بررسي"پیرمرد فرتوت با بال‌های عظیم" اثر گابريل كارسيا ماركز/ مجتبي اسماعيل زاده

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

گابریل گارسیا مارکز، خالق رمان صد سال تنهایی که اکنون در سن 83 سالگی روزگار را سپری می‌کند، بدون‌شک یکی از مهم‌ترین چهره‌های ادبی جهان و از بزرگ‌ترین نویسندگان سبک رئالیسم جادویی است.

مارکز توجه ویژه‌ای به عقاید و باورهای مردم امریکای لاتین دارد. او در بسیاری از داستان‌هایش به وضوح و سادگی تصویر زندگی مردم را به نمایش گذاشته است‌. مردمی که در زندگی روزمره خود با تنوعی از جنس رئالیسم جادویی روبرو هستند. آنها در تقابل با این پدیده پایبند به اسطوره و افسانه هستند. دنیای داستانی مارکز، دنیای عجیبی است. دنیایی است با مردمانی که پایبند به حرف و حدیث‌هایی هستند که از اجدادشان سینه به سینه نقل شده و به آنها رسیده است. داستان پیرمرد فرتوت با بال‌های عظیم روایتی است از روزمرگی‌های یک خانواده که با پیدا شدن پیرمرد فرتوت بال‌داری در حیات خانه‌شان دچار تغییر می‌شوند. داستان بصورت دانای کل روایت می‌شود. دانای کلی که کمتر به درونیَات افراد داستان کار دارد و آنها را همان‌طور که هستند یا نشان می‌دهند روایت می‌کند.

قهرمان‌های برخی از داستان‌های مارکز موجوداتی فوق‌طبیعی هستند که ناگهان سر از میان مردم درمی‌آورند و موجب تغییر در زندگی آنها می‌شوند. مردمی که دوست دارند در مورد آنها به همان شیوه‌ای فکر کنند که پدران و مادرانشان فکر می‌کرده‌اند.

خلاصه‌ای از ابتدای داستان:

در روز سوم بارندگی پلایو و زنش آنقدر خرچنگ توی خانه می‌کشند که پلایو ناگزیر می‌شود خرچنگ‌ها را به دریا بریزد. آنها تب داشتن کودک نوزادشان را به بوی بد خرچنگ‌ها نسبت می‌دهند. درخطوط بعدی ابتدای داستان مارکز با فضاسازی، ذهن مخاطب را برای روبرو شدن با موجودی فوق‌طبیعی آماده می‌کند. عنصر باور پذیری که یکی از مهم‌ترین عوامل قوی بودن یک داستان است، در داستان‌هایی با سبک رئالیسم جادویی باید خیلی حساب شده‌تر باشد. چون قرار است خواننده با موجود یا اتفاقی روبرو شود که قبول و هضم آن برایش مشکل باشد.

(از روز سه‌شنبه دنیا را غم گرفته بود. دریا و آسمان به شکل چیزی یکدست و خاکستری درآمده بود و ماسه‌های ساحل که در شب‌های ماه مارس مثل براده‌های نور می‌درخشید بصورت معجونی از گل و حلزون گندیده درآمده بود. هنگام ظهر روشنی هوا آنقدر کم بود که پلایو پس از دور ریختن خرچنگ‌ها و برگشتن به خانه به زحمت توانست چیزی را ببیند که در پشت حیاط خانه‌اش تکان می‌خورد)

مارکز، پیرمرد فرتوت بال‌دار را به گونه‌ای وارد داستان می‌کند که همه حضورش را تأیید می‌کنیم. توصیف صحنه‌های مربوط به پیرمرد به اندازه‌ای تصویری و با جزییات هستند که خواننده می‌تواند به‌راحتی فضایی که مارکز در نظر دارد را در ذهن خودش بازآفرینی بکند.

(پلایو و الیزاندا آن‌قدر از نزدیک او را برانداز کردند که چیزی نگذشت تعجب‌شان از میان رفت و پی بردند که آشناست)

آنها به آشنا بودن پیرمرد بال‌دار پی می‌برند، چرا که وجود چنین موجودی در قصه‌های پدر و مادرانشان روایت شده و آنها براحتی متصور و منتظر چنین موجودی هستند. بدون اینکه بخواهند به موجودیت فوق‌طبیعی او شک کنند. در واقع باورهای این مردم از افسانه و اسطوره‌هاست که موجب شکل‌گیری رفتار آنها با هر موجودی غیرطبیعی می‌شود. اولین واکنشی که پلایو و الیزاندا در مقابل پیرمرد بال‌دار انجام می‌دهند، صدا کردن زن همسایه است. زن گیس‌سفیدی که دنیا دیده است و تفکر او در مورد پیرمرد بال‌دار نشان می‌دهد که بیشتر از همه آنها پایبند به افسانه‌هاست و برداشت خیلی ساده‌ای در ذهن خود دارد چرا که بال داشتن پیرمرد برای زن گیس‌سفید دلالتی بر فرشته بودن آن است:

( این فرشته‌س. شاید به خاطر بچه اومده این‌جا، اما مردک درمونده اینقدر پیره که بارون زمین‌گیرش کرده)

و پیرزن گیس‌سفید وجود فرشته‌ها را بازمانده توطئه‌ای آسمانی می‌داند که زمین پناه آورده و می‌بایست آنقدر با چماق زده شود تا جانش گرفته شود.

مارکز در قسمت‌های مختلف داستان صرف‌نظر از وجود پیرمرد بال‌دار در حیاط خانه به توصیف داخل خانه پلایو و الیزاندا می‌پردازد که ذهن‌شان درگیر حال ناخوش بچه‌شان است و اینکه فکر می‌کنند باران و خرچنگ‌ها باعث این شده‌اند که بچه تب داشته باشد.

دو اتفاق مهمی که در داستان با موازات هم نمود پیدا می‌کنند. پیدا شدن مرد بال‌دار در حیاط خانه و تب داشتن بچه پلایو و الیزاندا است.

در خطوط بعدی داستان با مردمی روبرو هستیم که در محوطه اطراف حیاط پلایو جمع شده‌اند تا پیرمرد بال‌دار را نظاره‌گر باشند. مردمی که با تخیلات قوی‌شان، بدون تردید در موجودیت او، برایش فکرهای عجیبی دارند:

(در میان تماشاچیان آنهایی که ساده‌لوح‌تر بودند فکر کردند که باید او را به سمت شهردار جهان انتخاب کرد. کسانی که سخت‌گیرتر بودند، می‌گفتند که مقام او را باید تا حد یک ژنرال پنج ستاره ارتقا داد تا در همه جنگ‌ها پیروز شود و عده‌ای اظهار امیدواری کردند که او بتواند جفت‌گیری کند و روی زمین یک نژاد عاقل بال‌دار به وجود بیاورد که امور کیهان را به دست بگیرند)

و بعد با پدر گونساگا مواجه می‌شویم که کشیشی به ظاهر سالخورده و دوراندیش است. او در برخورد با پیرمرد بال‌دار عاقلانه‌تر از سایر افراد موجود در محل رفتار می‌کند: (همان‌طور که نوع بال وجه تمایز شاهین و هواپیما نیست، در شناخت فرشته‌ها نیز وجود بال آن‌قدرها نقشی ندارد) و قول می‌دهد تا نامه‌ای به اسقف بنویسد تا او هم نامه‌ای به سر اسقف بنویسند و سر اسقف هم نامه‌ای به پاپ بنویسد تا رأی نهایی در مورد آن صادر شود.

نکته‌ی دیگر که یکی از مهم‌ترین هدف‌های مارکز از نگارش این داستان است را در پاسخی که به نامه پدر گونساکا داده می‌شود می‌یابیم. در نامه‌هایی که از رم می‌رسد، آنها می‌پرسند:

(زندانی ناف دارد یا نه؟ لهجه‌ی او با لهجه آرامی ارتباطی دارد یا نه؟ چند فرشته مانند او در سر یک سوزن جا می‌گیرند؟ و... )

تمامی واکنش‌هایی که در بین این مردم، مردمیکه مارکز دارد روایتشان می‌کند، انجام می‌شود تحت تأثیر افکار کلاسیکی است که مربوط به پدران و مادرانشان و حتی اجدادشان است. آنها با رئالیسم جادویی بزرگ شده‌اند و حالا زندگی‌شان حول همین مسئله می‌چرخد. مردمی که بعد‌ها درمان مشکلاتشان را نیز از پیرمرد فرتوت بال‌دار می‌خواهند:

(پیرزنی که از دوران کودکی ضربان قلبش را شمرده بود و دیگر عدد کم آورده بود، مردی اهل پرتغال که سر و صدای ستاره‌ها ناراحتش می‌کرد و خوابش نمی‌برد، و آدم خوابگردی که شب‌ها بیدار می‌شد و کارهایی که در بیداری انجام داده بود را خراب می‌کرد)

انگار آدم‌هایی از این دست را باید تنها در داستان‌های مارکز جستجو کنیم. داستان‌هایی که مربوط به سرزمین امریکای لاتین هستند. سرزمین افسانه‌ها و اسطوره‌ها.

 

در اواسط داستان پیرمرد فرتوت بال‌دار کاری جز اینکه از جایگاه مخصوص خودش مشغول تماشای مردم باشد، ندارد. و مردم تنها زمانی از فرشته‌شان سیر می‌شوند که اثاث نمایش سیار زنی به شهر وارد می‌شود. زنی که به سبب نافرمانی از پدر و مادرش به عنکبوت تبدیل شده است. و نکته جالب‌توجه دلیل این اتفاق است که راوی اعلام می‌کند:

(زن در بچگی دزدانه از خانه پدر و مادرش گریخته و به یک مجلس رقص رفته و شب تا صبح بدون اجازه رقصیده بود و موقع برگستن به خانه، توی جنگل، غرش ترسناکی آسمان را دو نیم کرده و از شکاف آن گلوله گوگرد بیرون آمده و او را تبدیل

 

به عنکبوت کرده بود)

اتفاقات عجیب که همگی حاصل ذهن غیرمنطقی، ناآگاه افراد داستان هستند پایانی ندارند و در خطوط بعدی داستان خواننده را شگفت زده می‌کنند:

(نابینایی که نه تنها چشم‌هایش بینا نشد، بلکه سه دندان تازه هم درآورد، یا آدم فلجی که توانایی راه رفتن را پیدا نکرد اما نزدیک بود در مسابقه بخت‌آزمایی برنده شود و مردی جذامی که از زخم‌هایش گل آفتابگردان رویید)

 

و در اواخر داستان پلایو و الیزاندا را می‌بینیم که با پول پس‌انداز شده از حق تماشای پیرمرد بال‌دار، خانه‌شان را عوض می‌کنند و پلایو با شغل نگهبانی‌اش خداحافظی می‌کند و مشغول پرورش خرگوش می‌شود. الیزاندا هم کفش و پیراهنی را می‌پوشد که مایه رشک سایر زنان می‌شود. پیدا شدن پیرمرد فرتوت، هر چند اگر فرشته نباشد برای الیزاندا و پلایو به فرشته می‌ماند. چرا که چه‌کسی جز یک فرشته می‌تواند نجات‌گر آنها از آن خانه ساحلی باشد که خرچنگ‌ها به موقع باران آرامش را از اهالی خانه می‌گیرند.

همانطور که راوی از اول داستان مشکلات خانگی پلایو را با پیدایش پیرمرد بال‌دار همسو و با اهمیت یکسانی پیش می‌برد، در خطوط بعدی نیز بچه پلایو و الیزاندا و پیرمرد هر دو با هم با بیماری ابله مرغان مواجه می‌شوند.

بعد از آن راوی کاری به مردم و تفکراتشان ندارد و زیر سقف خانه پلایو قدم می‌زند. پیرمرد بال‌دار با حرکات و رفتار عجیبش موجب ناراحتی الیزاندا می‌شود. اما همان حس آشنایی اجازه نمی‌دهد تا آنها به فکر خلاص شدن از دست پیرمرد باشند. از طرفی پلایو و الیزاندا موقعیت جدیدشان را هم مدیون پیرمرد فرتوت هستند.

با تمام شدن فصل زمستان و شروع ماه دسامبر پیرمرد بال‌دار فرتوت چندین پر محکم و بزرگ از بدنش بیرون می‌زند و روزی با بادی که از جانب دریاهای آزاد می‌آمد با تلاش فراوان و ناشیانه اوج گرفته و خانه پلایو و الیزاندا را ترک می‌کند والیزاندا نیز که در آشپزخانه کار خردکردن پیازها را تمام کرده، آهی از سر آسودگی سر می‌دهد و خیره به آسمانی می‌ماند که پیرمرد بال‌دار کم‌کم در آن گم می‌شود.

در پایان‌بندی داستان اتفاق خاصی نمی‌افتد، هر آنچه که اتفاق افتاده در میانه‌های داستان است. وجود پیرمرد گره بزرگی برای داستان نیست که با رفتن آن داستان گره‌گشایی بشود. گره مهم داستان که با حضور پیرمرد به طور غیرمستقیم گره‌گشایی می‌شود، وضعیت زندگی پلایو و الیزانداست، چرا که در پایان، تنها چیزی است که دچار تغییر شده است.

پیرمرد فرتوت بال‌دار چنان که یک‌روز ناگهانی سر از خانه پلایو درآورده بود، در آخر نیز پا از خانه بیرون می‌کشد. اما چیزی که مهم است و هدف مارکز از این داستان، نشان دادن نحوه رفتار و تفکر مردمی است که پایبند به افسانه‌ها و اسطوره‌ها هستند. مردمی که حاضرند برای تماشای پیرمرد فرتوت بال‌داری پول پرداخت کنند و در خیالاتشان او را در حد ژنرال پنج ستاره‌ای ارتقا بدهند.

 

داستان پیرمرد فرتوت با بال‌های عظیم از کتاب بهترین داستان‌های کوتاه گابریل گارسیا مارکز ترجمه احمد گلشیری انتخاب شده است.

 

دیدگاه‌ها   

#3 حمید رضا همتایی 1397-08-21 22:46
عرض ادب و احترام
کتاب (اقایی خیلی پیر با بال های خیلی بزرگ) را از کجا می توانم تهیه کنم؟
چاپ چه انتشاراتی است؟
#2 مهری 1393-05-26 15:32
ممنونم مطالبتون خیلی مفید بود من داستان های مارکز رو خیلی دوست دارم
#1 مهری 1393-05-26 15:32
ممنونم مطالبتون خیلی مفید بود من داستان های مارکز رو خیلی دوست دارم

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692