• خانه
  • داستان
  • داستان «یک آدمِ خوابیده» نویسنده «مهناز رضایی لاچین»

داستان «یک آدمِ خوابیده» نویسنده «مهناز رضایی لاچین»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

mahnaz rezaei lachin

هی تَق تَق ... اَه اَعصابم را خُرد می‌کند این مردک روستایی. هیزم جمع نمی‌کند برای شومینۀ اتاقِ اربابی، آن‌طور که من در داستان نوشته‌ام ... به جایش طوری با دقت تنۀ درختِ خشکیده‌ای را قطعه قطعه می‌کند، انگار می‌خواهد آدمکِ چوبی بزرگی بسازد. خوب است لااقل در کارِ تابوت‌سازی نیست.

نمی‌خواهد بفهمد آدمک‌سازی، اهلش را می‌خواهد، کار او نیست. یک گوشش در است و یک گوشش دروازه. چه فایده این را در هر سطر به او تأکید کنم. تنها یک نویسنده است که می‌تواند آدمِ داستانش را به هر سازی خواست برقصاند. افسار این مردک را تا به حال نتوانسته‌ام به دست بگیرم. چموش است و سواری نمی‌دهد. هِی بینِ خیالِ من و پیش‌نویس داستان در رفت و آمد است. هی از لای پاراگرافی سر بیرون می‌آورد و جای دیگر لای شاخ و برگِ مطلب غیب می‌شود. کسی تا به حال شنیده نویسنده‌ای که باید عروسک‌گردانِ کار باشد، مجبور شود دنبالِ آدم داستانش بدود؟!

هر جای متن که پیدایش می‌کنم سرش را انداخته پایین و روی قطعاتِ چوب کار می‌کند؛ می‌کوبد و می‌تراشد ... شاید هم می‌خواهد اسبی چوبی بسازد.

چون اسبِ داستان مالِ مهندس است که اربابِ این مردکِ بی‌کله است و به او سواری نمی‌دهد. آدمکِ کله چوبی انگار تراکتور به دنیا آمده. من که هیچ کجای داستان از او نخواستم سخت کار کند. کافی بود پِهن‌های اسب را از دور و برِ ویلا جمع کند و اسب را تیمار کند و هر وقت ارباب خواست زین و یراقش کند برای سواری.

سرم را بُرد. نمی‌گذارد فکرم را جمع کنم و گره کار را باز کنم. طوری با خودسری‌اش به کارِ بازنویسی گره انداخته که مگر خودش بتواند بازش کند. کارِ من نیست. آدمش را می‌خواهد.

به همین منوال بگذرد، ناشر دستِ رد به سینه‌ام خواهد زد. او که همیشه دست‌نوشته‌هایم را می‌گیرد زیر ذره‌بینِ دستی‌اش و در حالی که سرِ سبیلش را می‌جود می‌گوید:

ـ اول بگذار ردِ آدمِ داستانت را بگیرم، ببینم خوب توی مشتت موم بوده یا نه؟!

انگار کله‌ام پوک شده، مغزم کار نمی‌کند. این تَق و تَق هی نقطه می‌گذارد جلوی فکرهایم.

برگه‌های پیش‌نویسِ داستان را چقدر زیر و بالا کنم؟! ... دست دراز می‌کنم طرف پنجره و بازش می‌کنم. بوی مرده می‌زند تو. بو سر تا پایم را می‌گیرد. گاهی فکر می‌کنم دارم با این بو یکی می‌شوم.

خیلی وقت است مرداب تا پُشتِ دیوارهای ویلا، اَه ... باز اتاقِ کوچکِ کارم را با ویلای راوی داستان اشتباه گرفتم ... مرداب تا پشتِ دیوارها کشیده شده و نم و خیسی تا سینۀ دیوار بالا کشیده.

بوی مرده دهانم را پُر می‌کند وقتی از پنجرۀ اتاقِ اربابی صدایش می‌زنم:

ـ ... هوی ...

یک بار، یک صفحه را کامل بهم ریخت و یک مُشت کلمۀ بی‌معنی پرت کرد توی صورتم. با آن لحن و لهجۀ عجیب می‌خواست حالیم کندکه تالابِ پشتِ ویلا را من به گند کشیده‌ام. می‌گوید نقطۀ پایانِ هر داستان را که می‌گذاشته‌ام، سنگ بسته‌ام به نخِ دست و پای شخصیتِ داستانم و پرتش کرده‌ام توی آب و نشسته‌ام به تماشا ... قُلپ، قُلپ ... برود آن زیر.

جواب نمی‌دهد. یعنی نمی‌شنود یا خودش را به کری زده؟!

می‌کوبد روی تکه چوب‌ها، ها، توی سرِ من ... دست می‌کشم روی برگۀ بالایی که جوهرش هنوز خشک نشده و مثل پوستِ آدمِ زنده گرما پس می‌دهد.

در می‌زند. جز من و این آدمِ خیالی کسی این دور و برها نیست. حالا این مردکِ ساده خیال می‌کند من شخصیت‌های دیگری به داستان آورده‌ام یا آدمی را به ویلا دعوت کرده‌ام. تُف گنده‌ای می‌اندازم کف دست و می‌مالمش روی موهایم. عینک را از کنارِ برگه‌ها قاپ می‌زنم.

ـ بفرمایید؟!

ـ مَنَم مَهَندَس

چند بار بگویم من نویسنده‌ام نه راوی؟! راوی مهندس است و در این ویلا زندگی می‌کند. نکند بو برده که در سراسر پیش‌نویسی در جلدِ روای رفته‌ام و حرف‌های خودم را از زبانِ ...

این که الان آن پایین بود؛ داشتم از پنجره می‌پائیدمش. همان‌طور که در هر جای داستان ممکن است یک دفعه سر و کله‌اش پیدا شود، از او بعید نیست، در یک پاراگراف هم روی سر تکه چوب‌ها بکوبد، هم در آنِ واحد با یک پیاله دوغِ محلی ایستاده باشد دمِ درِ اتاقِ اربابی ...

وَهمِ تنهایی است لابد یا خیال‌پردازی نویسنده جماعت ...

ـ دِ چرا دَرَ واز نَمی‌کنی؟!

چرا دیگر لگد می‌کوبد به در؟! تا دستگیره را می‌چرخانم در را با پا هُل می‌دهد. می‌گوید:

ـ بجنب دارَه جانَمَه می‌گیرَه.

دستش خیسِ خون است. حتماً تیشه کفِ دستش را این‌طور جر داده. غیر این بود می‌گفتم می‌خواهد نوشته‌ام را تبدیل کند به سرشاخ شدن و آدم‌کُشی.

خون شُرّه می‌کند روی موزائیک‌هایِ جلویِ درِ اتاق و راه می‌گیرد تو می‌گویم:

ـ محکم‌تر فشارش بده خونت تمام شد!

نه محال است تا داستان سرانجام نگرفته بگذارم بمیرد.

با سر و ابرو پاپیچش را نشان می‌دهد و تُند می‌گوید:

ـ دِ وازَش کن.

طوری داد می‌زند انگار بالا دستِ من ا ست. از تنها چیزی که متنفرم خم شدن پیشِ رعیت جماعت است، اما چاره‌ای نیست.

غُر می‌زنم:

ـ افسار رو ول کردی رو گردۀ اسبِ مهندس ... ولش کردی به امانِ خدا؟!

نمی‌دانم چرا دلم نمی‌آید  بند را باز کنم. معطل می‌مانم ... داد که می‌زند، شروع می‌کنم به باز کردنِ پاپیچ.

می‌گوید:

ـ اَسبَ چَه؟َ

چند وقت است اسبی توی متن جولان نداده. لابد از راه جنگل فراری اش داده.

می‌توپد:

ـ بَزارَش لای دَندانَم.

جایی از نوارِ گره افتاده را به دندان می‌گیرد و با دستِ سالمش سر آزادش را سفت می‌پیچد دورِ زخم. طوری که پارچه خون پس می‌دهد، اما دیگر خونی چکه نمی‌کند.

خُب، خُب همین‌جا، درست همین ‌جا تخیل من باقیِ داستان را اینطوری می سازد که او بخواهد من اضافۀ نوار پاپیچ را جدا کنم. من که نه ... مهندس هم چاقوی پاکت بازکنی را از کنار نامۀ خرده فرمایش‌های ناشر بیاورد و مردک برگردد بگوید که اینجور چاقو هیچ بندی را پاره نمی‌کند ...

اما او این بار هم نمی‌گذارد داستانِ من شکل بگیرد. همین‌طوری راه می‌افتد طرف پله‌ها و صدای کفش‌هایش (کفش‌ کهنه‌های خودم) می‌رود روی اعصابم . پشتِ سرش روی ردپاها یک مشت کلمۀ رها شده جا می‌گذارد که بعضی حروفشان سرخِ تیره‌ای است.

با صدای بلند می‌گویم:

ـ آدمِ ناشی و تیشۀ زنگ زده ... دست بردار ترا به هر که می‌پرستی.

بگذار ببینم ... در این پاراگراف دست به کمر ایستاده و زُل زده به مرداب. مهندس را کُجا فرستاده که این‌طور بیکار می‌گردد؟! مهندس مردِ تنهایی است که به ویلا آمده تا داستانی بنویسد، سوارکارِ ماهری هم هست البته و ... آروزی من هم همین است که با فروشِ این داستان به شهرت برسم، ویلایی بخرم و این میز تحریرِ پوسیدۀ سه پا را که موقعِ نوشتن لنگ می‌زند، بشکنم و بندازم تویِ شومینه‌ای که خواهم داشت.

باید جر و بحث با مردک را کنار بگذارم و با کلماتِ فریبنده که هر نویسنده‌ای بلد است، سِحرش کنم و بعد رام رام، از اول داستان، بند به بند دنبالِ خودم بکشانمش.

به پاراگرافی دیگر سر می‌کشم؛ از صدای تق و تق خبری نیست. زنجره‌ها شروع به خواندن کرده‌اند (باید از داستان بریزمشان بیرون). لابد مردک به کلبه‌اش برگشته و آمادۀ خواب می‌شود. بهترین موقع است.

نه از زنجره‌ها خوشم می‌آید و نه از رفتن به کلبۀ این مردک، اما حرف‌های فریبنده قبل از خواب حکمِ تلقین را خواهد داشت. بعد مثلِ موم ... راه طولانی می‌شود یا این‌طور به نظرم می‌رسد؟!

با دلهره کاری از پیش نمی‌رود ... جنگل در داستان نبود؛ فقط چند درختِ پراکنده. سایۀ این همه درختِ آدمک‌وار، پشتم را خم می‌کند؛ آدم‌های داستان‌های قبلی‌ام ... طوری است که نه راه پس دارم نه پیش. باید این چند قدمِ باقیمانده را بردارم و کار را یکسره کنم.

در این هوای گرم و دم کرده، این عرقِ سرد که از روی مهرۀ پشتم پائین می‌لغزد دیگر چیست؟!

خیال می‌کنم اگر سرم را بالا بگیرم، شکم ابرها به صورتم خواهد خورد، الان است که آسمان بترکد و باران بزند.

چه آسان شخصیتِ قبلیِ داستان را در همان چرکنویس از پله‌ها پایین کشاندم. کلۀ پوکش تَق، تَق روی پله‌ها ضرب گرفته بود؛ مثلِ میخ بیرون زدۀ تختِ کفشم، سر و صدا راه انداخته بود.

به نخِ دست و پایش، سنگ بستم و پرتش کردم توی مرداب. سر چوبی‌اش آخرین قسمتی بود که پایین رفت. اما بالاخره آن دو چشمِ وق زدۀ خیره به من هم پائین رفت.

بالاخره می‌رسم و از لای درِ نیمه بازِ کلبه تو می‌روم. شقیقه‌هایم را با کفِ دست خشک می‌کنم. ناشر منتظر است. فرصتِ بازنویسی دارد تمام می‌شود. ناگهان دستمال به دست، از پشتِ پردۀ دست دوزی شده‌ای بیرون می‌آید و شروع می‌کند به پاک کردنِ ردِ خیسیِ جوراب‌هایم. می‌گوید:

ـ چَشَم به راهی بَدَ مَهَندس!

گیج شده‌ام. باران تَق تَق به پنجره می‌کوبد. سایۀ آدمک‌های درختی روی پنجره می‌رقصد ... باید برگردم میز را از جلوی پنجره کنار بکشم یا پنجره را ببندم ...

جلیغۀ مهندس را چرا پوشیده. یکه می‌خورم با جیغ کوتاهی می‌گویم:

ـ دستت ... دستت چه شد، مگر زخم نبود؟!

سرش را می‌اندازد پایین و شانه‌هایش شروع می‌کند به تکان خوردن. نکند می‌خندد؟!

کوزه را با یک دست خم می‌کند و با دستِ دیگر پیاله‌ای می‌گیرد زیر دهانه‌اش. شاید دوغ باشد، دوغِ محلی ... باد و صدای شیهۀ اسب در ناودان مانندی می‌پیچد. دیگر صدای هیچ زنجره‌ای به گوش نمی‌رسد.

اگر معجونی به خوردم دهد که مومم کند توی دست‌هایش. اگر دنبالش راه بیفتم سطر به سطرِ متن را، اگر ویلا را صاحب ...

بوی مرداب بالا زده، لابد سر ریز کرده و گنداب از دیوارهای ویلا نشت کرده تو. نکند باد برگه‌ها را پخش کرده باشد روی مرداب ...

نه امکان ندارد در داستان دو نسخه از این مردک را نوشته باشم. نکند او دوقلو یا همدستی داشته و پنهانش کرده ... نکنداو می‌خواسته آدمکِ من را بسازد و اِلا چرا تخته چوب‌ها به قوارۀ یک آدمِ خوابیده بود؟!

نهیب می‌زند و می‌گوید:

ـ بفرما!

آخر من چه می‌دانم توی پیاله‌ای که به دهانم نزدیک می‌کند، چه هست؟!

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «یک آدمِ خوابیده» نویسنده «مهناز رضایی لاچین»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692