• خانه
  • بانک مقالات ادبی
  • بررسی داستان «شبی که تختخواب افتاد» نویسنده «جیمز تربر»؛ مترجم «سعید سعیدپور»؛ «ریتا محمدی»/ اختصاصی چوک

بررسی داستان «شبی که تختخواب افتاد» نویسنده «جیمز تربر»؛ مترجم «سعید سعیدپور»؛ «ریتا محمدی»/ اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

ritaa mohamadi

به نظرم جالب‌ترین حادثه دوران جوانیم درشهرکلمبوس ایالت اوهایو، درشبی اتفاق افتاد که تخت روی بابام افتاد. روایت شفاهی این قضیه، حق مطلب را بهترادا می‌کند تا یک نوشته (مگر آنکه به قول بعضی دوستانم، آن را پنج شش بارشنیده باشد.) چون برای ایجاد حال وهوا وتجسم آن ماجرای باورنکردنی، لازم است اسباب واثاثیه را به این طرف آن طرف پرت کنی، دروپنجره‌ها را به هم بکوبی ومثل سگ واق واق کنی. اما باورکنید که این قصه حقیقت دارد.

باری یک شب بابام تصمیم گرفت برود دراتاق زیرشیروانی بخوابد، تا با خود خلوت کند وبتواند فکرکند. مامان به شدت با این کارمخالف بود؛ چون می‌گفت تخت چوبی آن بالا کهنه و زهوار در رفته ونا امن است. تخته کاری بالای سرهم ممکن است با یک تکان جزیی روی سربابا خراب شود ودرجا نفله‌اش کند. اما هیچ جورنتوانست بابا را ازخرشیطان پیاده کند. ساعت ده و ربع باباجان دراتاق زیرشیروانی را پشت سرش بست وازپلکان باریک ومارپیچ بالا رفت. بعد که توی تختخواب خزید، قرچ وقروچ وحشتناکی به گوشمان رسید، بابا بزرگ که هر وقت پهلوی ما بود روی آن تخت دواشکوبه می‌خوابید، از چند روز پیش غیبش زده بود. این-جورمواقع اوهفت هشت روزناپدید می شه بعد کنج خلق وغرولندکنان سروکله‌اش پیدا می شه وخبرمی آورد که دولت فدرال را یک مشت کله پوک اداره می‌کنند وارتش پرتوماک هیچ شانسی ندارد.

درآن موقع پسرعمه عصبی من بریگزبیل میهمانمان بود که فکر می‌کرد ممکن است درخواب، نفس کشیدن یادش برود. احساس می‌کرد که اگر درطول شب ساعت به ساعت بیدارنشود، ممکن است نفسش بالا نیاید وبمیرد.

عادت کرده بود یک ساعت شماطه‌دار را بالای سرش کوک کند که تا صبح هرازگاه بیدارشود. اما من راضی‌اش کردم که عجالتاً دست بردارد. او دراتاق من می‌خوابید، ومن بهش گفتم که خوابم چنان سبک است که اگر احیاناً کسی دراتاقم نفسش بند بیاید فوراً ازخواب می‌پرم. شب اول همان‌طورکه انتظارش را داشتم، اوامتحانم کرد- یعنی وقتی با شنیدن تنفس منظم من قانع شد که خوابم برده است، نفسش را درسینه حبس کرد. امامن که شش دانگ حواسم جمع بود، صدایش کردم. انگارهراس او را تا حدی برطرف کرد؛ هرچند محض احتیاط یک لیوان عرق کافور روی میزبالای سرش گذاشت. گفت اگراحیاناً او را درحال خفگی بیدارنکنم، اوکافور، این اکسیر نیرومند را به بالا می‌کشد.

بریگز تنها عضو خانواده‌اش نبود که وسواس داشت، عمه پیرم ملیسابیل (که بلد بود مثل مردها سوت بلبلی بزند) ازاین احساس شوم رنج می‌برد که سرانجام دربزرگراه جنوب خواهد مرد. چون دربزرگراه جنوب به دنیا آمده، و دربزرگراه جنوب ازدواج کرده بود. غیرازاین‌ها خاله‌ام سارا شوف هم هرشب موقع خواب ازاین می‌ترسید که دزدی به خانه‌اش بزند واز زیردرقدری ماده کلروفورم ازتوی لوله‌ای به داخل اتاقش فوت کند. برای پرهیزازاین مصیبت (چون اوازبیهوشی بیشترمی ترسید تا سرقت مال ومنالش.) اوهمیشه پول، نقره آلات و دیگراموال گرانبهایش را پشت دراتاق خواب، روی هم تلنبار می‌کرد، و رویش این یادداشت را می‌گذاشت: «کل دارایی‌ام همین است. لطفاً همه را یکجا، ببر، اما کلروفورم به کارنبر! چون کل دارایی‌ام همین است.» خاله دیگرم گریسی شوف هم دچارهراس ازدزد بود. اما با شهامت بیشتری با آن برخورد می‌کرد. او اعتقاد راسخ داشت که چهل سال است هرشب دزدبه خانه‌اش می زند واینکه در تمام این مدت، یک سرسوزن ازخانه و زندگی‌اش کم نشده، چیزی را به او ثابت نمی‌کرد.

همیشه ادعا می‌کرد پیش ازآنکه آقا دزدها بتوانند دست به کار شوند، او با پرتاب ناگهانی یک لنگه کفش در راهروآنها را می‌ترساند. به رختخواب که می‌رفت، هرچه کفش درخانه داشت دم دستش تلنبار

می‌کرد. پنج دقیقه بعداز آنکه چراغ را خاموش می‌کرد، از جا بلند می‌شد می نشست ومی گفت:

 «گوش کن!» شوهرش که ازسال‌ها پیش یادگرفته بود کل قضیه را نادیده بگیرد، دراین وقت یا درخواب سنگینی بود یا وانمود می‌کرد که درخواب سنگین است. درهردوحال، به تکان‌ها وسقلمه‌های او جواب نمی‌داد، تا اینکه خاله جان برمی خاست، پاورچین پاورچین به سوی درمی رفت، لای در را کمی باز

می‌کرد ویک لنگه کفش را به یک سمت راهرو پرت می‌کرد ولنگه دیگر را به سمت دیگر راهرو. بعضی شب‌ها تمام کفش‌ها را پرتاب می‌کرد و بعضی شب‌ها فقط یک جفت را.

اما دارم ازحوادث خارق العاده آن شب که تختخواب روی بابا افتاده، دورمی شوم. نیمه شب همه درخواب بودیم. موقعیت اتاق‌ها وحالت اشغال کنندگان آنها برای درک آنچه بعداً رخ داد مهم است. دراتاق جلو واقع درطبقه بالا (درست زیراتاق خواب پدر) مادرم بود وبرادرم هرمان که گاهی درخواب آوازمی خواند، معمولاً «رژه درجورجیا» یا «به پیش، ای سربازان مسیحی.» بریگزبیل ومن دراتاق مجاورآن بودیم. برادرم دراتاق آن طرف هال وسگ بزرگمان رکس هم درهال خوابیده بود. تحت من ازآن سفرهای ارتشی بود که برای آنکه رویش راحت بخوابی، می‌بایست دولبه کناری را که درحالت عادی ازپهلوی تخت آویزان بود، هم ترازبا بخش میانی بالا می‌دادی. وقتی لبه‌ها بالا باشد این خطر وجود دارد که زیادی به لبه تخت بغلتی، درآن صورت ممکن است کل تخت واژگون شود با سروصدای زیاد روی طرف برگردد.

 این درواقع دقیقاً همان چیزی است که حدود ساعت دوبعد ازنیمه شب اتفاق افتاد.

(مادرم بود که بعدها در تعریف آن صحنه، ازآن به عنوان «شبی که تخت روی پدرت افتاد» یاد کرد)

من که خوابم همیشه سنگین بود دیربیدارمی شدم (به بریگزچاخان گفته بودم) تا مدتی حالیم نشد که تخت آهنی برگشته، مرا روی زمین انداخته وخودش روی بدنم افتاده است. بازهم سالم و درامان بودم.) چون تخت مثل سایبان قرارگرفته بود. بنابراین، بیدارنشدم، بلکه لحظه‌ای میان خواب وبیداری ماندم وبعد دوباره به خواب نازفرو رفتم. اما مادردراتاق مجاورازاین سروصدا بیدارشد و فوراً خیال کرد که هراسش به حقیقت پیوسته، یعنی تختخواب بزرگ چوبی روی هیکل پدرافتاده است بنابراین، جیغ کشید:

«بریم سراغ پدر بیچاره‌ات!» هیاهوی اوبود، نه غرش فروافتادن تخت من، که هرمان را درهمان اتاق او بیدار کرد. اوهم خیال کرده که مادربی هیچ دلیل مشخصی دچارحمله شده، درتلاش برای آرام کردن مادر فریاد می‌زد: «طوریت نشده، مامان!» شاید برای ده ثانیه هردوبه همین منوال جیغ وفریاد مبادله کردند.

«بریم سراغ پدربیچاره‌ات» و «طوریت نشده، مامان!»

ازاین جاروجنجال، بریگزازخواب پرید. دراین وقت، من به طرزی مبهم نسبت به آنچه می‌گذشت هشیار شده بودم، اما هنوز درک نمی‌کردم که به جای آنکه روی تخت باشم، در زیرش هستم. بریگز که از سرو صدا بیدارشده بودهاج و واج به ما نگاه می‌کرد وبه نظرش می‌رسید که درخواب دچارخفگی شده وما داریم نجاتش می‌دهیم. اوهم با ناله‌ای کوتاه لیوان کافور را ازبالاسرش چنگ زد وبه جای بوکردنش، آن را خالی کرد روی سرش. اتاق را بوی گند کافور برداشت. بریگزمثل غریقی به خرخرافتاد، چون زیر سیلاب آن عرق تند وتیز، واقعاً نفس خودش را دستی دستی بند آورده بود. ازتخت بیرون جست وافتان و خیزان به طرف پنجره باز رفت، اما ازمقابل پنجره بسته سردرآورد. با دستش کوبید وشیشه را شکست و من صدای سقوط وجرینگ جرینگ آن را ازکوچه پایین شنیدم. دراین هنگام بود که من سعی کردم ازجا بلند شوم وبه طرزی مرموزتخت را روی خودم احساس کردم! گیج ومنگ خواب، به نوبه خود خیال کردم که تمام غوغا به خاطرتلاش دیوانه واری است که مرا از وضعیتی وخیم و وصف‌ناپذیربرهانند:

نعره زدم: «بیار یدم بیرون! بیاریدم بیرون!» انگار دچاراین تصورهولناک شده بودم که درمعدنی زیر خوارها خاک مدفون شده‌ام. دراین اثنا بریگزدرزیرکافورش خرخرکنان دست وپا می‌زد. وهرمان که همچنان فریاد می‌کشید، به دنبال مامان رفت، که همچنان فریاد کنان می‌کوشید دراشکوب را بازکند تا برود وبدن بابا را زیرآواردرآورد. اما درگیرکرده بود وبازنمی شد. فشارهای سرآسیمه او فقط به هیاهو و سردرگمی همگانی دامن می‌زد. راجر وسگ هم حالا بیدار بودند، یکی نعره زنان سؤال می‌کرد، آن یک واق واق می‌کرد.

بابا که از همه ما دورتر و درخوابی سنگین‌تر بود، حالادیگربراثرضربه های روی دربیدارشده بود وخیال کرد خانه آتش گرفته است. با صدایی آهسته وخواب آلود نالید: «آمدم، آمدم!» دقایقی متمادی طول کشید تا اوکاملاً هشیاری خود را بازیابد. مامان که هنوزخیال می‌کرد بابا در زیرتخت گرفتار شده، در «آمدم، آمدم» های اولحن سوگواری کسی را تشخیص داد که دارد جان به جان آفرین تسلیم می‌کند. بنابراین، جیغ کشید: «اون داره می میره!»

بریگزنعره زد «من حالم خوبه، من حالم خوبه!» تا او را مطمئن کند. هنوزتصورمی کرد حالت دم مرگ اوست که مادر را نگران کرده است. بالاخره من کلید برق اتاقم را یافتم، قفل در را بازکردم وهمراه بریگز به دیگران درکنار در زیرشیروانی ملحق شدیم. سگه که اصلاً ازبریگز خوشش نمی‌آمد، به طرف اوخیز برداشت، با این تصورکه قضیه هرچه باشد زیرسراوست. راجرمجبور شد رکس را کنار بزند ومحکم نگهش دارد. ما ازبالای سرمان صدای بیرون خزیدن بابا را ازتختخواب کذایی شنیدیم، راجردراشکوب را با تنه‌ای شدید بازکرد وبابا خواب آلود وپکر، اما صحیح وسالم ازپله‌ها پایین آمد. مادرم با دیدن او زد زیر گریه. رکس زد زیر زوزه. بابام پرسید: «تو را به خدا بگویید اینجا چه خبراست؟»

وسرانجام، کل ماجرا مثل تکه‌های یک پازل عظیم درکنارهم جفت وجورشد. بابا دراثرپابرهنه پلکیدن سرما خورد، اما هیچ تلفات دیگری نداشتیم.

مامان که همیشه جنبه مثبت قضایا را می‌دید گفت: «خوشحالم بابا بزرگت اینجا نبود.»

___________________________________

بررسی داستان

1- راوی: اول شخص عینی

مثال:

به نظرم جالب‌ترین حادثه دوران جوانیم درشهرکلمبوس ایالت اوهایو، درشبی اتفاق افتاد که تخت روی بابام افتاد. روایت شفاهی این قضیه، حق مطلب را بهترادا می‌کند تا یک نوشته (مگر آنکه به قول بعضی دوستانم، آن را پنج شش بارشنیده باشد.) چون برای ایجاد حال وهوا وتجسم آن ماجرای باورنکردنی، لازم است اسباب واثاثیه را به این طرف آن طرف پرت کنی، دروپنجره‌ها را به هم بکوبی ومثل سگ واق واق کنی. اما باورکنید که این قصه حقیقت دارد.

2- گونه داستان چیست؟

واقع‌گرای اجتماعی

مثال: ساعت ده و ربع باباجان دراتاق زیرشیروانی را پشت سرش بست وازپلکان باریک ومارپیچ بالا رفت.

بعد که توی تختخواب خزید، قرچ وقروچ وحشتناکی به گوشمان رسید، بابا بزرگ که هر وقت پهلوی ما بود روی آن تخت دواشکوبه می‌خوابید، از چند روز پیش غیبش زده بود. این‌جورمواقع اوهفت هشت روزناپدید می شه بعد کنج خلق وغرولندکنان سروکله‌اش پیدا می شه وخبرمی آورد که دولت فدرال را یک مشت کله پوک اداره می‌کنند وارتش پرتوماک هیچ شانسی ندارد.

3- مسئله داستان چیست؟

شخصیت‌ها هریک عادت‌هایی برای خواب دارند علاوه برآن در زندگی روزمره‌شان با یک سری عادت‌های عجیب وغریبی سرکاردارند که خارج ازعرف است درنهایت هرگونه عادتی که برای خواب دارند دردنیای واقعی برای تک تکشان اتفاق می افتد، راوی آن عادت‌ها را دست مایه طنزقرارداده جهان داستانی طنز را خلق می‌کند. درنهایت نگاهی کاوشگرانه به سرشت انسان‌ها دارد.

مثال اول: «عادت خواب پسرعمه»

درآن موقع پسرعمه عصبی من بریگزبیل میهمانمان بود که فکر می‌کرد ممکن است درخواب، نفس کشیدن یادش برود. احساس می‌کرد که اگر درطول شب ساعت به ساعت بیدارنشود، ممکن است نفسش بالا نیاید وبمیرد.

عادت کرده بود یک ساعت شماطه‌دار را بالای سرش کوک کند که تا صبح هرازگاه بیدارشود. اما من راضی‌اش کردم که عجالتاً دست بردارد. او دراتاق من می‌خوابید، ومن بهش گفتم که خوابم چنان سبک است که اگر احیاناً کسی دراتاقم نفسش بند بیاید فوراً ازخواب می‌پرم. شب اول همان‌طورکه انتظارش را داشتم، اوامتحانم کرد- یعنی وقتی با شنیدن تنفس منظم من قانع شد که خوابم برده است، نفسش را درسینه حبس کرد. امامن که شش دانگ حواسم جمع بود، صدایش کردم. انگارهراس او را تا حدی برطرف کرد؛ هرچند محض احتیاط یک لیوان عرق کافور روی میزبالای سرش گذاشت. گفت اگراحیاناً او را درحال خفگی بیدارنکنم، اوکافور، این اکسیر نیرومند را به بالا می‌کشد.

مثال دوم: «عادت خواب عمه»

عمه پیرم ملیسابیل (که بلد بود مثل مردها سوت بلبلی بزند) ازاین احساس شوم رنج می‌برد که سرانجام دربزرگراه جنوب خواهد مرد. چون دربزرگراه جنوب به دنیا آمده، و دربزرگراه جنوب ازدواج کرده بود.

مثال سوم: «عادت خواب خاله»

غیرازاین‌ها خاله‌ام سارا شوف هم هرشب موقع خواب ازاین می‌ترسید که دزدی به خانه‌اش بزند واز زیردرقدری ماده کلروفورم ازتوی لوله‌ای به داخل اتاقش فوت کند. برای پرهیزازاین مصیبت (چون اوازبیهوشی بیشترمی ترسید تا سرقت مال ومنالش.) اوهمیشه پول، نقره آلات و دیگراموال گرانبهایش را پشت دراتاق خواب، روی هم تلنبار می‌کرد، و رویش این یادداشت را می‌گذاشت: «کل دارایی‌ام همین است. لطفاً همه را یکجا، ببر، اما کلروفورم به کارنبر! چون کل دارایی‌ام همین است.»

مثال چهارم: «عادت خواب خاله دیگر»

خاله دیگرم گریسی شوف هم دچارهراس ازدزد بود. اما با شهامت بیشتری با آن برخورد می‌کرد. او اعتقاد راسخ داشت که چهل سال است هرشب دزدبه خانه‌اش می زند واینکه در تمام این مدت، یک سرسوزن ازخانه و زندگی‌اش کم نشده، چیزی را به او ثابت نمی‌کرد.

همیشه ادعا می‌کرد پیش ازآنکه آقا دزدها بتوانند دست به کار شوند، او با پرتاب ناگهانی یک لنگه کفش در راهروآنها را می‌ترساند. به رختخواب که می‌رفت، هرچه کفش درخانه داشت دم دستش تلنبار

می‌کرد. پنج دقیقه بعداز آنکه چراغ را خاموش می‌کرد، از جا بلند می‌شد می نشست ومی گفت:

 «گوش کن!» شوهرش که ازسال‌ها پیش یادگرفته بود کل قضیه را نادیده بگیرد، دراین وقت یا درخواب سنگینی بود یا وانمود می‌کرد که درخواب سنگین است. درهردوحال، به تکان‌ها وسقلمه‌های او جواب نمی‌داد، تا اینکه خاله جان برمی خاست، پاورچین پاورچین به سوی درمی رفت، لای در را کمی باز می‌کرد ویک لنگه کفش را به یک سمت راهرو پرت می‌کرد ولنگه دیگر را به سمت دیگر راهرو. بعضی شب‌ها تمام کفش‌ها را پرتاب می‌کرد و بعضی شب‌ها فقط یک جفت را.

مثال پنجم: «هذیان برادرش هرمان درخواب»

وبرادرم هرمان که گاهی درخواب آوازمی خواند، معمولاً «رژه درجورجیا» یا «به پیش، ای سربازان مسیحی.» بریگزبیل ومن دراتاق مجاورآن بودیم. برادرم دراتاق آن طرف هال وسگ بزرگمان رکس هم درهال خوابیده بود. تحت من ازآن سفرهای ارتشی بود که برای آنکه رویش راحت بخوابی، می‌بایست دولبه کناری را که درحالت عادی ازپهلوی تخت آویزان بود، هم ترازبا بخش میانی بالا می‌دادی. وقتی لبه‌ها بالا باشد این خطر وجود دارد که زیادی به لبه تخت بغلتی، درآن صورت ممکن است کل تخت واژگون شود با سروصدای زیاد روی طرف برگردد.

 این درواقع دقیقاً همان چیزی است که حدود ساعت دوبعد ازنیمه شب اتفاق افتاد.

(مادرم بود که بعدها در تعریف آن صحنه، ازآن به عنوان «شبی که تخت روی پدرت افتاد» یاد کرد)

4- محور معنایی داستان چیست؟

انسان هرآنچه که درواقعیت است نمی‌بیند بلکه آن چیزی که در ذهن تصویر وساخته وپرداخته شده از راه دیده شدن به آن‌ها القاء می‌شود که بخشی از آن مربوط به سرشت انسان هم هست سرشتی که تبدیل به توهمات درونی وبیرونی که زندگی عادی او را مختل کرده تا جایی پیش می‌رود که حتی در رفتارش تاثیرگذاشته گاه توهم این را دارد که درخواب دچارخفگی شده. دزدی همیشه به خانه او دستبرد زده.

ممکن است تختی که قدیمی صدا می‌کند بشکند درخواب او را ناقص کند ای بسا ممکن است هیچ کدام از این وقایع فجیع هرگزاتفاق نیفتدد یا وجود خارجی نداشته باشد این فقط یک سری تصوراتی است که چشم اشیاء را می‌بیند به ذهن انتقال می‌دهد ذهن هم آن‌طورکه بخواهد پردازش وتوهمات را ایجاد می‌کند به طوری که انسان را ازنظرعقلی ازپا درمی آورد دیگر نمی‌تواند به صورت طبیعی بخوابد.

سرمنشاء این جریانات ازکجا سرچشمه می‌گیرد؟ ازعادت‌هایی که درسرشت انسان نهادینه و قرن‌هاست تکرارمی شود بدون این‌که اراده واختیاری درمقابل آن‌ها که به ظاهر ساده وپیش پا افتاده است تبدیل به معظلی اجتماعی شده کم کم گریبان گیرهمه اعضاء خانواده می‌شود سگی که درکنارآن‌ها زندگی می‌کند هم ازآن مستثناء نیست.

مثال: ازاین جاروجنجال، بریگزازخواب پرید. دراین وقت، من به طرزی مبهم نسبت به آنچه می‌گذشت هشیار شده بودم، اما هنوز درک نمی‌کردم که به جای آنکه روی تخت باشم، در زیرش هستم. بریگز که از سرو صدا بیدارشده بودهاج و واج به ما نگاه می‌کرد وبه نظرش می‌رسید که درخواب دچارخفگی شده وما داریم نجاتش می‌دهیم. اوهم با ناله‌ای کوتاه لیوان کافور را ازبالاسرش چنگ زد وبه جای بوکردنش، آن را خالی کرد روی سرش. اتاق را بوی گند کافور برداشت. بریگزمثل غریقی به خرخرافتاد، چون زیر سیلاب آن عرق تند وتیز، واقعاً نفس خودش را دستی دستی بند آورده بود. ازتخت بیرون جست وافتان و خیزان به طرف پنجره باز رفت، اما ازمقابل پنجره بسته سردرآورد. با دستش کوبید وشیشه را شکست و من صدای سقوط وجرینگ جرینگ آن را ازکوچه پایین شنیدم. دراین هنگام بود که من سعی کردم ازجا بلند شوم وبه طرزی مرموزتخت را روی خودم احساس کردم! گیج ومنگ خواب، به نوبه خود خیال کردم که تمام غوغا به خاطرتلاش دیوانه واری است که مرا از وضعیتی وخیم و وصف‌ناپذیربرهانند:

نعره زدم: «بیار یدم بیرون! بیاریدم بیرون!» انگار دچاراین تصورهولناک شده بودم که درمعدنی زیر خوارها خاک مدفون شده‌ام. دراین اثنا بریگزدرزیرکافورش خرخرکنان دست وپا می‌زد. وهرمان که همچنان فریاد می‌کشید، به دنبال مامان رفت، که همچنان فریاد کنان می‌کوشید دراشکوب را بازکند تا برود وبدن بابا را زیرآواردرآورد. اما درگیرکرده بود وبازنمی شد. فشارهای سرآسیمه او فقط به هیاهو و سردرگمی همگانی دامن می‌زد. راجر وسگ هم حالا بیدار بودند، یکی نعره زنان سؤال می‌کرد، آن یک واق واق می‌کرد.

5- دلاتمندی داستان چیست؟

تقابل‌ها: مرگ / توهم

مرگ: هریک ازشخصیت‌ها به واسطه توهمی که دارند خود را درمقابل مرگ می بینندکه تا سرحد جنون کشیده‌اند ازمرگ همان-قدرهراس دارند که از زندگی و زنده ماندن چرا که تصور مرگ سرمنشاء توهماتی است که هریک به تنهایی درگیرآن شده هرچه می‌کنند نمی‌توانند یک دیگر را کمک کنند تا ازمرگ خیالی که دارند رهایی پیدا کنند.

هریک موقع حادثه دنبال راه فرارازمرگ هستندبه جای این‌که دنبال درمان خود باشند.

مثال: بریگز نعره زد «من حالم خوبه، من حالم خوبه!» تا او را مطمئن کند. هنوزتصورمی کرد حالت دم مرگ اوست که مادر را نگران کرده است. بالاخره من کلید برق اتاقم را یافتم، قفل در را بازکردم وهمراه بریگز به دیگران درکنار در زیرشیروانی ملحق شدیم. سگه که اصلاً ازبریگز خوشش نمی‌آمد، به طرف اوخیز برداشت، با این تصورکه قضیه هرچه باشد زیرسراوست. راجرمجبور شد رکس را کنار بزند ومحکم نگهش دارد. ما ازبالای سرمان صدای بیرون خزیدن بابا را ازتختخواب کذایی شنیدیم، راجردراشکوب را با تنه‌ای شدید بازکرد وبابا خواب آلود وپکر، اما صحیح وسالم ازپله‌ها پایین آمد. مادرم با دیدن او زد زیر گریه. رکس زد زیر زوزه. بابام پرسید: «تو را به خدا بگویید اینجا چه خبراست؟»

توهم: اختلال توهم یا پارانویا نوعی بیماری روانی جدی به

 نام: اختلال روان‌پریش است چنین افرادی مرز بین واقع وخیال را تشخیص نمی‌دهند ازآن‌جایی که نویسنده عادت‌ها وتصورات ذهنی انسان را از ابتدا تا انتها برباورتوهمات قرارداده و ریشه آن را ژنتیک می‌داند زیرا شخصیت‌ها همگی اعضاء خانواده درجه یک روای هستند. (پدر، مادر، پدربزرگ، برادر، عمه، پسرعمه و خاله) راوی نشان می‌دهد این توهمات چگونه می‌تواند زندگی انسان را سخت تحت تأثیرقردهد تا جایی‌که خواب شبانه را بگیرد اتفاقاتی بیفتد که اصلاً وجود خارجی ندارد.

مثال: بابا که ازهمه ما دورترو درخوابی سنگین تربود، حالادیگربراثرضربه های روی دربیدارشده بود وخیال کرد خانه آتش گرفته است. با صدایی آهسته وخواب آلود نالید: «آمدم، آمدم!» دقایقی متمادی طول کشید تا اوکاملاً هشیاری خود را بازیابد. مامان که هنوزخیال می‌کرد بابا در زیرتخت گرفتار شده، در «آمدم، آمدم» های اولحن سوگواری کسی را تشخیص داد که دارد جان به جان آفرین تسلیم می‌کند. بنابراین، جیغ کشید: «اون داره می میره!»

بریگزنعره زد «من حالم خوبه، من حالم خوبه!» تا او را مطمئن کند. هنوزتصورمی کرد حالت دم مرگ اوست که مادر را نگران کرده است. بالاخره من کلید برق اتاقم را یافتم، قفل در را بازکردم وهمراه بریگز به دیگران درکنار در زیرشیروانی ملحق شدیم. سگه که اصلاً ازبریگز خوشش نمی‌آمد، به طرف اوخیز برداشت، با این تصورکه قضیه هرچه باشد زیرسراوست. راجرمجبور شد رکس را کنار بزند ومحکم نگهش دارد. ما ازبالای سرمان صدای بیرون خزیدن بابا را ازتختخواب کذایی شنیدیم، راجردراشکوب را با تنه‌ای شدید بازکرد وبابا خواب آلود وپکر، اما صحیح وسالم ازپله‌ها پایین آمد. مادرم با دیدن او زد زیر گریه. رکس زد زیر زوزه. بابام پرسید: «تو را به خدا بگویید اینجا چه خبراست؟» وسرانجام، کل ماجرا مثل تکه‌های یک پازل عظیم درکنارهم جفت وجورشد. بابا دراثرپابرهنه پلکیدن سرما خورد، اما هیچ تلفات دیگری نداشتیم. مامان که همیشه جنبه مثبت قضایا را می‌دید گفت: «خوشحالم بابا بزرگت اینجا نبود.»

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

بررسی داستان «شبی که تختخواب افتاد» نویسنده «جیمز تربر»؛ مترجم «سعید سعیدپور»؛ «ریتا محمدی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692