داستان «خون بس» نویسنده «گیتا بختیاری»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

gita bakhtiariiچند صباحی بیشتر به پایان ِعمر  نداشت،  اما آغاز ِپایانش زودتر شروع شده بود، آن‌زمان که رازش همچون نفیر مرگ در ذهن تنهایش فریاد کشید تا سکوت آغازگر مرگش شود. شاید مکافات ِزبان تلخ نداشته‌اش بود یا مکافات کاری که با آن مخالفت نکرد.

همه سعی ‌کردند زبانش را باز کنند، اما تنها عایدیشان این بود  که همه را «خون‌بس» صدا بزند و به جای روزی دوبار، سه بار قفل نیم دایره صندوقچه چوبی رنگ و روفته کنج اتاق را باز کند و از درونش خاطرات زندگی باز نشده را  از دل بقچه‌های گلابتون‌دوزیِ غبار گرفته،  بیرون بیاورد و دست بکشد بر یراق‌ها و جقه‌هایشان؛ اما چند روزی بود که  فقط با نگاهی منتظر، از پنجره نایلونی پارۀ زرد شده، به درختان لخت بی‌شاخ و برگ نگاه می‌کرد و درِ صندوقچه را به روی خاطرات باز نمی‌کرد.

در  سکوت پرهیاهویش،  مثل همان چند روزِ گذشته، چشم به درختان لخت که به خواب سرد رفته بودند، داشت که از صدای قارقار کلاغ‌‌ها، مردمک‌هایش آرام در حدقه‌ حرکت کرد، کلاغی از زیر برگ‌های‌ ‌زردخشک، استخوانی به منقار، سر بیرون آورد؛ خطوط پر عمق صورتش در هم پیچید، خطوطی که انگار با تیشه روی سنگ تراشیده‌اند. سر ‌­چرخاند به آینه­ی زیر طاقچه، روی پارچه سفید زرد شدۀ میان دو شمعدان، درونش تهی بود، اما صدای کلاغ‌‌ها  خوش‌‌یمن بود.

دست‌های چروکیده‌ پر رگ آبی‌اش را روی دسته صندلی گذاشت و از جا بلند شد. صدای نالۀ پای شکسته‌ی بندخورده صندلی چوبی به صدا درآمد؛ شبیه مجنونی عاشق، نوازشش کرد. پیراهن مشکی گل قرمز ِرنگ باخته‌اش را دستی کشید، سوزن قفلی‌ها را از روی دهانه‌ی جیب پیراهنش باز کرد و آرام کلیدی را که خطوطی به شکل مارپیچ به دور آن چرخیده بود بیرون ‌اورد، انگاری زیرخاکی گران‌بهایی را در جیبش دارد. از کنار فرش نقش بسته به نارنج و ترنج به سمت صندوقچه رفت. مخمل قرمزش را کنار زد که رنگ و رویش پیرتر از او بود.  کلید را به قفل قهوه‌ای سوخته‌اش انداخت، چرخشی بیش از نیم دایره به آن داد، زبانه را از آن جدا کرد. «در» با نقش و نگارش بالا رفت. بقچه‌های غبار گرفته را آرام و با نوازش روی فرشِ خالیِ از زندگی  باز کرد و از ته یکی، ورقه‌ای رنگ ورورفته را بیرون ‌آورد.

چشمان سیاه محزونش، خیره ماند به عکس رنگ پریده، همانی که در شهر گرفته بودند، همان روزی که دعوای گوسفندی دوطایفه، تیلا، پسر تاراز خان، از طایفه بالا را همنشین خاک کرده بود. دست پر خط و خطوطش را روی عکس کشید، انگار غبار از روی قبر برمی‌دارد. به چشم‌های رنگ رفتۀ روشن درون عکس خیره شد که جانش را در لحظه حبس کرده بود؛ دوباره در  زمان سفر کرد  به سال  و ماه و روزی که دخترک با  مردمک‌های مثل دو حبه انگور بهم فشرد‌ه‌اش  به چشمان نگران او زل زده بود. قرار بود به جای «خون» برود تا دو طایفه صلح‌شان با بخت او  رنگ سفید بگیرد.

تقدیرش به «ایاس»، پسرخان گره خورده بود، نه به تاراز پیر که پسر مرده‌اش از سومین همسرش بود. بختش شاید سفید نبود، اما سیاه هم نبود که جای خون به ایاس داده می‌شد که هنوز دست هیچ دختری به او نرسیده بود، او آرزوی دخترهای هردو طایفه بود. همه در تمنایِ‌‌ گوشه‌چشمی از ایاس بودند.

اگرچه کورسویی از امید داشت که شاید چشم‌های دخترک جای «کینۀ» خون را بگیرد. بارها زمزمه‌ها را شنیده بود  که چشمانش بهای بختش است، وقتی بدنش مثل زنان ایل نیست واندام نحیفش، چست و چالاکی، دستان پرتوان و قدم‌های استوار زنان ایل را خجالت زده می‌کند؛ اما قانون نانوشته عروسِ«خون بس» را خوب می‌دانست؛ همین دل را از  رفتن او بی‌تاب و پرهراس می‌کرد.

چشم‌ به چشمِ رنگ رفته‌ی درون عکس انداخت، شبیه همان روزی بود که حرفهایش، ذره ذره روح دخترک را می‌خورد و بغض به کلمات نگفته‌اش می‌پیچید و رویاهایش را مرگی خاموش می‌‌داد.

رسم‌و‌رسومات را مختصر کرده بودند. طایفه عزادار بود و رسم عزاداری هم شادی نبود، اما بخاطر ایاس‌که نوریِ بزرگِ خاندان ایل بود به عروسی در یک روز توافق شده بود و رسم و رسومات عروسی را  تا جایی که روح عزادار زخمه نشود، انجام می‌شد. خوب ‌می‌دانست که  نورسیده‌اش حسرت‌دار یک عمر احساس خواهد ماند.

صداهای زندگی از درون سوراخ‌‌های دیوار گاهگلی اتاقک کنار صندوقچه که سال‌ها نوری به درونش راه نیافته بود، محاصره‌اش کردند. هرآنچه گفتند به زبانش «نه» نیاورد تا بدن نحیف و ضعیف دخترک مانع از این پیوند خوش‌یمن برای پایان نزاع و کینه بین دو طایفه  نشود.

شادی خون مکیدن، صبح زود همه را بیدار کرده بود. زن‌های ایل نانِ به تنور انداخته را، به  گوشه‌ای انباشته بودند و مردها هم آرام در این شادی، بز‌کل به آتیش زده بودند و سه گوسفند هم به سیخ برای گوشت کبابی.  مشک و عنبر به تن او زد و شربتی به دستش داد که گولۀ کوچک قهوه‌ای رنگی را برای قوَتِ جانش در آن حل کرده بود.

حال دگرگونش را از طعم تلخ شربت در صورت رنگ گرفته دخترک دید،اما اما  گفته بودند که نباید بالا بیاورد تا مبادا بی‌جانیِ جسمش، خاطره شب عروسی را به کام ایل عزادار، تلخ کند.

ایاس بلندبالا با یک آستین بی‌دست، کنار نورسیده‌اش نشست؛ عروسی را برای دست شکسته‌اش عقب نینداخته بودند، اما همین هم کافی بود تا قدم  دخترک را خوش‌یمن نبینند.  مردمک‌های سیاه ایاس را از زیر ابروهای پرموی درهم پیوند خورده‌اش، دید که به دخترک چشم کهربایی میان آینه بختشان، نگاهی دارد و لبخندی به لب.  فقط او از زیر انبوه موهای مشکی روی لب ایاس، خنده‌ای را دید که نمی‌دانست سایۀ آرامش است یا شکم‌پرستی. تابحال هیچ مرد ایلاتی برای چنین لحظه‌ای لب را به خنده، حتی کوتاه صاف نکرده بود. دلش لرزید، هرچند که برای دخترک نوبالغش کم نگذاشته بودند.

حنای دستش آینه را رنگ داده بود.  وسمه،  ابروهای نازکش را که بی‌پیوند شده بودند تا کنار شقیقه‌هایش کشانده بود.  برق صورتش از نبود کرک‌ها و پودر گچی، چادر سفیدش را سفیدتر کرده بود، لب‌های نازکش از گل‌های سوسنِ چلچراغ، پررنگ‌تر شده بود. انگشت‌های کشیده و لاغرش با کوکن‌لی‌یوزوکی1 از طلا و نگین‌های رنگی پوشیده بود... تجمل ایلیاتی از سر و رویش نمی‌ریخت، اما همینقدر هم برای دخترک میان آینه زیاد بود که از چشمانش، جان‌آشوب‌زده‌اش را می‌دید که  قطره‌های آب را آرام روی پیشانیش جاری کرده بود. قلب بی‌تابش پر دلهره، به تپش نشست.

برجستگی‌های نوبالغش را زیر انگشتان حنا بسته‌‌اش دید. خواب چشمانش را خمار کرده بود، گفته بودند که خوابش نبرد و چشم از روشنایی آینه بختش  برندارد. اما  او خوب می‌دانست روحی که از جسم سرریز کند نشانش همین خماری خواب بود.  

کاش شربت تلخ بی‌بی را به‌خوردش نمی‌داد که این چنین مردمک‌های کهربائیش را باریک وسوزنی کند. صدای خنده‌ها قلبش را از تپش انداخت، اگر تن نحیفش طاقت نیاورد، حتما تقدیرش... .

دانه‌های عرق همچون برکه‌ای سرد و خاموش بدنش را می‌پوشاند، دلش از آشوب لبالب شده بود. باید تحمل می‌کرد. همان دست شکسته ایاس کافی بود، دیگر نباید اتفاقی می‌افتاد؛ اما دخترک شهد عسلِ سفرۀ بختش را  پیچید در شربت تعبناک و از اعماق وجودش ریخت به لباس ایاس چشم سیاه.

صدایی از دور شنید که «جن» به جانش رفته است؛ در اعماق حافظه‌‌اش خاطره‌ای از  تاشین چوپان، سوسو می‌زد که انقدر  با چوب، بر سرو بدنش کوبیدند که جن از تنش بیرون رفت، اما تاشین از آن روز دیگر خوب نشد. نه، ایاس نمی‌گذاشت تن سفید و ضعیف عروسش را با چوب بزنند.

سرش، سست و بی‌حال روی شانه‌‌اش افتاده بود، لرزش بدنش از نفس ِسنگین و کم شمارش، کم‌کم آرام می‌گرفت. نه نباید می‌خوابید، صدای شکافتن هوا درگوشش پیچید و دردی به اعماق وجودش نشست. فریادی از زخم درون قلبش، اعماق روحش را لرزاند. خودش بود، خوب می‌دانست جن درون بدنش همان گوله قهوه‌ای تلخ و بدمزه  بی‌بی است تا دردانۀ نورسیده‌اش را در حجله قوی نگه‌ دارد.

صدای نازکِ طنابِ درهم پیچیده، هوا را شکافت و دردی در بدنش پیچاند چنان که استخوان مرده در گور می‌لغزید. نمی‌توانست حقیقت را نبیند؛  همه در راندن جن از بدن نحیف دخترک کم نمی‌گذاشتند همه، حتی  خودش و  ایاس یک‌دست که ماهیچه‌های درهم تنیده‌اش حکایت «دستان» بود.

زمان کُند شده بود؛ انگار زندگی را در خود گره میزد. مورموری به دست و پایش افتاد، کرختی و سرما از نوک پایش بالا می‌رفت و جان را از دستانش دور می‌کرد، «حیاتش» به سرما نشسته بود، درست مثل همانی که قرار بود، قانون ایل را به دوش بکشد.

چشم به آینه، سر بر خاک قالیِ خالی از زندگی گذاشت. مردِ جوانِ یک دست را کنار دو چشم کهربایی  شبح گون به خون نشسته، روی صندلیِ چوبی دید که لبخندی زیر موهای سیاه لبش داشت، صدایی را از پشت دیوار سرد فرو رفته در خاک شنید، می‌خواست زبان باز کند و فریاد بزند که دردانه‌اش را نزنند اما او  فقط «خون‌بس» را در خاک قالی فریاد کشید.

1-تعدادی انگشتر که به جای اتصال بهم با زنجیرهایی به دستبند وصل می‌شوند

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «خون بس» نویسنده «گیتا بختیاری»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692