براساسِ نظریهی دریافت، مخاطب با پیش دانستهها، انتظارات و عقاید خود به خوانشِ متن میپردازد. پشتِ سر گذاشتنِ این تجربه، جرح و تعدیلی در دانستهها، انتظارات و عقاید وی ایجاد میکند. طی عملِ خواندن مفروضاتِ متنی و نیز مفروضاتِ ذهنی خواننده به گونهای پویا در یکدیگر دخل و تصرف میکنند و بدین ترتیب متن و مخاطب با حضور هم تازه میگردند.
عملِ خواندن به معنیِ رخدادِ پدیدهای جبری نیست، چرا که روند تفکر، تخیل و تأثیرپذیری، همواره به کمکِ نوعی جایگزینسازی علی ـ معلولی پیش میرود. در این جایگزینی، نقش فردی برجسته است. زمانی که خواننده با آشنازدایی در کلیشههای فرمی و منطقیِ عادت شده روبرو میشود، تأویلمندی متن و نقشآفرینیِ مخاطب بیش از پیش میگردد.
دانشِ پیشینی به اعتبارِ بارت به تبارِ گمشدهی رمزگانِ بیشمار بازمیگردد. این پیش داشتهها در روندِ خواندن به واسطهی ابعادِ ذهنی ـ روانیِ خواننده به گونهای نسبی به کار گرفته میشوند. رابطهی مخاطب ـ متن کلیشهای تام و فراگیر نیست زیرا خواننده به صورتی نیمه هوشیار، روابطی بین عوامل متنی و فرامتنی برقرار میسازد. در مواجههی خیالپردازانهی خواننده با اثر، برخی روابط برجسته مینمایند و برخی قابل اغماض. به لوم خیالپردازی را به همان اندازهی نوشتن در خواندن نیز دخیل میداند. در خوانش یک متن ادبی، خواننده به فرضیهسازی دست میزند و گمانهزنیهای خود را میآزماید به این هدف که بتواند جامهای تأویلی بر قامت متن بپوشاند.
هر خوانش فرصت مغتنمی برای متن ایجاد میکند که زیست پویای خود را پی بگیرد. فرصتی برای تحققِ جنبههای گوناگون نوشتار. اما این که بپنداریم خواندن همواره بر استراتژی واحدی استوار است، غیرممکن مینماید. هر مخاطب طرح و تمهیداتی را به متن منسوب میدارد که منجر به برهم نهش و تأویل نهایی او میگردد. لیک تنوع و تفاوت تعاویل دربارهی متنی واحد به ما گوشزد میکند که شیوههای
نگرش به متن متفاوت بوده است. آشنایی با دنیای رمزگذاری
شدهی نمادها و معانی اعتباری عام نیز قادر نیست خواندن را
به عملی کلیشهای برای دستیابی به نتایج یکسان بدل سازد زیرا حتی در رویکرد هرمنوتیک ـ معناشناسانه نیز مخاطب واسطهی الصاق معنا به متن خواهد بود و مهمتر این که متن عرصهی مواجههی مخاطب با رمزگان و کدگذاریهای شخصی شده، است.
«کتاب... سلسلهای است از انگارهها و اندیشهها، هستی این همه نه روی کاغذ و نه در فضای بیرونی، بل در درون من (خواننده) جای دارد».1
خواندن کنشی فردی است که در آن ملاکهای ارزشیِ مخاطب نقش بازی میکند. پرتو افقِ داناییِ مخاطب ممکن است زوایایی از متن را روشن کند که حتی بر خودِ مؤلف پوشیده بوده است. آگاه شدن از این روابطِ پنهان در شبکهی متنی، نویسنده را متوجه خلاءها و گریزگاههای معنایی در اثر میسازد که پیشبینیشان نمیکرده است. خواندن نوعی تلاش است برای تأمل در پدیدهی متن، همچنانکه نوشتن تلاشی است برای تحقق تأملات در هیأت زبان.
به رغمِ نویسنده و ساختِ مهندسی شدهی متن، همواره حفرهها و فضاهایی در بافتِ زبانیِ اثر وجود خواهد داشت که نقشآفرینی خواننده را در جهتِ تحققِ متن الزامی میدارد.
اشارهی ساختارگرایان به خوانندهی ایدهآل یعنی آن که بپذیریم، متن صرفاً مجموعهای از رموز و قراردادهای ثابت است که خواننده میبایست آنها را کشف کند. در حالی که گشایندگان رمز، طیف گستردهای از مخاطبین را در برمیگیرد. مخاطبینِ اثر در جایگاه اندیشگی و جهتگیری ایدئولوژیک یکسان نیستند. مگر میتوان عمل خواندن را کنشی تاریخمند ندانست؟ حتی رمزگان و قراردادها در سفری جغرافیایی، ماهیت خود را از دست میدهند و دیگرگونه میشوند.
نوع تفکر، تحلیل و نیز دامنهی تخیلِ مخاطب، حاصل آمدِ شکل و عمقِ مناسبات اجتماعی، سیاسی، فرهنگی، ... است که تجربه کرده. صرفنظر کردن از تشخصِ هر مخاطب، به معنیِ محوِ کامل خوانش است. «معنا هیچگاه جوهر ذاتیِ
تثبیت شدهای در متن نیست، بلکه همواره به وسیلهی خواننده ساخته میشود و نتیجهی "چرخهی" میان شکلبندی اجتماعی، خواننده و متن است ...»2.
از دیدگاه زیباییشناسی، مؤلف بر نشانگان و رمزگان متن وقوف تام ندارد. پس متن قلمرو یکهی نویسنده برای جاگذاری رمزگان نیست. این زبان است که در ارتباط سه سویهی مؤلف ـ متن ـ مخاطب نقش محوری را بازی میکند. یک بافتارِ زبانی همواره مستعدِ نمایاندنِ مفاهیم تازه است. زبانِ ارجاعی و غیرمستقیم از خوانشی به خوانش دیگر و از زمان و مکانی به زمان و مکانِ دیگر، منشأ تفاسیر گونهگونی میگردد. تعیین صلاحیتِ خواننده، خود از نگاهی ارزشگذار و ایستا خبر میدهد. متن در یک کلام بیش از آن که حاملِ معنایی انحصاری باشد، امری تعریفناپذیر مینماید.
هابرماس امرِ شناخت را حاصل آمدِ تجربه، تعامل و زبان میداند. زبان با تمام ویژگیهایش خود امکانِ اندیشیدن است و این امر متفاوت از نقش ابزارگونه است که تنها در انتقال پیام به کار گرفته شود. زبان بستر مفاهیم لغزان و جابجا شونده است نه امانتدارِ پیام.
نظرگاه واقعگرای کلاسیک با رویکردی ایدئولژیک، متن را در جایگاه اُبژه مینشاند در حالی که گفتوگوی متن ـ مخاطب از جنس سوبژه ـ سوبژه است. این که خواننده را در جایگاه فاعلِ شناسنده قرار دهیم تا حقیقتِ متن و معنای آن را دریابد. به معنی آن است که مؤلف، حقیقتی غیرقابل نقض و ضمانت شده را به متن سپرده و نقشِ متن تنها انتقال این امانت بوده است.
هوسرل از دیدگاهی پدیدهشناختی، الگوی بین الاذهانی (Intersubjective) را مطرح میسازد که قادر است ما را به شناخت حقیقی یا مطلق نزدیک سازد. یعنی آن که به جای اتکا به شناختِ فردگرایانه، به اجماع و شناخت انطباقی رو بیاوریم. از این منظر باید متن را به قضاوتِ جمع سپرد و به خرد جمعی اتکا ورزید.
در اینجا خوبست که به تفاوت متنِ واقعگرا ـ خواندنی با متنِ پیشرو ـ نوشتنی بپردازیم. تمایزی که بارت بدان توجه داد. خوانندهی متن نوشتنی، تولید کنندهی معناست، نه مصرف کنندهی آن، چنین متنی، استنادی موثق برای حقایق نیست. بلکه از نوعی گشودگی و تکثر معنایی برخوردار است. بد نیست متذکر شویم که متنِ واقعگرای کلاسیک نیز هرگز نمیتواند عاری از تناقض و ناهمخوانیهای معنایی باشد. زیرا کجتابیها و بازیهای زبانی به نحوی ناخواسته در متن حضور مییابند. مؤلف فرمانروای تاج و تخت شکستهی سرزمینِ متن است چرا که سرکشیهای زبانی رام او نمیشوند. سرکشیهایی که به سبب حضور ناخودآگاهِ مؤلف در هنگامهی نوشتن و به علتِ چند بعدی بودن زبان، امکان بروز یافتهاند.
متن ادبی به مشارکت فعالِ خوانندگانش ارج مینهد؛ به خواننده مجال تأمل و بازپرداختِ معنا میدهد. مسیر چنین خوانشی از گفتمان پرسشگرانه میگذرد. از منظری دریدایی خواندن امری گفتمانی است. وی با اتخاذ نگرشِ ساختارشکنانه، تمامیت ساختاری متن را زیر سؤال برد و متون را کانونزدایی کرد و نیز شیوهی متافیزیکیِ اندیشهی غربی را به پرسش گرفت. به این معنا معیارهای برتر / فروتر صحیح / غلط اصل / فرع برشکسته میشوند تا معنا همچون یک طیف در نظر گرفته شود. کریستوا نیز با اشاره به نوشتار دو جنسیتی، ساختشکن کردن تقابلهای دوتایی را مطرح ساخته است. البته باید گفت، ماندن داستانِ مدرن در مُحاق دوگانگیها و ثنویت سبب میشود که خواننده همچنان در بند کشفِ معنا محصور بماند. این موضوع وقتی تقویت میگردد که خرد جمعی را واسطهی رسیدن به معنای حقیقی متن بدانیم.
آنچه میتواند متن را از افتادن به چنین گردابی نجات دهد، آشنازداییِ هر چه بیشتر از واقعیاتِ عادت شده است. امر آشنازدایی و کاربردِ ایمایی زبان متن را به موجودیتی زایا بدل میسازد. زبانِ کنایهآمیز، رمزآلود و مجازی هر چه بیشتر منظرِ آفرینشیِ معنا را گسترش میبخشد و سطح دیگری از خوانش را مطرح میسازد. معنایی که هر چه بیشتر از قطعیت و تعیّن دور میشود. امکان چنین سطحی از خوانشی را متونِ نوشتاری فراهم میآورند.
بیگمان خواندن یک متن کلاسیک، مدرن و یا پسامدرن به شیوهای یکسان صورت نمیپذیرد. داستانِ کلاسیک استوار بر سببیت و انسجام است. متنی مصرفی که ادعای تک معنایی دارد. در داستانِ مدرن، طرح حذفی و کمینه و نیز پایانهی باز، مخاطب را به عرصهی بر ساختنِ بخشهایی از داستان به واسطهی نیروی تخیل و نگاه خود ویژهاش، دعوت میکند. یعنی نقش منفعلانهی مخاطبِ آثار کلاسیک را با نقشی فعال جایگزین میسازد. اما داستانِ پسامدرن به کلی خوانشی متفاوت میطلبد. خوانندهی چنین اثری اجزاء منفک از همِ داستان را میتواند جابجا کند بیآنکه تفاوتی در کل اثر ایجاد شود. چنان است که گویی نویسنده هیچ اصراری بر تدوین کار و تعیینِ نقطهی آغاز و پایان اثرش نداشته است. روایتِ پست مدرن به نحوی گریزان از معنی، گیسخته و مبهم ارایه میگردد. در خواندن یک اثرِ پست مدرن، ذهن خوانشگر ناگزیر به تعاویل لحظهای خود اکتفا میکند. در همین جا باید اتخاذ استراتژی مناسب برای خواندن متن را مورد تأکید قرار داد. هر چند این استراتژی، کلیدی برای همهی متونِ هم رتبه نیست. زیرا خواندن همواره ویژگیهای منحصر به فرد و تجربی خود را حفظ میکند.
تزوتان تودورف اندیشمندِ فرمگرا "خواندنِ خوانا" را پیشنهاد میدهد. خوانندهی اثر در این شیوه به روابط ساختاری و درون متنی اتکا میکند تا به تفسیری از متن دست یابد. بدیهی است که نشانگان و مناسبات دلالی به واسطهی فردیتِ خواننده مورد توجه قرار میگیرند و معنای دستیافته امری یقینی نخواهد بود. به همین دلیل، تودورف به تدریج حک و اصلاحاتی را در نظرات خود در زمینهی خواندن اثر اعمال کرد.
«از نظر بختین تمامی زبان به دلیل آن که از مقولهی عمل اجتماعی است به ناگزیر در معرضِ ارزشیابیها قرار دارد.»3
میخائیل باختین ساختِ زبانیِ نثر را چند آوایی، تمرکز گریز و دیالوگ محور میداند و سخن مطلق را رد میکند. متون پُست مدرن نه تنها به انکارِ سخن مطلق میپردازند بلکه با استفاده از چند پارگی و طنز آن را به ریشخند میگیرند.
در کل باید گفت نویسنده به گونهای فرد محورانه به گزینش و چینش نشانگان در بافت متن ادبی مبادرت میورزد. در خوانشِ متن نیز مخاطب به شیوهای فردگرایانه به نشانگان متن نزدیک میگردد. بدیهی است که در هر دوی این مراحل، تشخصِ فردی و ارزشگزاری نسبی دخالت دارد. یعنی این که هم نویسنده و هم مخاطب به وجهی از معنا توجه مییابند که خود مقید به زمان و نسبی است.
پل ریکور در نگرشی هرمنوتیکی رابطهی متن ـ مخاطب را مستقل از نویسندهی اثر میداند و خواننده را واسطهی بازپیکربندی متن و نوآوری در معنا برمیشمارد. در اینجا باید به توانش ادبی خوانندگان یک اثر نیز توجه کرد زیرا نگرش خلاقانه و آفرینشگری نزد همگان به یکسان ودیعه گذاشته نشده است. هستند خوانندگانی که به آفرینش دیگرانهی واقعیت توفیق مییابند.
ژانپل سارتر نویسندهی فرانسوی مردم را به بدخواندن و داوری بیمبنا براساس آن محکوم میکند. بهتر آن است که بپذیریم شیوههای نزدیکی به متن و خواندن، غیرقابل تئوریزه کردن است زیرا همواره در محدودهی تجربهی فردی میماند. از دیگر سو این تجربه در زمینهی انعطافپذیریهای زبانی و معنایی رخ میدهد. با توجه به این که پیش فرضِ سخنِ نظری خود متکی است بر مناسبات جهان، انسان و مفاهیم، میتوان به گستردگی و تنوع کنشی تحت عنوان "خواندن" پی برد. خواندن را به تأکید باید کنشی مخاطب محور دانست که طیِ آن پیشاساختارِ متن به ساختار بدل میگردد. یعنی آن که خواننده سهمی در بر ساختنِ متن بر عهده دارد. به تأسی از اندیشهی دریدایی میتوان گفت "خواندن" نه دستیابی به اعتبار معنایی، که نوعی گذر است. به اعتبارِ نگرشی شالودهشکنانه باید گفت، تأویلِ خواننده همواره در فاصلهای از معنا و بدیهیات (!) میماند، زیرا این تأویل زمانمند، برآمده از تشخص و تشخیصی خود ویژه است و تمام واقعیت نیست. هیچ یک از روشهای پیشنهادی را برای خواندن، نمیتوان معیار نهایی و لازمالاجرا دانست و تثبیت نمود.
طیِ عمل خواندن، پیچیدگیها و پوشیدگیهای زبانی، تداخلِ منظومههای معنایی، دانش زبانیِ مخاطب، فرایندِ اندیشگی وی و... نقشآفرینی میکنند. دادوستدی چند جانبه بین مخاطب و متنی که هویتی همسنگِ خوانشگرِ خود یافته است. متن استعدادِ کنشیِ خود را بروز میدهد و مخاطب به مدد این زمینهی مستعد و چند لایه به واقعیتی ویژه و انحصاری دست مییابد. یعنی متن و مخاطبِ فعالش، مقطعی از همزیستی را از سر میگذرانند.
مایکل ریفاتر نیز از جمله اندیشمندانی است که خواندنی مخاطب محور را پذیرفته است و بر طبق آراء وی خواننده نباید در سطح و رویهی متن متوقف بماند، بلکه باید به ژرفا نظر کند. خواننده میبایست، نشانگان و زنجیرههای دلالی و ارجاعات بینامتنی را مورد تدقیق قرار دهد و براساس افق دانایی خود به پردازش معنا مبادرت ورزد.
حتی اگر این شیوههای ارایه شده برای خواندن را کاربردی بدانیم و تمام عوامل دخیل در کنش خواندن را برشماریم، نمیتوانیم بگوئیم هر خواننده چه تلفیقی از این عوامل را در
مراحلِ خواندن به کار میگیرد و کدام را فرو میگذارد. با این توجه که میدانیم استنباط ما از پدیدهها تماماً اختیاری و هوشیارانه نمیتواند باشد.
در تجزیه و تحلیلِ نظام زبانیِ متن، برخی همچون آیزر مدلهایی نقشگرایانه عرضه میکنند که به واسطهی آن؛
«... نامحدود بودن اثر ... حذف میشود، زیرا خواننده باید فرضیهای کارآمد بسازد که بتواند پاسخگوی انسجام متقابل بیشترین تعداد و عناصرِ اثر ... باشد.»4
در این رویکرد، مخاطب میبایست روابطِ عناصر و عوامل را در موقعیتِ متنی مورد بررسی قرار دهد. این شیوه به تأسی از روانشناسیِ گشتالت به کلیتهای معنادار توجه دارد. در این روش، به واژه در زمینهی کارکردهای دستوری و نظامهای معنایی مرتبط، توجه میشود.
این نوع از خوانش، متن را یکپارچه و واجدِ وحدتِ ارگانیک فرض میکند؛ موضوعی که خود نقض تکثرگرایی است. در حالی که وجه استعاری زبان، زمینهسازِ تکثرِ برداشت است و تشتتِ درونی و افتراقِ پنهان در اجزاء ساختِ زبانی، به رغم پوستهی آراستهی آن، همواره متن را از انسجام دور نگه میدارند. نویسنده میپندارد که تمام آنچه به اراده در ساحت متن نشانده، در یک راستا عمل میکنند، اما چندگانگیهای معنایی حرکتهایی حتی ضد و نقیض را موجب میشوند.
بار دیگر به نظریهی دریافت بازگردیم. این نظریهی مخاطب محور، خوانشی را متکی به نشانگان میداند و به اجماع در تفسیرگری اتکا میکند. اما نکتهی مهم این است که بارت، مسیر خواننده به سوی معنای تأویلی را تعمدی و آگاهانه و در جهت انسجام بخشی به متن نمیداند، وی به لغزش خوانندگان در سرابِ معانی نشانهای اشاره کرده است.
در نهایت باید گفت "خواندن" یک تجربه است و به نظر میرسد که نگاه تکثرگرا و پایبند به وجوه تأویلیِ خوانش، وسعت این تجربه را بیشتر مینمایاند. باید پذیرفت که متن ادبی پس از نگارش از مؤلفِ خود جدا میشود و در جریان زندگیِ خود به تعامل با مخاطبین تن میدهد.
حرف آخر این که، همهی نظریات امکاناتِ موقتی را معرفی میکنند که این امکانات را در تجارب خود به آزمون بگذاریم. اعتبار نظریهها تا زمانی است که زیر سایهی نظرات جدیدتر نرفتهاند. شمولِ نظریههای ادبی همواره مورد سؤال بودهاند.■
منابع
ادبیات در مخاطره ـ تزوتان تودورف ـ محمدمهدی شجاعی ـ نشر ماهی ـ 1395.
ساختار و تأویل متن ـ بابک احمدی ـ نشر مرکز ـ چاپ چهارم ـ 1378
(1 (701)
عمل نقد ـ کاترین بلزی ـ عباس مخبر ـ نشر قصه ـ 1379.
(2 (97)
پیشدرآمدی بر نظریه ادبیتری ایگلتون ـ عباس مخبر ـ ویراست دوم ـ 1380.
(3 (168) (4 (113)
پدیده شناختی هوسرل: اشتراک بین الاذهانی و مسأله عینیت و حقیقت ـ سعیده کوکب ـ ماهنامهی فلسفه دوره 4 ـ شماره دو ـ پائیز و زمستان 1391.
شناخت و علایق انسانی در جامعهشناسی ایران ـ مجله انجمن جامعهشناسی ایران (1385-1381) ـ دوره 10 ـ شماره 2 ـ تابستان 1388 ـ صفحه 31-3 ـ محمد امین قانعی راد و سیاوش قلیپور.