از دیدن قیافه دمغ سرکارمانچینی وپارکست چندان خوشم نیامد. همین چند وقت پیش عذریکی دوتا از پاسبانهای عوضی کلانتری آنها را خواسته بودیم. میانهمان هنوزشکرآب بود. بازرس نولان ازصبح امروزدلخوربود.
اول کار، آنهم ساعت هشت ونیم صبح؛ خدا آخرش را به خیرکند.
ماشین را درست بیخ جدول کشیدم. راستش با ماشین کلانتری لازم نیست این همه دقت به خرج بدهم. بازرس نولان پیاده شد. هوای آلودۀ خیابان هشتادوششم سوزگزندهای داشت.
سرما استخوان میترکاند. نولان دستهایش را جلودهان گرفت وها کرد. بخاردهانش فایدهای نداشت.
دست درجیب فروبرد. کناربازرس ایستادم ودوتایی به مردی نگاه کردیم که روی زمین زارمی زد.
پیرمرد مردنی به نظرمی آمد. ازآن چرکهای کارتن خواب بود. مأموران او را به درگاهی مغازۀ در رفتهای کشانده بودند که زیردست وپا نماند. قیافهای غریب وخسته داشت. فلاکت وبدبختی ازسرو رویش میبارید. بوی گند میداد.
نولان گفت: «سرکارمانچینی وقت زیادی نداریم. خیلی خلاصه گزارش بده!»
لحن کلامش گزنده بود. ازقرارگریههای پیرمرد روی اوهم اثرگذاشته بود. مانچینی دهانش خشک شد. هرازگاه نگاهی به هم قطارش میانداخت تا ازحمایت اوهم مطمئن شود. اما رفیقش انگار جای دیگری سیرمی کرد.
«بازرس نولان، اصلاً دلم نمیخواهد وقت شما را بگیرم. فقط اولین باراست که شکایت این اراذل و ولگردها را باورمی کنم.»
نولان گفت: «حاشیه نرو. یخ کردم راست بروسراصل مطلب وتمامش کن.»
مانچینی خم شد وآستینهای کت پیرمرد را گرفت ویکی یکی مثل گونی خالی تکان داد درهمان حال برگشت ما را نگاه کرد. هربارکه دست منچینی به پیرمرد میخورد، آه ونالهاش میبرید، میلرزید و مثل سگ کتک خورده زوزه میکشید.
گفتم: «تا حالا این جورش را ندیده ونشنیده بودهام.»
نولان نگاه تندی به من انداخت به مانچینی اخم کرد گفت:
«منظور؟ این فلکزده دست ندارد. صبح اول ما را کشاندهای اینجا که همین را نشان بدهی.»
مانچینی با کف دست به شانۀ خود کوبید گفت: «دست ازاینجا قطع شده.» چشمهایش بین من ونولان دو دومی زد.
نولان آهی کشید. گفت: «پیری، کی دستهات را برید؟» پیرمرد با چشمهای دریده دوروبر را نگاه کرد. انگاردرپیادهرودنبال جواب میگشت. با سربه ورودی مترواشاره کرد.
گفت: «کنار دکۀ بلیتفروشی خوابیده بودم. وقتی بیدارشدم ازدستهایم خبری نبود. دردی هم نداشتم. الان هم درد نمیکند، سرکار.»
اشکش سرازیرشد: «خدایا، مگرمن چه گناهی کردم. مادر، من که بچۀ بدی نبودم. من که به کسی بد نکردهام، آخرچرا دست-هایم را بردند؟»
مانچینی گفت: «این هم مثل حرفهای دیگران است. همه یک جورحرف میزنند و روبه هم قطاران خود کرد. گفت: «مگر نه پارکرست؟ تو هم یک حرفی، اشارهای! پارکرست!»
پارکرست گفت: «بله قربان، درست میفرمایید.»
مانچینی دلگرمی بیشتری حس کرد پیروزمندانه گفت: «همهشان یک جورحرف میزنند. بازرس. باوربفرمایید. اما کی باورمی کند؟»
نولان بلند شد تا ازحالت دیوانه وارمانچینی فاصله بگیرد. مانچینی پرسید: «آخر کدام عاقلی میتواند بارو کند که یک بی سروپا بیاید ومدعی شود، بخشی ازبدن او را دزدیدهاند. نه خونی ریخته ونه زخمی باقی مانده. هر روزصدتا گوش ودماغ گم میشود. کجای این باورکردنی است؟»
حالا نوبت پارکرست بود گلویی صاف کرد. گفت: «یکی آمده بود. میگفت دل و رودهاش را دزدیدهاند بیچاره افتاد ومرد.»
مانچینی گفت: «یکی دوبارخواستیم آنها را تحویل تیمارستان بدهیم.
یکبارهم محض امتحان این کار را کردیم. پیرزنی از خیابان لگزینگتن آمد و روز روشن جلوهمه اسباب و وسایلش را ولو کرد، گفت چشمهایش را دزدیدهاند. وقتی پیرزن را تحویل راننده دادیم،
تخمسگ برگشت گفت: «پیرزن از اول چشم نداشت شما را سیاه کرده!»
نولان کت خود را که اصلاً خاکی نبود، تکاند. گفت: «پارکرست. حرفهای رفیقت را تأیید میکنی؟»
پارکرست روبه ما کرد. گفت: «یک مرتبه به یک بابایی برخوردم که زورمی زد صدای گیتار در بیاورد، بلکه پولی گیرش بیاید. انگشت واین حرفها نداشت. دستش مثل یک باله بود. میگفت تا همین دیروزهرآهنگی را میزده ولی خوب انگشتانش را دزدیده بودند. یکی دیگرتوی دهانش هیچ چیزنبود. نه زبانی داشت ونه دندان ولثهای.»
نولان گفت: «ببینم پارکرست، مخت که تکان نخورده؟ توازآنهایی هستی که وقتی توی دورمی افتند، جلوشان را نمیشود گرفت.»
پارکرست گوشش بدهکارنبود: «ازهمۀ اینها بدتریکی بود که اعضای بدنش به هم چفت نمیشد.»
میترسید حرفهایش را نفهمیم. «خیلی نرم وصاف است. انگارپوست را صیقل دادهاند.
اصلاً جای زخم وبخیه دیده نمیشود. من وپارکرست دوتایی دیدیم. مگر نه پارکرست؟»
پارکرست چشم ازخیابان نمیگرفت وحرفی نزد.
مانچینی داد زد: «هو پارکرست، نا سلامتی تو رفیق منی. بوزینه انگار ازاول دست نداشته.»
نولان گفت: «شاید مادرزادی بوده، منچینی. می دانی این روزها خیلی ازبچهها بدون دست و پا به دنیا میآیند. بهای پیشرفت وترقی همین است. من ازحرفهای تو سردرنمی آورم.»
مانچینی آب دهان خود را قورت داد: «بازرس، موضع همین است. الان عرض میکنم ما دوتایی می دانیم که این مردک، مادرزادی دست داشته. برای اینکه همین دیروز پدرسوخته دوتا آناناس ازدکۀ یونانی سرخیابان کش رفته بود. کلی دنبالش کردیم تا بتوانیم دستگیرش کنیم.
آناناسها را هم دودستی چنگ زده بود. درست عین ما دست داشت. آن هم دوتا! مگرنه پارکراست؟»
نولان گفت: «خجالت بکش مانچینی. بچه گیرآوردی؟»
پارکرست لبولوچهاش را جمع کرد.
مانچینی گفت: «اگر باورنمی کنی از ین مجسمۀ بلاهت بپرس.»
هنوزخیابان را نگاه میکرد دیدم که لبش جنبید. یکی دوبارمن من کرد.
گفت: «راست میگوید. همانطورکه مانچینی گفت. او دست داشت؟»
مانچینی نفس راحتی کشید. پشت گرمی پیدا کرده بود: «دیدی گفتم؟ این یارودست داشت. هرچند مثل اعضای دیگرش به درد نمیخورد.
ولی بههرحال دست نداشت. پس این اراجیفی که هر روزاین جماعت به ما می گویند درست است.»
میترسید حرفهایش را نفهمیم. «خیلی نرم وصاف است. انگارپوست را صیقل دادهاند.
اصلاً جای زخم وبخیه دیده نمیشود. من وپارکرست دوتایی دیدیم. مگر نه پارکرست؟»
پارکرست چشم ازخیابان نمیگرفت وحرفی نزد.
مانچینی داد زد: «هو پارکرست، نا سلامتی تو رفیق منی. بوزینه انگار ازاول دست نداشته.»
نولان گفت: «شاید مادرزادی بوده، منچینی. می دانی این روزها خیلی ازبچهها بدون دست و پا به دنیا میآیند. بهای پیشرفت وترقی همین است. من ازحرفهای تو سردرنمی آورم.»
پارکرست دست خود را کشید وازچنگ او خلاص کرد: «بله؟ اشتباه کرده بودیم؟ اولِ کار جا زدی؟ تو خودت خواستی که بگویم؛ من هم می گویم.» پشتش را به من کرد.
«طرف را توی ایستگاه متروبالای شهردیدم. آن پایین که قطارسریع السیرمی ایستد. تقریباً ساعت چهارصبح بود. ازجلوما در رفت.
موقع رفتن لنگربرمی داشت. خیلی عجیب بود نمیتوانست روی یک خط راست راه برود.»
مانچینی گفت: «ول کن مرد. درآن مورد اشتباه میکردی.» خیلی جدی رو به ما کرد.
گفت: «من راجع به یارو قانعش میکنم. کوتاه بیا.»
پارکرست گفت: «خفه شو.» رو کرد به ما وگفت: «صدایش که زدم جواب نداد. رفتم یقهاش را گرفتم. خدای من! نزدیک بود ازحال بروم. نمیتوانست حرف بزند. سروگردنش چفت نبود. میتوانست نفس بکشد، ولی نمیتوانست حرف بزند. یکی ازشانه-هایش بزرگ بود وآن دیگری کوچک، نزدیک بود بالا بیاورم.»
مانچینی گفت: «ولکن پسر. فراموش کن.» بازرس را نگاه کرد بعد مرا و دوباره نگاهش روی بازرس میخکوب شد.
مانچینی گفت: «خودم روبراهش میکنم. کند ذهن است ولی خودم درستش میکنم.»
نولان آدرسی روی کاغذ نوشت. گفت: «شما دوتا این پیری را ببرید به اینجا. خودتان هم جایی نروید، همانجا باشید تا من برگردم. شیرفهم شد؟ این یک دستور است صبر میکنید تا من بیایم.»
مانچینی، افسرده ولی بی جان گفت: «بازرس کوتاه بیا، به ما چه. پیرمرد را همینجا میگذاریم و
پی کارخودمان میرویم. اصلاً به ما چه مربوط است. پارکرست را هم خودم میزانش میکنم.
قول میدهم مشکلی پیش نیاید.»
دیگر دیرشده بود. چپید توی ماشین. پارکرست بهت زده پشت مانچینی ایستاده بود.
هنوز گیجوگول به نظرمی رسید. ماشین که راه افتاد، مانچینی دست دراز کرد که ماشین را نگه دارد. البته میدانست که بی فایده است. ما که رد شدیم هنوزهوا را چنگ میزد.
___________________________________
بررسی داستان
1- راوی: اول شخص
مثال:
از دیدن قیافه دمغ سرکارمانچینی وپارکست چندان خوشم نیامد. همین چند وقت پیش عذریکی دوتا از پاسبانهای عوضی کلانتری آنها را خواسته بودیم. میانهمان هنوزشکرآب بود. بازرس نولان ازصبح امروزدلخوربود. اول کار، آنهم ساعت هشت ونیم صبح؛ خدا آخرش را به خیرکند.
2- گونه داستان: فانتزی (فرا طبیعی یا ادبیات تخیلی مدرن) است.
نویسنده اشکال فرا طبیعی را به عنوان اولیه طرح وتوطئه، درون مایه یا فضای داستان استفاده
میکند.
فانتزی تخیلیترین گونه داستانی است با گذرازجهان واقع ونقض قوانین وچارچوبهای جاری ودست وپا گیرآن، جهانی ثانوی با قواعد نوخلق میکند جهانی که مملوازعناصروحوادث شگفت انگیز، موجودات خارق العاده وفضایی خیالی است.
ویژگیهای گونه خیال پردازی:
* عناصرخیالی درفضایی خود منسجم که منطق وقوانین خاص خود را دارد.
* منطق اینگونه داستانها با منطق عادی متفاوت است اما داستان، آن قوانین را نمیشکند.
* درساختاراینگونه داستانها هرمکانی برای عناصرخیال پردازی ممکن است. شاید مکان مخفی باشد یا درجهان ظاهراً واقعی ما رخنه کرده باشد یا کاملاً دردنیایی خیالی رُخ دهد.
* عناصرجادویی باید بی قید وبند استفاده نشوند وگرنه ساختارداستان ازبین میرود.
مثال: مانچینی با کف دست به شانۀ خود کوبید گفت: «دست ازاینجا قطع شده.» چشمهایش بین من ونولان دو دومی زد.
نولان آهی کشید. گفت: «پیری، کی دستهات را برید؟» پیرمرد با چشمهای دریده دوروبر را نگاه کرد. انگاردرپیادهرودنبال جواب میگشت. با سربه ورودی مترواشاره کرد.
گفت: «کنار دکۀ بلیت فروشی خوابیده بودم. وقتی بیدارشدم ازدستهایم خبری نبود. دردی هم نداشتم. الان هم درد نمیکند، سرکار.»
3- مسئله داستان:
مردی به کلانتری مراجعه وادعا میکند که وقتی خواب بوده هردودست او را بدون اینکه درد یا خونریزی داشته باشد بریده وبا خودئبردهاند. دیگری هم ادعا میکند که دل و روده یک نفردیگر را هم دزدهاند وهمینطور پیرزنی که چشمهای او را هم ربردهاند.
تمام شخصیتهایی که حضورفیزیکی داشتند یا نداشتند شاکی بودند ازدزدیده شدن اعضاء بدنشان تا آخرداستان که شخصیت اصلی مانچینی نه تنها کلانترحرفهای او، ودیگران را باورنکرد بلکه بدون حل مشکل محل مورد نظر را ترک میکند.
مثال اول:
پارکرست گفت: «بله قربان، درست میفرمایید.»
مانچینی دلگرمی بیشتری حس کرد پیروزمندانه گفت: «همهشان یک جورحرف میزنند. بازرس. باوربفرمایید. اما کی باورمی کند؟»
نولان بلند شد تا ازحالت دیوانه وارمانچینی فاصله بگیرد. مانچینی پرسید: «آخر کدام عاقلی میتواند بارو کند که یک بی سروپا بیاید ومدعی شود، بخشی ازبدن او را دزدیدهاند. نه خونی ریخته ونه زخمی باقی مانده. هر روزصدتا گوش ودماغ گم میشود. کجای این باورکردنی است؟»
حالا نوبت پارکرست بود گلویی صاف کرد. گفت: «یکی آمده بود. میگفت دل و رودهاش را دزدیدهاند بیچاره افتاد ومرد.»
مانچینی گفت: «یکی دوبارخواستیم آنها را تحویل تیمارستان بدهیم.
یکبارهم محض امتحان این کار را کردیم. پیرزنی از خیابان لگزینگتن آمد و روز روشن جلوهمه اسباب و وسایلش را ولو کرد، گفت چشمهایش را دزدیدهاند. وقتی پیرزن را تحویل راننده دادیم،
تخمسگ برگشت گفت: «پیرزن از اول چشم نداشت شما را سیاه کرده!»
مثال دوم:نولان آدرسی روی کاغذ نوشت. گفت: «شما دوتا این پیری را ببرید به اینجا. خودتان هم جایی نروید، همانجا باشید تا من برگردم. شیرفهم شد؟ این یک دستور است صبر میکنید تا من بیایم.»
مانچینی، افسرده ولی بی جان گفت: «بازرس کوتاه بیا، به ما چه. پیرمرد را همینجا میگذاریم و
پی کارخودمان میرویم. اصلاً به ما چه مربوط است. پارکرست را هم خودم میزانش میکنم.
قول میدهم مشکلی پیش نیاید.»
دیگر دیرشده بود. چپید توی ماشین. پارکرست بهت زده پشت مانچینی ایستاده بود.
هنوز گیجوگول به نظرمی رسید. ماشین که راه افتاد، مانچینی دست دراز کرد که ماشین را نگه دارد. البته میدانست که بی فایده است. ما که رد شدیم هنوزهوا را چنگ میزد.
4- محور معنایی:
راوی با استفاده ازخلق فضای فانتزی نابودی انسانها را نشان میدهد این که چگونه انسان به وسیله تفکراتش که نشأت گرفته از یک سری توهمات درونی اوست دستخوش دگرگونی میشود تا جایی که به این بارومی رسد اعضاء او را میدزدند برای یافتن آنها به کلانتری شکایت میکنند.
آن چیزی که انسان را ازپای درمی آورد اشیاء وقوانین حاکم نیست بلکه توهمات ذهنی اوست همان توهماتی که هیچ کنترلی روی آنها نداریم.
مثال:
میترسید حرفهایش را نفهمیم. «خیلی نرم وصاف است. انگارپوست را صیقل دادهاند.
اصلاً جای زخم وبخیه دیده نمیشود. من وپارکرست دوتایی دیدیم. مگر نه پارکرست؟»
پارکرست چشم ازخیابان نمیگرفت وحرفی نزد.
مانچینی داد زد: «هو پارکرست، نا سلامتی تو رفیق منی. بوزینه انگار ازاول دست نداشته.»
نولان گفت: «شاید مادرزادی بوده، منچینی. می دانی این روزها خیلی ازبچهها بدون دست و پا به دنیا میآیند. بهای پیشرفت وترقی همین است. من ازحرفهای تو سردرنمی آورم.»
5- دلاتمندی داستان:ناتوانی انسان درمقابل تفکراتش. انسان آنقدرضعیف وناتوان است که حتی نمیتواند تفکرات خود را کنترل ومراقبت کند ودرجهت رشد وشکوفایی خود وجامعه پیش ببرد.
انسان چنان ناتوان است که نه تنها توانایی جمع کردن تفکرات توهم زای خود را ندارد بلکه ناتوانی دیگران را هم باور، وایمان دارد.
مثال:
میترسید حرفهایش را نفهمیم. «خیلی نرم وصاف است. انگارپوست را صیقل دادهاند.
اصلاً جای زخم وبخیه دیده نمیشود. من وپارکرست دوتایی دیدیم. مگر نه پارکرست؟»
پارکرست چشم ازخیابان نمیگرفت وحرفی نزد.
مانچینی داد زد: «هو پارکرست، نا سلامتی تو رفیق منی. بوزینه انگار ازاول دست نداشته.»
نولان گفت: «شاید مادرزادی بوده، منچینی. می دانی این روزها خیلی ازبچهها بدون دست و پا به دنیا میآیند. بهای پیشرفت وترقی همین است. من ازحرفهای توسردرنمی آورم.»
6- پایان داستان: داستان ازابتدا با فضای فانتزی آغازوباهمان فضا پایان مییابد همانطورکه دراول داستان شخصیتها با مشکل دزدیده شدن اعضاء خود روبه رو بودند تا پایان با همان وضعیت باقی میمانند. انسان هنوز نتوانسته روان خود را درمان ودرتفکراتش پیشرفتی داشته باشد.
مثال: مانچینی گفت: «ولکن پسر. فراموش کن.» بازرس را نگاه کرد بعد مرا و دوباره نگاهش روی بازرس میخکوب شد.
مانچینی گفت: «خودم روبراهش میکنم. کند ذهن است ولی خودم درستش میکنم.»
نولان آدرسی روی کاغذ نوشت. گفت: «شما دوتا این پیری را ببرید به اینجا. خودتان هم جایی نروید، همانجا باشید تا من برگردم. شیرفهم شد؟ این یک دستور است صبر میکنید تا من بیایم.»
مانچینی، افسرده ولی بی جان گفت: «بازرس کوتاه بیا، به ما چه. پیرمرد را همینجا میگذاریم و پی کارخودمان میرویم. اصلاً به ما چه مربوط است. پارکرست را هم خودم میزانش میکنم. قول میدهم مشکلی پیش نیاید.»
دیگر دیرشده بود. چپید توی ماشین. پارکرست بهت زده پشت مانچینی ایستاده بود.
هنوز گیجوگول به نظرمی رسید. ماشین که راه افتاد، مانچینی دست دراز کرد که ماشین را نگه دارد. البته میدانست که بی فایده است. ما که رد شدیم هنوزهوا را چنگ میزد. ■