به نظرم جالبترین حادثه دوران جوانیم درشهرکلمبوس ایالت اوهایو، درشبی اتفاق افتاد که تخت روی بابام افتاد. روایت شفاهی این قضیه، حق مطلب را بهترادا میکند تا یک نوشته (مگر آنکه به قول بعضی دوستانم، آن را پنج شش بارشنیده باشد.) چون برای ایجاد حال وهوا وتجسم آن ماجرای باورنکردنی، لازم است اسباب واثاثیه را به این طرف آن طرف پرت کنی، دروپنجرهها را به هم بکوبی ومثل سگ واق واق کنی. اما باورکنید که این قصه حقیقت دارد.