ولزشان کیف میکنم . میگزارم خوب سرخ شوند .با زرچوبه و رب رنگشان میکنم و آب میریزم و زیرش را کم میکنم تا آرام آرام بپزند.
سرم را تکان میدهم این خاطره های قدیمی را باید دور بریزم . میز را میچینم. شمعی که سال گذشته برای سعید و میز شامش خریده بودم هنوزمانده روشنش می کنم . صدایی از بیرون میآید می روم پشت پنجره سعید است فریادمیکشد و گریه میکند . التماس میکند ، و تهدید میکند که خودش را آتش میزند ومن از پشت پنجره فقط نگاهش میکنم . خودش را آتش میزند گر میگیرد ومیسوزد .و من سوختنش را نگاه می کنم . صدای ضجه های او رامیشنوم . دست میکشم به پوست مچاله شده ی صورتم . به مغازه بسته نگاه میکنم .پنجره را میبندم و پرده را می کشم . حلوا ها خرماها را از یخچال بیرون میآورم . ساعت را نگاه میکنم زود است نیمه شب توی مغازه بر سر مزارشبرای او مراسم می گیرم به تنهایی برایش سالگرد می گیرم .در میزنند بازش میکنم . مرد قد کوتاه شکم گنده پشت در است . بوی ایفوریای مردانه میدهد.خودم را می کشم در تاریکی دستش را به سمتم دراز میکند .میگوید :سلام مهرانم .
دیدگاهها
بسیار زیبا و پر از نقاط بغرنج مدام جای دوربینها تغییر می کرد. تشبیهات عالی بود. فقط چند تا صفت و مضاف و ... اضافی داشت مثلا یکیش شال گردن که مثل طناب دار (اینجا چون حرف از طناب و پیچیدن دور گردن می زنید ناخواسته کلمه دار در پس ذهت خواننده خودنمایی می کنه و به نظرم اضافیست) چندتا مورد اینچنینی دیدم والبته دیالوگها هم مثل همه داستانهای ایرانی قوی نبود لهجه منحصربفردی نداشت / شخصیتها تیپیک بودند ولی یکم دیگه پرداخت نیاز داشتند مردی که کیسه خریدهای خانم و میاره تا پای ماشین اطلاعات در موردش خیلی کمه و همین طور سعید و بقیه هم اگر کمی پرداخت شوند فک می کنم خیلی بهتر باشه / ولی برایند حرفام اینه که لذت بردم خیلی ایرادتی هم که گرفتم بیشتر ادای نقد بود ولی خودتون یه بار دیگه با دل و جرات داستان و ادیت کنید مطمئنا بهتر از اینم میشه / ممنون و درود بر شما
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا