«یک رمان خوب تا مدتها پس از آن که کنارش میگذاریم، به بخشی از زمینۀ زندگی ما تبدیل میشود. تجربهای از باورپذیری است که مانند یوگا یا یک جشنواره دینی، موانع زمان و مکان را درهم میشکند و دامنه همدلی ما را میگستراند تا بتوانیم با زندگیها و حرمانهای دیگران همدلی کنیم. به ما شفقت میآموزد و توانایی حس بودن با دیگران.»
کارن آرمسترانگ
تاریخ مختصر اسطوره
رمان تونل، نوشته ارنستو ساباتو با براعت استهلال یا شگرفآغازی، در همان ابتدا همه را میخکوب میکند:
《کافی است بگویم که من خوان پابلو کاستل هستم، نقاشی که ماریا ایریبارنه را کشت.》
همین جمله است که داستان را آغاز میکند. کاستل نقاشی منزوی و گوشهگیر، تلخ، بدبین، پر از تنفر و تحقیر به نوع بشر و ناامید از فرجام انسانهاست. چهره روح او فاقد هرگونه لطافت و آراستگی و محبت است و اغلب دیدی تاریک به جوهره درونی آدمهای اطرافش دارد.
《برای ما بسیار موجهتر است که از چیزهایی که به آنها آشنایی کامل داریم بیزار باشیم.》
(کتاب تونل – صفحه ۲۵)
《معمولاً احساس تنها بودن در جهان با حس نخوتآمیز تکبر و برتری جویی همراه است. من انسانیت را یکسره تحقیر میکنم، افراد دور و برم به نظرم پست، زبون، کودن، آزمند، خشن، تنگ نظر میرسند. از تنهایی نمیترسم! آن را خدای گونه میبینم.》
(کتاب تونل – صفحه ۱۰۶)
پس از این شروع تکاندهنده، خوان پابلو کاستل به شرح زندگی خود و مبرهن کردن دلیل ارتکاب جنایتش میپردازد. ماجرا این است که پس از پایان جنگ جهانی دوم، کاستل که نقاشی پرآوازه است، در نمایشگاهی که در شهر بوینس آیرس برپا شده اثری را به نمایش گذاشته که از نظر خودش پر از معناست، اما نظر هیچ مخاطب یا منتقدی را به خود جلب نمیکند، به جز زنی با موهای بلوطی رنگ که لحظهای درنگ کرده و به منظره دریا و زنی که مقابل آن است خیره میشود. همان موقع است که کاستل، حس میکند سلول تاریک و تنهای وجودش توسط شخصی دیگر دیده شده و نورانی گشته است. کاستل تصور میکند آن زن توان درک او را دارد، میخواهد پیش برود و با او صحبت کند، اما شرم جلو او را میگیرد. شک ندارد که در شهری پر جمعیت همچو بوینس آیرس، دیگر قرار نیست او را ملاقات کند.
پس از مدتی در مقابل آسانسور یک ساختمان اداری دوباره او را میبیند و افکار وسواسگونه او فعال شده و این بار ارتباط برقرار میشود. کم کم کاستل به آن زن نزدیکتر میشود؛ نام آن زن با موهای بلوطی رنگ ماریاست. هرچه پیش میرود گویی نیاز کاستل به تملک و هضم ماریا درون تنهایی خودش اغنا نمیشود. گویی سیاهچالی عمیق و بزرگ در وجودش نهفته است که هرچه بیشتر طالب به درون کشیدن ماریا، به درون تنهایی خودش، است.
رابطه عاشقانه آنها شکل میگیرد و کاستل و ماریا به دفعات و مکرر به دیدار هم میروند، تا این که کاستل در مییابد که ماریا همسر دارد و خودش را درگیر رابطهای خیانتآمیز کرده است. هنگامی که از ماریا میخواهد که با یکدیگر فرار کنند، همه چیز درهم میریزد.
《بهنحوی احساس میکنم که دارم تاوانی را میپردازم، تاوان قانعنبودن به آن بخش از ماریا که مرا (موقتاً) از تنهایی نجات میداد. فوران غرور، شور و شوق افزون شونده به اینکه او فقط مال من باشد باید به من هشدار میداد که راه خطایی در پیش گرفتهام، راهی که سمت و مسیر آن را خودپسندی و نخوت تعیین میکرد.》
(کتاب تونل – صفحه ۱۲۸)
با این که در ابتدای داستان، در یک جمله متوجه نتیجه ماجرا میشویم، داستان تونل ابداً مارا دلسرد نمیکند. قلم سوزان و درخشان ساباتو، شیوه روایت بیپرده و پرتنش او داستان را همراه با فرازهایی مناسب و کوبنده همچنان زنده و جذاب حفظ میکند.
خوان پابلو کاستل آنتاگونیستی است که تفکرات منطقیاش دقیق و موشکافانهاند، با این حال هنگام عمل که میرسد، گویی مسائلی دیگر او را از راه به در میبرند. کاستل چنان عقلانی سخن میگوید که اغلب فراموش میکنیم راوی داستان یک ضدقهرمان جنایتکار است که مرتکب قتل شده و ما از درون سلول یک زندان یادداشتهای وی را میخوانیم.
《بعضی وقتها احساس میکنم که هیچ چیز معنی ندارد. در سیارهای که میلیونها سال است با شتاب به سوی فراموشی میرود، ما در میان غم زاده شدهایم، بزرگ می، شویم، تلاش و تقلا میکنیم، بیمار میشویم، رنج میبریم، سبب رنج دیگران میشویم، گریه و مویه میکنیم، میمیریم، دیگران هم میمیرند و موجودات دیگری به دنیا میآیند تا این کمدی بیمعنی را از سر گیرند.
واقعاً اینطور بود؟ همانطور که نشسته بودم درباره مساله بیمفهوم بودن همه چیز تعمق میکردم. آیا زندگی ما چیزی جز یک سلسه زوزههای بیمعنی در بیابانی از ستارگان بیاعتنا نبود؟》
(کتاب تونل – صفحه ۵۱)
کاستل ابتدا تصور میکند که ماریا را در اختیار داشته و به واسطه ماریا تمامی رنجها، تنهاییها و اندوهگینی زندگیاش پایان یافته است، اما هرچه بیشتر بر ادغام خودش و ماریا اصرار میکند، ماریا از او دورتر میشود. زمانی که ماریا از او میگریزد و دیگر او را در تملک خود نمیبیند، افکار وسواسگونه اما دقیق و موشکافانه او جایگزین عشق پرشوری را که به ماریا نثار میکرد، میگیرد. او نمیداند که ماریا به چه دلیل او را رها کرده، و احساس عدمکفایت و تحقیرشدگی را بر گوشت و استخوان خود احساس میکند. چنان دقیق و ساختاریافته به چیدن تکههای واقعیات و تحلیل آنها همت میگمارد که گویی جانش به فهمیدن حقیقت وابسته است.
عدهای گمان میکنند شاید این داستان نمایانگر عشق ویرانگر است و یا گویی از سویی دیگر نشان از ابعاد جنون انسان دارد. هرچند ما به عنوان مخاطب نه «عشق» میبینیم و نه «جنون»؛ چرا که کاستل و ماریا نه از عشق بهرهای بردهاند و معنی ایثار و شفقت و محبت را درک و ابراز میکنند، و نه جنون کاستل بیپایه و اساس و مضحک است، بلکه ما شاهد منطقیترین و فصیحترین افکار از سوی او هستیم.
حقیقت اما چیست؟
خوان پابلو کاستل اغلب توجه نداشت که به جز منطق، احساسات نیز در رفتار و افکار او نقش دارند و او از سازوکار احساسات خود بیاطلاع بود. کاستل چنان در افکار علت و معلولی خود غرق شده که نمیدانست ترک شدن توسط ماریا احساسات او را متلاطم و رفتارش را به سوی جنون کشانده است.
این نقاش مغرور نمیخواست محکومیت انسان به تنهایی را بپذیرد و به هر قیمتی خواهان از بین بردن این تنهایی، حتی به بهای خاکستر کردن زندگی خود یا دیگری شده بود.
او چنان در پی یافتن علت رفتارهای ماریا در افکارش غرق شد که ساحل واقعیات را گم کرد و آرام آرام از دایره عقلانیت پا به ورطه جنون گذاشت.
«من از خودم میپرسم چرا حقیقت باید ساده باشد. تجربه من کاملاً خلاف این را به من یاد داده است، حقیقت تقریباً هیچ وقت ساده نیست، و اگر چیزی بیش از حد واضح و آشکار به نظر میرسد، اگر عملی به ظاهر از منطق سادهای پیروی میکند، معمولاً انگیزههای پیچیدهای پشت سر آن هست.» (کتاب تونل – صفحه ۶۹)
کاستل تنها بود اما نمیخواست این نفرین ازلی بشر را بپذیرد و قصد داشت به هر قیمتی شده این انزوا را با حضور ماریا و غلبه بر وجود او مغلوب سازد:
«و مثل این بود که ما دوتا در دالانها و تونلهای موازی زندگی میکردیم و هیچوقت نمیدانستیم که داریم همچو ارواحی بهطور همزمان در کنار هم حرکت میکنیم تا سرانجام بههم برسیم.» (کتاب تونل - صفحه ۱۶۵)
«مثل این که بعد از هرگزی دالانها به هم رسیده بودند… چه پندار ابلهانهای! نه، دالانها هنوز موازی بودند، همان طور که همیشه بودند، فقط حالا دیواری که آنها را از هم جدا میکرد، مثل دیواری شیشهای بود و من میتوانستم «ماریا» را به صورت چهرهای خاموش و دست نیافتنی ببینم. و همه چیز به کنار، شاید فقط یک تونل وجود داشت، تاریک و خلوت: تونل من… و در یکی از قسمتهای شفاف دیوار سنگی، من این دختر را دیده بودم و ساده اندیشانه باور کرده بودم که در تونلی موازی تونل من حرکت میکند، در حالی که در واقع او متعلق به جهان پهناور، جهان نامحدود کسانی بود که در تونل زندگی نمیکردند.» (کتاب تونل - صفحه ۱۶۶)
کاستل تمامی این وقایع را با لحنی جدی و با چنان شگفتی به تصویر میکشد که مخاطب نیز همراه با او وقایع را همچو یک رخداد بدیع و دور از انتظار نظاره میکند. گویی خود کاستل نیز از هرآنچه اتفاق میافتد متحیر است و هرچه فکر میکند و برنامه ریزی میکند و به اکتشاف انگیزهها و افکار ماریا کمر میبندد، همچنان گویی از درک او عاجز است. گویی هرچه بیشتر به ناتوانی خود از درک و شناخت کامل ماریا آگاه میشود، مغاک بیکسیاش ژرفتر و هراس دل او بیشتر میشود. کنترل این اضطراب تنهایی و میل به هرچه بیشتر یکی شدن با ماریا در نهایت، زمانی که متوجه میشود از تملک او عاجز است، به نفی و قتل ماریا میانجامد.
قتل و جنایتی که راوی، خوان پابلو کاستل که اکنون در سلولی زندانی و در انتظار کیفر خود میباشد، همچنان برای او مبهم و به دور از حس پشیمانی است.
داستان تونل، روایتگر شخصی است که هیچ توانی برای پذیرش بار احساسات خود ندارد و از شناخت خود و دیگران عاجز است. فردی که نمیتواند با تنهایی ابدی خودش کنار آمده و در جستجوی تملک و حل کردن وجود دیگری در خودش برای فرار از این عزلت است. شخصی که افکاری منسجم و روشن دارد اما اعمال او تحت تأثیر عواطفش دچار پریشانی و جنون و جنایت میشوند.
او نماینده افرادی است که در صحبتها و سخنان و نظرات خود بسیار روشن و موجه جلوه میکنند اما در موقعیتهایی، با رفتارهایی متناقض و نامعقول دست به اقداماتی شگرف میزنند که خارج از انتظارات است. آیا بشر به صورت کلی چنین نیست؟ آیا میتوان بشر را تنها حامل افکار و اقدامات ناشی از آن افکار دانست یا چیزی فراتر از آن در میان است؟
این رمان، داستانی جذاب، کوتاه و گزنده دارد که ساختار وجودی (اگزیستانسیالیستی) آن پیکر افکار مخاطب را به لرزه وا میدارد؛ رمانی که مورد تحسین توماسمان، آلبر کامو و مارک تواین قرار گرفت و شهرتی جهانی برای نویسنده کسب کرد. بشر در این روایت به صورت مبسوط و دقیق همچو موجودی تماماً ناتوان اما پر از پیچیدگی نمایان میشود.
ارنستو ساباتو نویسنده آرژانتینی و ایتالیایی تبار این رمان که پیش از ورود به جهان ادبیات و هنر، فیزیکدانی مطرح و در دهه ۳۰ قرن بیستم بوده و در مؤسسه《هستهای کوری》به تحقیقات مشغول بود. پس از آنکه در دهه چهل جنگ جهانی دوم کورههای آدمسوزی خود را با تکنولوژی تجهیز کرد، و اسلحههای پیشرفته گروه گروه انسان را به سوی مرگ رهسپار کردند و در آخر بمبی اتمی کره زمین را لرزاند و چهره تاریخ بشر، این بار با کشتاری به سبکی نوین و کاملاً علمی مخدوش شد، ساباتو از فیزیک و دنیای علم رویگردان شده و به ادبیات روی آورد. او رمانهای انگشت شماری از جمله: تونل و قهرمانان و گورها و فرشته ظلمت را نوشته و تحسین و تمجید فراوانی را در مجامع ادبی جهان نثار خود کرد؛ از جمله جایزه ادبی میگوئل سروانتس و نامزدی نوبل ادبیات در سال ۲۰۰۷. همچنین بسیاری ساباتو را به علت فعالیتهای سیاسی و اجتماعی و بشر دوستانهاش ستودهاند.
خواندن این رمان شگفتانگیز و گیرا و کمحجم را به کسانی که دوستدار فهم گوشههای تاریک ذهن بشر هستند پیشنهاد میکنم. ■