در کمال تأسف واقعیت این است که از فضای مجازی درد فراق و زجر هجران میپاشد بر سر صورت همگان؛ حتی اگر عاشق یا درگیر شکست عشقی نباشید، کافیست اینستا را باز کنید و یک سر به اکسپلور بزنید یا ناخواسته پستهای لایک شدۀ دوستان عاشقپیشه و هجران دیدۀ شما به صورت اتفاقی مشاهده شود؛ همین که به خودتان بیایید متوجه میشوید که هایهای برای شکست عشقی که نمیدانید از آن کیست یا ماهیتش و دلیلش چیست مانند ابر بهار گریه میکنید.
اساساً فضای جاری، ناخواسته شما را تبدیل به یک انسان ملالسوخته میکند؛ عذاب وجدان میگیرید اگر شکست عشقی نخوردهباشید و گمان میکنید حتماً یک جای کارتان میلنگد یا در انجام وظیفۀ مهمی اهمالکاری کردهاید.
از طرفدیگر اگر با فضای شعر و شاعران و اهل ادبیات و فلسفه ارتباطی داشته باشید که دیگر هیچ، مجبورید بپذیرید جزو ملزومات شاعر و ادبیاتی بودن و فلسفهخوانی و فلسفهدانی شکست عشقی و افسردگی و ملال است وگرنه بعید است شما را به محافل شعر و ادبیات و فلسفه راه بدهند یا پذیرا باشند، اگر هم بختیار شدید و راه یافتید یا باید موجب احساس ملالعشقی کسی شوید و عذاب وجدان بگیرید یا خودتان دچار ملال پس از عاشقیت شوید، در غیر این صورت حضور شما در آن محفل کاملاً بیمعنا میشود.
گویا این روزها کلاس افسردگیِ پس از عاشقیت از داشتن لامبورگینی بیشتر شدهاست و هرچقدر افسردهتر و ملالسوختهتر باشید حتماً محقتر هستید. با استناد به جملۀ آلبرت کامو که میگوید: «حتی اگر ناامیدی برایمان مسلم است یا باید چنان عمل کنیم که گویی امیدواریم یا خود را بکشیم رنج بردن حقی ایجاد نمیکند.» بیان میکنم عدم توانایی رهایی از ملال نشانۀ ضعف در خردورزی ست.
در این جستار از دو وجه به مقوله شکست عشقی و ملال پس از آن خواهم پرداخت. اول بهتر است بررسی کنیم آنچه ما را به شکست عشقی میکشاند دقیقاً چیست و چرا این روزها هرکسی را که میبینیم از بداقبالی خود و بدسرشتی مردمان و نامردی و نامرادی مینالد؟
دلایل بسیاری برای شکست یک رابطه وجود دارد که در این جستار مجال پرداختن به آنها نیست و هدف اصلی در واقع مواجهۀ منطقی و معقول با قطع ارتباط عاطفی است با چشمپوشی از اینکه دلیل آن چه بوده، معمولاً هیچکس را نمیبینیم که بگوید من هم مقصر بودم، رفتار اشتباه داشتم، اشتباه انتخاب کردم، تلاش کردم به شناخت برسم و پس از رسیدن به شناخت دریافتم منطق حکم میکند که از یک رابطۀ بیمار و بیفرجام خارج شوم و عواقب آن را بپذیرم. معمولاً او یک فرشته است و دیگران از دو حالت خارج نیستند یا نفهم هستند یا شیطان صفت!
به نظر میرسد دو عامل اصلی برای طولانی شدن یا حل نشدن ملال پس از اتمام رابطه وجود دارد، یکی عدم درک موقعیت پیشین و اکنون، دیگری عدم باور و پذیرش حق انتخاب دیگران است!
بسیار دیدهام کسانی را که وقتی پارتنرشان تصمیم گرفته از رابطه خارج شود یا کسی را که دوست داشتهاند و نخواسته با آنان وارد رابطه شود نتوانستهاند بپذیرند که انسانها حق دارند برای زندگی خود تصمیم بگیرند و لزوماً نباید همه طبق میل ما رفتار کنند.
در ریشهیابی عوامل اصلی در این عدم درک و پذیرش ردپای گرههای روانی پیدا میشود، طرحوارههای کودکی، عدم شناخت از جنس مکمل، عدم آگاهی و درک مناسب و معقول از علتمندی یک رابطه، نقصان در ادراک و تفکر منطقی، نداشتن یا قلت هوش اجتماعی، کلامی، درون فردی و برون فردی، نداشتن سواد رابطه، اختلالات شخصیت، توهم خودبزرگبینی، خود محقپنداری، خود محوری، عدم بلوغ عاطفی، عدم خودشناسی و هدفمندی در زندگی، و عوامل دیگر زیستی مانند فرار از خانواده و واقعیت وجودی و خویشتن منفور میباشد.
عدۀ زیادی هستند که گمان میکنند تمام معنای زندگی در رابطه خلاصه میشود و در واقع به دنبال یک ناجی میگردند تا تمام مشکلات عاطفی، مالی، روانی و اجتماعی آنان را حل کند و مسئولیت حال و شرایط عاطفی، روانی و زیستی آنان را بپذیرد و با تمام نقصانها و ضعفهایشان کنار بیاید. شاید برای همین نوع پندار است که این روزها بازار شوگرها گرم شده است.
باید کسی باشد و دستی بر شانۀ این افراد با این نوع نگرش بگذارد و بگوید عزیزجان ابرهای صورتی و ارغوانی بالای سرت را پراکنده کن، کمی از ارتفاعی که گرفتهای پایین بیا و ببین کجای جهانی و اصلاً چرا دیگران باید تو را به هر شکلی تحمل کنند و برایت فداکارانه، خود و خانوادۀ خود را انکار و فنا کنند تا تو راضی و شادمان باشی، اصلاً چرا باید جهان بر مدار تو بچرخد و آیا تو بجز خودت کس دیگری را محق حیات و شادمانی و آرامش میدانی؟
حالا گیریم همهچیز درست بود و سرنوشت راه نیامد و یک رابطه به هر دلیلی تمام شد یا اصلاً شروع نشد؛ آیا دنیا به آخر رسیده؟ آیا پیش از آشنایی با آن فرد زندگی هر چند سخت، ممکن و جاری نبود؟ آیا او تنها انسان روی زمین بود و هست؟
معمولاً وقتی کسی سراغم میآید و از شکست عشقی سخن میگوید اولین عبارتی که به او میگویم این است: «دنیا پر از آدمه، آدمها خیلی شبیه هم هستند درعین حال که اصلاً به هم شباهت ندارن، وقتی یه بار تونستی کسی رو پیدا کنی که بتونی دوستش داشته باشی این احتمال وجود داره که باز هم بتونی!»
پس از گفتن این عبارت معمولاً میشنوم: «نه تو نمیفهمی، اون با همه فرق داشت، هیچ آدمی روی زمین مثل اون نیست، دیگه امکان نداره بتونم کسی رو مثل اون دوست داشته باشم و بِلا، بِلا، بِلا…»
و در دومین عبارت میگویم: «گیرم که دیگه کسی رو مثل اون پیدا نکنی مگه تمام زندگی در رابطه خلاصه میشه، یعنی هیچ کار دیگهای نیست که به اون بپردازی، هیچ هدف دیگهای تو زندگیت وجود نداره؟»
هرچند تجربه ثابت کرده همیشه در کمتر از یک سال یک نفر دیگر را پیدا میکند که نهتنها بلکه… گاهی به نیمسال هم نمیکشد!
البته در این میان افرادی را هم دیدهام که مایلند از شکست عشقی به عنوان یک ابزار برای توجیه خود و اطرافیان در جهت پیوستگی به طرحوارهها و گرههای روانی بهره ببرند.
نمیتوان منکر شد که دلکندن اصلاً آسان نیست؛ اما این هم واقعیت است که با مرده نمیتوان مرد و نمیشود یک جنازه را تا آخر عمر بر دوش کشید، بالاخره روزی، جایی باید او را به خاک سپرد و برایش سوگواری کرد و رفت پی زندگی…
اگر چنین نشد باید بیشتر از آنکه به دیگران و سرنوشت شک کنیم به خودمان و سیستم روانمان شک کنیم که کجای طرز تفکر و سازمان روان ما مشکل دارد که نمیتوانیم با واقعیت کنار بیاییم؟
چرا باید این شکست، تمام فرآیند زیستی ما را چه بسا برای مدت طولانی و نامعقول یا حتی تا آخر عمر تحت تأثیر قرار دهد و ما را از تمام پیشرفتها و موفقیتها و شادیهای دیگر محروم کند؟ دقیقاً اینجاست که درمییابیم ملال نشأت گرفته از شکست عشقی ما هیچ ربطی به مقولۀ عشق و عاشقی ندارد زیرا آن عشق اگر واقعی و حقیقی بود به جدایی نمیانجامید و اگر به جدایی رسید و ما نتوانستیم با این روانزخم کنار بیایم و درمان یا تحملش کنیم یا لااقل به صورت معقول التیام یابیم، باید به دنبال فراتشخیص بگردیم؛ مخصوصاً اگر این ماجرا یک اتفاق تکرار شونده باشد!
آنچه باید به صورت جدی و تاکیدی به ما آموخته میشد و نشده این است که خود زندگیست که ارزشمند است نه توابع و لواحق و متملکات زیستن!
لذا آنچه را که امروزه بیش از هرچیز نیاز داریم، ابتدا خودشناسی و سپس سواد رابطه و ارتقای هوش هیجانی و اجتماعی است.
پیشتر در جستاری به نام «اندر احوالات آموزشهای شوکت خانومی» به روانشناسی زرد و خطای شناختی حاصل از ایجاد توهمات در رابطه پرداخته بودم؛ باید باور کرد که بسیاری از افکار ما تحت تأثیر القائات اجتماعی میباشد.
در ابتدای این جستار به تأثیر فضای مجازی در پیوستگی و چسبندگی به ملال و افکار غیر منطقیِ هیجانمدار اشارهای کردم.
حالا وقت آن است که بیاموزیم بیشتر از آینۀ واقعیت استفاده کنیم و خود را بیطرف و منطقی و واقعگرایانه به نقد بگذاریم و با در نظر گرفتن تمام شرایط چه از نظر ذهنی و روانی و چه از منظر اجتماعی و زیستی و بیولوژیک، بدون محق پنداری بیمارگونه و خودخواهانه و هیجانمدار به موضوع بپردازیم و در جهت ترمیم و ارتقا گام برداریم.
و نیز جادارد در این جستار نیمنگاهی به روابط سمی، غیر منطقی و غیر اخلاقی نیز داشته باشیم.
زیرا انسان خداوندگار مغالطههای منافعطلبانه است و معمولاً میتواند بدون هیچ آموزشی، کاملاً حرفهای از انواع مغالطه و سفسطه برای رسیدن به امیال و اهداف خود به صورت غریزی بهره ببرد؛ اما مسلم است که همیشه در دام فریبکاری خود میافتد و جایی در تاری که خود تنیده گفتار میشود که البته پشیمانی دیگر سودی ندارد و تنها چیزی که باقی میماند آسیب است و افسوس!
برای پیشگیری از این آسیب و افسوس بیقید و شرط کافیست خود را برای لحظاتی هم که شده جای افراد درگیر در رابطه قرار دهیم و از بیرون و کاملاً منطقی و اخلاقمدارانه به خودمان و رابطه نگاه کنیم؛ قطعاً به نتایج جالبی خواهیم رسید!
باشدا بر ما روزی که رفتار و کردارمان بیشتر از آنکه بر مبنای هیجانات نابالغانه و خود محورانه باشد بر مبنای تفکر منطقی، انتقادی و اخلاقی باشد؛ در این صورت بسیاری از معضلات آسیبشناسانه از بین خواهند رفت یا لااقل کاستی مییابند! ■