هفتۀ گذشته بعد از چند سال با یکی از اقوام بهخاطر نذری که داشتیم به مشهد رفتیم. دلم میخواست در حرمی که هزارانهزار نفر به دعا مشغول هستند دمی با خودم خلوت کنم و دعا بخوانم. شوقی داشتم که انگار به دیدار دوست میروم، به میعادگاه. شب با قطار رفته بودیم و صدای تَلقتَلق قطار برایم زمزمهای گوشنواز شده بود.
وقتی رسیدیم، با تمام خستگی به حرم رفتیم که دلمان را صفا دهیم و برگردیم. همیشه اول گنبد و گلدستهها را میدیدیم و دلمان پر میکشید، اما این بار گنبدی ندیدیم و فقط دو گلدستۀ نوساز مشخص بود. نماز ظهر را خوانده بودند که رسیدیم و پشت بقیه ایستادیم که نماز شکسته را به جماعت بخوانیم. وقتی به نماز ایستادیم، احساس میکردم قلبم باز شده و هزاران دعا و نماز از آن بیرون میآید. باآنکه به نماز جماعت عادت نداشتم و از زیر چادر چشمم به جلوییها بود که اشتباه نکنم، حمد و توحید را از اعماق وجودم میشنیدم. سبک بودم و گسترده میشدم و مثل شاخۀ نازکی که در باد تکان میخورد و تسبیح میگوید خموراست میشدم. سر، که به سجده بردم، دلم نمیخواست بلند شوم، ولی میدانستم که ممکن است توجه کسی به من جلب شود. دو بار دو رکعت نماز را خواندم و در جایم نشستم. حاجت زیاد داشتم و همه سفارش کرده بودند که برایشان دعا کنم، ولی ذهنم یاری نمیکرد، یعنی ذهنم خالی خالی بود و بزرگ. چادرم را روی سرم کشیده و چشمانم را بسته بودم. مثل بی زمانان مست دلازدستداده خالی خالی بودم. ناگهان دستی را روی شانهام احساس کردم. زنی با چادر سیاه کنارم ایستاده بود. نگاهش کردم. از این احساس بیزمانی مست وگیج بودم که شنیدم گفت: «ببخشید، بعد از رکوع زود بلند شدید. نمازتان قبول نیست. باید صبر کنید تا آقا بلند شوند و بعد شما بلند شوید و سجده کنید.»
نگاهش کردم. نمیدانستم چه بگویم. همراهم گفت: «خانم، بگذارید جوانها نمازشان را بخوانند. دلزدهشان نکنید.»
چادرم را جلو کشیدم و راه افتادیم تا یک بار سریع ضریح را ببینیم و برگردیم و عصر سرِفرصت برویم برای نماز و دعا و زیارت. زیر چادر، مقنعۀ کهنهام را پوشیده بودم. شل بود و کمی عقب میرفت. چندبار چند خانم تذکر دادند: «خانم، مقنعهت را جلو بکش که موهایت معلوم نباشد.»
سریع جلو میآوردمش، ولی باز عقب میرفت. چادرم هم زیر پایم گیر میکرد، ولی قلبم باز بود و چشمم جایی را نمیدید. حس پرواز داشتم. میخواستم به خانمها بگویم: بال پرواز ندارید؟
نمیدانم کجا بودم. همراهم میپرسید و جلو میرفتیم. چند حیاط را رد کردیم، ولی آن گنبد دلنواز را پیدا نمیکردیم. صحنها داخل هم بودند و هرکدام به دیگری راه داشت.
پس کبوترها کجا بودند؟ کبوترهایی که نذر میکردیم برایشان گندم بریزیم؛ همانها که خانهشان دور ضریح بود و بَقبَقو کنان بلند میشدند و مینشستند و آدم را یاد پرواز میانداختند. بهجای کبوترها، همه رواق و حجره بود و حیاط پشت حیاط. درکنارِ ورودیِ یکی از رواقها، پنجرهای بلند و مشبک و نقرهایرنگ را دیدیم که کسی کنارش نبود. همراهم گفت: «بیا، بیا، اینجا پنجرهفولاد است.»
جلو رفتیم و دستمان را به شبکههای نقرهای گرفتیم. داخل را نگاه کردم. بعضی نماز میخواندند، بعضی کتاب دعا دستشان بود و آن را میخواندند. انگار دریچهای بود به شهر دعا. نمیتوانستم دعا بخوانم. ذهنم یاری نمیکرد. سرم را به پنجره تکیه دادم و فقط نگاه کردم. این صحنه من را به شهر عشق برده بود. سبُک و جاری بودم. در آن لحظات فقط چند اسم بر زبانم جاری شد، اسم کسانی که التماس دعا داشتند. دلم میخواست همانجا بنشینم و با خودم خلوت کنم، ولی بهخاطر سردی هوا و خستگی راه تصمیم گرفتیم برگردیم. همراهم پادرد داشت و راه رفتن برایش سخت بود. برگشتیم و مرد بلندبالایی با ویلچر آمد و همراهم را نشاند تا ما را به درِ ورودی بازگرداند. هرچه خواستم پولی به او بدهم، نپذیرفت و گفت ما خادمیم و برایمان افتخار است که به زائران کمک کنیم.
به هتل برگشتیم. در راه برگشت همه خوشرو بودند و التماس دعا داشتند. همه منتظر بودند که به ما کمک کنند.
عصر که شد، وضو گرفتیم و دوباره به حرم برگشتیم. این بار از باب شیرازی وارد شدیم که میگفتند به ضریح نزدیکتر است. باز از صحنهای مختلف تودرتو گذشتیم. دورتادور هرکدام از صحنها حجرههایی در دو طبقه قرار داشت که همه با کاشیکاریهای رنگارنگ تزئین شده بودند. صحن اصلی را پیدا نمیکردیم. راه رسیدن به دل چه پرپیچوخم و رنگارنگ شده بود! همهجا چراغانی بود. بعضی از حیاطها کاملاً مفروش بود و زائران رو به حرم نشسته بودند و همه مشغول نماز و دعا بودند. کفشها را در یکی از کفشداریها گذاشتیم. پُرسانپُرسان باز بیست دقیقهای گشتیم و به یک صحن بزرگ رسیدیم که دری بزرگ و طلایی در یک سمت داشت و بازتاب نور چراغهای اطرافش درخشندگی آن را بیشتر میکرد. حجرههایی بهردیف کنار در طلایی بزرگ در دو طبقه با کاشیکاریهای آبی و سفید و زرد و طرحهای اسلیمی قرار داشت که نمایش چشمنواز و روحانی بهنظر میرسید. من که در آن فضای روحانی و سبُکی روح به یاد بهشت افتاده بودم از خود پرسیدم: آیا درِ بهشت هم طلایی است؟ راه آن هم همینقدر پیچدرپیچ است یا من برۀ گمشده در راهم؟
کسی از درِ طلایی داخل نمیشد، اما به فاصلۀ چند طاقی، درِ ورودی خواهران بود که از آن داخل شدیم و از میان صُفههای مختلف، که با چند پله بههم راه داشتند، جلو رفتیم. وقتی به یکی از صُفههای نزدیک ضریح رسیدیم، دیگر موج جمعیت ما را با خود میبرد و مثل خسی در دریا، دریایی از آدمها، سوار امواج جمعیت بودیم و نمیدانستیم به کجا میرویم. یاد جلال افتادم و گم شدن فرد در جمع، هرچه جماعت دربر گیرندۀ «خودِ» عظیمتر، «خود» به صفر نزدیکشوندهتر. میان جمعیت، بیاراده در صفی قرار گرفتیم و آرامآرام جلو رفتیم تا اینکه از دور چشمم به ضریح افتاد. پنجرههای مشبک طلایی و نقرهایاش که با نقرۀ سنگین قاب شده بود از دور مشخص بود و بالای آن پارچههای سبز و پرهای سبزی قرار داشت. نور سبز داخل ضریح و آن دریچهها و پنجرهها، دوباره قلبم را باز کرد و ذهنم خالی شد و مشتاق شدم مثل همه دستم را به آنها بگیرم و دمی با خودم خلوت کنم. آهسته جلو میرفتیم. بعضیها در صف بههمریخته، کتابشان را باز کرده به وند و دعا میخواندند و بعضی هم صلوات میفرستادند. بالاخره در صفی که دیگر باریک شده بود، درمیان فشار جمعیت و هُل دادن راهنماها، جلو رفتیم. بهزور در گوشهای دستم را به پنجرههای مشبک گرفتم و سرم را تکیه دادم که دعا کنم. چشمم به داخل ضریح افتاد که پر از پول بود. اسکناسهای تاشدۀ سبز و قرمز و آبی که در نور سبز داخل ضریح به تلّی از تکههای کاغذ بیمقداری میمانستند و به ارتفاع تقریباً یک متر و نیم رویهم انباشته شده بودند. فکر کردم نکند من هم باید پول بدهم. یعنی دعاهایم بدون پول مستجاب نمیشد؟ لالههای سبز و کتابهای بازشدۀ داخل ضریح من را دوباره به یاد بهشت انداخت. نکند به بهشت هم باید با پول میرفتیم! تا آمدم در خودم فرو روم و حس دعا بگیرم، باز با فشار جمعیت و هُل دادن نگهبانان زن از ضریح دور شدم. از دور نگاهش کردم که میان جمعیت فشرده شده بود و هرکس چیزی میخواست. بعضی گریه میکردند و بعضی بهزور بقیه را هُل میدادند. طفلک امامرضا چقدر غریب بود! محصور میان سازههای پرنقشونگار، میان آن جمعیت. هیچکس به فکر او نبود. همه برای خودشان گریه میکردند. به بالا نگاه کردم، به سقف گنبدی و آینهکاریشده. تکهتکههای آینهها تا بالای دیوارها را گرفته بودند و نور سبز و سفید لوسترهای بزرگ را منعکس میکردند. به آینهها چشم دوخته بودم که همهچیز را تکهتکه نشان میدادند. در آنها بهدنبال خودم گشتم که پیدا نکردم. همۀ ما گم شده بودیم و تکهتکه. درمیان این جمعیت بیتاب هیچکس حضورقلب نداشت. همه همدیگر را هُل میدادند. دیگر انسانیت و مدنیت فراموش شده بود. همه میخواستند دستشان رابه ضریح برسانند و در مناسک سرگردان بودند. آرام سلامی دادیم و خارج شدیم.
دلم میخواست گوشهای پیدا کنم و به نیایش مشغول شوم، اما اصلاً جا نبود. مجبور شدیم از آنجا بیرون برویم. در راه بازگشت مردم را میدیدم که یکی به کشف سفر بود، یکی به کشف ضریح و یکی به کشف خود. بیرون رفتیم و در حیاط روبهروی ضریح به نماز نشستیم. باز از خود بیخود شده بودم و میخواستم آخر نماز دعایی بخوانم و زیر سقف آن آسمان و ابدیت به خودم بنگرم که با صدای مرگ بر امریکا و مرگ بر اسراییل به خودم آمدم. در این میان چند نفر آمدند و گفتند بلند شوید که میخواهیم فرشها را جمع کنیم. گفتم کمی صبر کنید تا نماز همراهم تمام شود. بالای سرمان ایستادند و نفهمیدیم چه کردیم. بلند شدیم و همانجا سرم را بالا بردم و دعا کردم که خداوند آینۀ قلبهایمان را جلا دهد، روح تکهتکهمان را یکپارچه فرماید و کمکمان کند در نمازها و دعاهایمان بهجای غرق شدن در جزئیات آداب ومراسم، قلب آنها را دریابیم و بهدنبال وصل باشیم و نه فصل از دل.
به قول حضرت مولانا:
عجبا نماز مستان، تو بگو درست هست آن
که ندارد او زمانی، نشناسد او مکانی
عجبا دو رکعت است این، عجبا که هشتمین است
عجبا چه سوره خواندم، چو نداشتم زبانی...
به امید اجابت دعای همه انسانها. ■