به یاد کیومرث پوراحمد
تابستانهای داغ آب انجیر میفروختیم و همه رقم. آلاسکاهایی که در کالبد لیوانهای کوچکی از جنس روی با رنگ مصنوعی غذا (این رنگها گاه در صنعت رنگرزی و بافت گلیم هم به کار میرفت!)، شکر و چوب بستنی (بعضی از این چوب بستنیها هم یکی دو باری توسط دکتر کومار و دکتر راجو، دکترهای هندی کمیاب آن زمان شهرمان به طرق مختلف و به ضرورت مورد استفاده قرار گرفته بودند!) و هنر دست مادرهامان، تبلور یافته بودند....
و البته باقله پخته با نمک شور با مزه و......
فصل کفش لاستیکی استوک دار. طبیعتاً استوک هاش پیچی نبودند. لاستیکِ کاملاً لاستیک بودند و یکی دو هفتهای نه تنها سابیده میشدند کلهم موجبات سوراخ شدن جورابها و زخمی شدن پاهایمان را هم فراهم میآوردند:
همه وعده شون به ما زخم کاریه
اینا واسه ما یادگاریه
یسر ارشد یکی از همسایهها افسر جز نیروی هوایی و پایگاه شکاری شیراز بود.
نه خودش برایمان مهم بود. نه پسر افسرش. نه حتا پایگاه یکم شکاری شیراز.
دو بت چین داشت پسر همسایه. دو صنم. دو ترک شیرازی. داغ یکیشان را داشت دل من. مهم این بود که داغشان بر دل همۀ پسرهای لق لقو و گردن دراز کوچه بود. حتا بر دل آن گونۀ جامعه ستیز و رادیکال مجهول و عشق سگ و کفتر و خروس جنگی پسرکان محل.
که تا آن روز معشوقشان کفتر بود، خروس لاری، سگ تازی و.....
با خودشان عطر بهارنارنج میآوردند و تاب بنفشه و طرۀ مشک سا.
سرو و کاج سبز سعدیه بودند و حافظیه و کارشان سبز ماندن بود که یادشان هنوز در دل تک تک ما سبز است.
آنها کرک نرم هاشان ریخته بود و پر نرم طوقی درآورده بود. ما کرک هامان نریخته و پر درنیاورده، سیخک هایی داشتیم دو قد سیخک های لاری و کّلّه شیر (خروس جنگی پر یال و کوپال) های معروف مرحوم ابدیِ جنت مکان شیر شیرستان هرچی کله شیر و کله شیربازه، «علی اصغر کلشیر».
به یُمن حضور نازنین و متفاوت و غیرجنجگجوی آنها، فوتبال ما بهتر و بهتر میشد. علی الخصوص حرکات و ضربات آکروباتیکمان.
عقربی و قیچی برگردان زدن یادگار ممارستهای شبانه روزی از پی داغ صنم کوچکتر را بر دل داشتن است.
هر دو بت چین و ترک شیرازی متفق القول بودند که خیلی شبیه مجیدی. و البته منظورشان «مهدی باقربیگی» بود.
دراز و لق لقی و تخته شلینگ انداز. عجیب و غریب و تخس درست. عشق اردو و میگو درست (راستش به واسطۀ قصههای مجید ملتفت شدیم میگو چی هست. شما آب، دوغ، خیار ما را به میگو بگیرید) و......
در گیر و دار سلسله عشقهای رومانتیک سیخکی، بزرگی سبب شد و علت به آشناییت و عاشقیت با عشقهایی بزرگتر از عشقهای رومانتیک.
کارگردانی که پیشتر با «بی بی چلچله» اش شناخته بودمش.
«هوشنگ مرادی کرمانی» را هم مثل خیلیها به واسطۀ او شناختم و عشق بیش از پیش به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان را.
طوری که هرچه بیشتر با او آشنا میشدم و با امثال او زمان کمتری را صرف حضور در مسابقات خروس جنگی سال میکردم و عوض آن زمان بیشتری به کانون میرفتم.
رفت و آمدم به کانون بیش از بیست سالی به طور مستمر تداوم یافت. تا روزی که درترم های پایانی دانشجویی، مربی پاره وقت ادبی بچهها شدم. البت با فرجامی مشابه تمام موسسان و مولفان و سینماگران و انیماتوران و همکاران و دغدغه مندان بزرگ و بزرگوار کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان. فقط در سایز و مقیاسی بسیار کوچکتر...
تفکیک عشق ترکهای شیرازی و عشق کانون و عشق و علقه به «کیومرث پوراحمد» اصلاً وابدا کار سادهای نیست. با هیچ متر و معیاری نمیتوان آن را اندازه گرفت و آنالیز و درصدبندی کرد.
اما پوراحمدی که سالها برای ما و ترک و صنم و بت چینهای شیرازی سوخت، خود در تنهایی و انزوا و افسردگی و ظاهراً با دست و پای خود به دیار باقی شتافته و ما کجا و اصلاً وصف عشق کجا که:
«نازپرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد»
این روزها به این فکر میکنم و سخت در تکاپوی آنم حالا که چهل را چند سالی ست پشت سر گذاشتهام و یا اگر عمری بود و کهنسالی را تجربه کردم، سر از میدان و رینگ کله شیرهای لاری در نیاورم: رینگی خونین با حضور دست پروده های امثال پوراحمد که گلادیاتورهاش کله شیرها و سگهای شکاریاند. رینگی که دل و روح پوراحمد و هم مسلکی هاش را سخت آشوب میکند و تنشان را در گور میلرزاند: چی فکر میکردیم و چی شد؟!
البت خبردار شدهام که یکی از بازیهای نسل جدید ps5 هم
نام نامی «شبح خروس» را بر خود یدک میکشد و کلی ابرقهرمان قهرمانتر از مرد عنکبوتی هم جلوی آن لنگ میاندازند و در قوارۀ سیاه لشکر گیم تازه راهی بازارشده ظاهر میشوند.
در تدارک تهیۀ یک دستگاه پی اس فایوم و یک عدد اورجینال شبح خروس و خلاصه:
«بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید»
با عرض شرمندگی فراوان حضور نازنین جنت مکان ابدی و ازلی کیومرث پوراحمد!■