بر اساس قاعدههای نحوی
گرماس، از سه پیرفت همچون سه قاعدة نحوی نام میبرد و کلّ ساختار طرح قصّهها را نتیجة توالی این سه زنجیره میداند:
زنجیرة میثاقی یا قراردادی[1]
این زنجیره شامل بخشی از روایت میشود که به موجب آن پیمان یا قراردادی بسته یا نقض میشود. در واقع، «وظیفهای را که به عهدة قصّه گذاشتهاست، به سرانجام معهود میرساند و یا میثاق معهود را به انجام نمیرساند» (اخوّت، 1371: 66) در رمان خوشههای خشم، یک زنجیرة میثاقی و قراردادی وجود دارد که هر یک از شخصیّتها در جهت عمل به آن در تلاشند. «پیرفت اجرایی، طرح اصلی داستان را میسازد و ساختار روایی هر داستان متّکی به آن است، امّا از دیدگاه روششناسی، پیرفت پیمانی یا هدفمند مهمتر از آن است، چرا که نشان میدهد وضعیّتها در خود نکتة مرکزی طرح نیستند، بلکه آنچه ما وضعیّت میخوانیم، در حکم پذیرش یا ردّ پیمان است. به گمان گرماس بیشتر داستانها یا از وضعیّتی منفی به وضعیّتی مثبت حرکت میکنند و یا از وضعیّتی مثبت به شکستن پیمان منجر میشود» (احمدی، 1380: 162).
شخصیتهای رمان خوشههای خشم، پس از تخریب خانههایشان توسط مالکان و تراکتورهای آهنی و بی احساس، با دیدن آگهیهای تبلیغاتی که نوید زندگی بهتر را میدهد برای رسیدن به زندگی بهتر، برای رسیدن به آرامش، شادی و کار و دستمزد بالاتر راهی کالیفرنی (غرب) میشوند.
همگی، یک قرار داد در دل بستهاند، رسیدن به کالیفرنی یعنی رسیدن به رویای زندگی بهتر.
«شاید بتونیم در کالیفرنی که درختهای میوه فراوونه دوباره از سر بگیریم. باید همین کارو کرد.» (اشتاین بک: 156)
«ویلسن گفت: آره ولی به زحمتش میارزه. من اعلانهایی دیدم که میگفت خیلی به کارگر احتیاج دارن و مزدهای کلون میدن. یه دقه فکرش رو بکنین. چه قدر خوبه آدم اونجا زیر سایه درختها میوه به چینه و گاه گاه دهنی خوشمزه کنه. چون، پناه بر خدا، به سکه میوه زیاده میگن به جهنم که یه خوردهشو خوردن. اون وقت با این مزدهای کلون، شاید آدم بتونه یه تیکه زمین بخره و واسه خودش کار کنه تا عایدشان زیاد به شه. اون وقت، پناه بر خدا، من قول میدم بعد از دو سه سال اون قدر پول گیرمون به یاد که بتونیم یه خونه بخریم.
کیف پولش را از جیب درآورد و اعلان نارنجی رنگی از آن بیرون کشید و باز کرد. با حروف سیاه بر آن نوشته بود:
برای نخودچینی در کالیفرنی کارگر استخدام میشود. مزد زیاد در همه فصول سال. هشتصد کارگر روزمزد مورد احتیاج است.
ویلسن با کنجکاوی کاغذ را بررسی کرد:
-اهه! این نمونه رو که من دیدم. درس همونه؛ همونجاس که هشتصد تا کارگر میخوان؟
پدر گفت: این فقط یه تیکه کالیفرنیه. میدونین، کالیفرنی از حیث وسعت دومین کشور امریکاس. بر فرض هم که حالا هشتصد نفری رو که میخواسن گرفته باشن، بازم احتیاج دارن. به علاوه، من بیشتر دوس دارم که میوه جمع کنم همون طور که شما میگین، میوهها رو زیر سایه درختها جمع کنم... هوم، بچه هام هم از این کار خوششون میاد.» (بک اشتاین: 257-258)
زنجیرة اجرایی[2]
این زنجیره که شامل آزمونها و مبارزههای قهرمان داستان در مسیر رسیدن به هدف است، در واقع، نحوة چگونگی انجام مأموریت قهرمان داستان را نشان میدهد. خانوادة تام برای گذران زندگی و گاهی رسیدن به زندگی بهتر (هدف)، آزمونها و مبارزهها و سختیهای زیادی را متحمّل میشوند.
یکی از زنجیرههای اجرایی رمان، حضور خرده مالکان است. مردم با وام بانک، روی زمینهای خود کار میکنند و حالا خرده مالکها آمدهاند و از آنها پول وام را میخواهند، مردم پولی ندارند که بدهند و خرده مالکها آنها را از خانههایشان بیرون میکنند و با تراکتور، زمینهای کشاورزان را تصاحب میکنند.
«مردهای چمباته زده چشمهاشان را از نو پایین انداختند:
-میخواهید چه کار بکنیم؟ ما که نمیتوانیم از سهم کشت خودمان کم کنیم. همهمان نیمه سیر هستیم. یک ور شکممان همیشه خالی است. بچههامان هیچوقت یک شکم سیر نمیخورند. رخت نداریم، لباسمان تکه تکه است. اگر همه مثل هم نبودیم از خجالت نمیتوانستیم سر کار برویم.» (اشتاین بک: 60)
«-آره، اما بانک را آدمها به وجود آوردهاند.
-نه، اشتباه شما همین جاست... کاملاً همین جا. بانک غیر از » (اشتاین بک: 61)
«اجاره دار میگفت: درسته، اما برای سه دلار تو، نون پونزده تا بیست خانوار آجر میشه. تو با این روزی سه دلارت صد نفری رو توی راهها و جادهها سرگردون میکنی. خدا رو خودش میاد؟
و راننده پاسخ میداد: من نمیتونم به فکر این چیزها باشم. باید یه فکری به حال بچه هام بکنم. روزی سه دلار اون هم هر روز. زمونه عوض شده بابا، مگه نه؟ امروز که ده دوازده جریب زمین رو با یه تراکتور شخم میکنن دیگه آدم نمیتونه با زمین خودش زندگی کنه. زراعت به را سر آدمهای بیچارهای مثل ما گشاده. فکر شما به همه چیز نمیرسه چون شما که فورد یا شرکت تلفن نیستی. هه، امروز زراعت این جوریه. هیچ کاریش نمیشه کرد، یه کاری بکن سه دلار دربیاری. کار دیگه ای نمیشه کرد.» (اشتاین بک: 67-68)
«-نه من تعهد دادم و آزادم کردن. من آزادم. همه اسناد و اوراقم باهامه. دستش را به نردههای کامیون گرفت و سرش را بالا کرد.» (اشتاین بک: 129)
از دیگر آزمونها و مبارزههایی که خانوادة تام، با آن دست و پنجه نرم میکنند، گذاشتن خانه است و فروختن اثاثیه.
«برزگران در خانههای محقرشان از میان اموال خود، اموال پدران و اجدادشان چیزهایی بر میگزیدند. آنچه میخواستند با خود به «مغرب» ببرند گزین میکردند. مردان سنگدل بودند، زیرا نمیدانستند که گذشته تباه شده است. ولی زنها میدانستند که در روزهای آینده، یاد گذشته با فریادهای رسا به سراغشان خواهد آمد. مردان در انبارها و به زیر سایه بان ها میرفتند. یادت هست وقت جنگ با این گاو آ] ن و این بیلچه خردل میکاشتیم؟ یادت هست که اون یارو میخواس از این نوع کائوچوک که بهش «گوایول» میگن بکاریم؟ میگفت پولدار میشین. این اسبابها رو به یار بیرون... میتونیم از فروششون چند دلار گیر به یاریم. هجده دلار به را این گاو آهن به اضافه کرایش سیرز روبوک. سیم خاردار، ارابه خاک کشی، بذرافشون، چند تا بیلچه. اینا رو به یار بیرون، یه جا جمعشون کن. اونا رو بار ارابه کن، ببرشون شهر. هر چی میخرن بفروش. مالبند و ارابه رو هم بفروش. ما دیگه به هیچی احتیاج نداریم.
پنجاه سنت به را یه گاوآهن به این خوبی کمه. این بذرافشون سی هشت دلار برام تموم شده، این خیلی کمه، من که نمیتونم اینها همه رو برگردونم، خیلی خوب، اینو بگیر، کینه من هم روش. این تلمبه چاه و سیم خاردار و بگیرین. این دهنهها، افسارها، مالبندها و تسمهها رو بگیرین. این آویزهای کوچک و این گل سرخهای شیشهای رو بگیرین. من اینها رو به را اسب کهرم خریده بودم. یادت میاد وقتی که یورتمه میرفت پاهاشو چه جوری ور میداشت؟
اسبابها توی حیاط گوش تا گوش روی هم انباشته بود.
تو این دوره دیگه اصلاً نمیشه گاوآهن فروخت. پنجاه سنت پول فلزشه. حالا دیگه دوره صفحه و تراکتوره.
خیلی خوب، بگیرین... همین یک مونده... بگیرین و پنج دلار به هم بدین. ولی شما فقط اشیای بنجل رو نمیخرین، زندگیهای بنجل رو هم میخرین. و به علاوه... ببینین... شما بغض و کینه میخرین. شما با این کاری که میکنین، گاوآهن رو برای خاک کردن بچه هاتون میخرین. شما بازوها و شهامتی رو میخرین که یه روزی میتونن نجاتتون بدن. چار دلار نه، پنج دلار. من که نمیتونم اینها همه رو برگردونم... خیلی خوب، باشه چار دلار بدین. به را مالبند و ارابه چند میدین؟ این دو تا کهر قشنگ از هم مو نمیزنن، وقت راه رفتن پهلو به پهلو میرن. وقتی دهنه شون رو میکشی... تسمه روی عضلات و کپلهاشون میچسبه... و یه وجب پس نمیزنن. صبح وقتی که آفتاب روشون میتابه، آفتاب هم سرخ میشه. از بالای نردههای طویله نیگاه میکنن. اون وقت سرشونو جلو میارن و بو میکشن، گوشاشونو تیز میکنن و دور طویله میگردن تا صدای ما رو بشنون! کاکلشون سیاهه! من یه دختر کوچولو دارم، خیلی دوست داره که یالها و کاکلشون رو به بافه. یالهاشونو گره میزنه، این کارو خیلی دوست داره، اما حالا دیگه نمیتونه. میخواستم یه حکایت خوشمزهای از این دختر کوچولو و اسب کهر براتون به گم. خیلی خنده دار. اسبه هشت سال تموم داره، اولی ده سال، ولی وقتی آدم کار کردنشونو با هم میبینه، خیال میکنه دوقلو به دنیا اومدهن.
میبینین؟ دندوناشون سالم سالمه. ریه هاشون خیلی قویه. سمهاشون پاکیزه و بی عیبه. چه قدر؟ ده دلار؟ برای هر دوتا؟ و ارابه... وای، پناه بر خدا اگه به این قیمتباشه، خیلی بهتره که بکشمشون و گوشتشونو به سگام بدم، آره، زود اینو بگیرین، زود بگیرین و برین. شما دختر بچهای رو میخرین که یال اسبها رو میبافه. نوارشو از موهاش ور میداره و به کاکل اسبها گره میزنه، اون وقت سرشو پایین میندازه، برمیگرده و با لبهاش پوزه نرم حیوونها رو نوازش میکنه. شما سالها کار و زحمت در زیر آفتاب رو میخرین، شما غم و دردی رو میخرین که گفتنی نیس. ولی آخر یه خورده فکر کنین. یه چیزی هم پیشاهنگ این پاره آهنها و اسبهای کهر به این قشنگیه، یه مشت بغض و کینه که تو خونه تون سبز میشه و یه روزی گل میده. اون وقت ما میتونیم شما رو نجات بدیم ولی شما ما رو به خاک نشوندین، بهزودی نوبت شما هم میرسه و دیگه هیچ کدوم از ما نیسیم که به کمکتون بیاییم.
و برزگران دستهاشان را به جیب میبردند و کلاهشان را تا ابروها پایین میکشیدند. بعضیها یک پیک ویسکی میخریدند و بهسرعت مینوشیدند تا گیرنده و موثر باشد. ولی نه میخندیدند و نه میرقصیدند.
نه میخواندند و نه گیتار مینواختند. به کشتزارهای خود باز میگشتند، دستهاشان در جیبها و سرشان پایین بود، کفشهاشان غبار سرخ رنگی بر میانگیخت.
شاید بتونیم در کالیفرنی که درختهای میوه فراوونه دوباره از سر بگیریم. باید همین کارو کرد.» (بک اشتاین: 153-156)
از آزمونها و مبارزات خانوادة تام برای رسیدن به هدف، پرداخت نکردن پول، برای فوت پدربزرگ و مادربزرگ است، زیرا آنها 150 دلار دارند با خود آوردهاند و پرداخت 40 دلار برای به خاک سپردن پدر بزرگ ادامة مسیر را برای آنها سختتر میکند.
«ویلسن گفت: آره ولی به زحمتش میارزه. من اعلانهایی دیدم که میگفت خیلی به کارگر احتیاج دارن و مزدهای کلون میدن. یه دقه فکرش رو بکنین. چه قدر خوبه آدم اونجا زیر سایه درختها میوه به چینه و گاه گاه دهنی خوشمزه کنه. چون، پناه بر خدا، به سکه میوه زیاده میگن به جهنم که یه
خورده شو خوردن. اون وقت با این مزدهای کلون، شاید آدم بتونه یه تیکه زمین بخره و واسه خودش کار کنه تا عایدشان زیاد به شه. اون وقت، پناه بر خدا، من قول میدم بعد از دو سه سال اون قدر پول گیرمون به یاد که بتونیم یه خونه بخریم.
کیف پولش را از جیب درآورد و اعلان نارنجی رنگی از آن بیرون کشید و باز کرد. با حروف سیاه بر آن نوشته بود:
برای نخودچینی در کالیفرنی کارگر استخدام میشود. مزد زیاد در همه فصول سال. هشتصد کارگر روزمزد مورد احتیاج است.
ویلسن با کنجکاوی کاغذ را بررسی کرد:
-اهه! این نمونه رو که من دیدم. درس همونه؛ همونجاس که هشتصد تا کارگر میخوان؟
پدر گفت: این فقط یه تیکه کالیفرنیه. میدونین، کالیفرنی از حیث وسعت دومین کشور امریکاس. بر فرض هم که حالا هشتصد نفری رو که میخواسن گرفته باشن، بازم احتیاج دارن. به علاوه، من بیشتر دوس دارم که میوه جمع کنم همون طور که شما میگین، میوهها رو زیر سایه درختها جمع کنم... هوم، بچه هام هم از این کار خوششون میاد.» (بک اشتاین: 257-258)
از دیگر سختیهای آنها، پرداخت هزینههای مسیر رسیدن به غرب است. هر جایی که شبها میخواهند استراحت کنند، باید هزینه پرداخت کنند.
مالک گفت: اگه میخواین بیاین اینجا و چادر بزنین نیم دلار براتون تموم میشه. یه جایی به را چادر زدن پیدا کنین. آب و هیزم هم تهیه کنین. دیگه هیشکی کاری به کارتون نداره.
توم گفت: پناه بر خدا. چرا این کارو بکنیم؟ میتونیم تو سرازیری جاده بخوابیم و صنار هم به کسی ندیم.
مالک روی زانویش ضرب گرفت:
-معاون شریف، شب همه جا رو میگرده. شاید آدم بدجنسی باشه. تو این مملکت قانونی هس که بیرون خوابیدنو قدغن کرده. قانونی هس که جلو ولگردی رو میگیره.
-اگه نیم دلار بدم دیگه ولگرد نیسم، هان؟
-درسه، همین طوره.
چشمهای توم از خشم برق زد:
-نکنه معاون شریف برادر زنتون باشه؟
مالک سینهاش را به جلو خم کرد:
-نه، هنوز وقت اون نرسیده که ما، مردم اینجا، از ولگردها نصیحت بشنویم.
-وقتی که باید پنجاه سنت ما رو از چنگمون در بیارین، آن قدر سخت نمیگیرین. و بعد از اون همه ولگرد میشن؟ ما هیچی از شما نمیخوایم. پس همه ولگرد هسیم، هان؟ خب، در هر صورت این ما نیسیم که به را خوابیدن رو زمین از شما پول بخوایم.
مردان درون ایوان بی حرکت و ساکت بودند. چهره هاشان هیچگونه تأثیری نداشت. و چشمهاشان از سایه کلاهها، دزدانه چهره مالک را مینگریست.
پدر غرید:
-به سه، توم!
-آره، به سه.» (بک اشتاین: 330-331)
یکی از رنجهای سفر خانوادة تام، حضور مردی ژنده پوش است که راز بزرگی را برای آنها بر ملا میکند. وی، رویای رسیدن به کالیفرنی را پوچ میداند و عاقبت آن را گرسنگی و مرگ از شدت فقر بیان میکند. در واقع، جان اشتاین بک، با قرار دادن مرد ژنده پوش، زمینة پوچ بودن رویای سفر به سرزمینی دیگر برای زندگی بهتر را به تصویر میکشد.
«مرد ژنده پوش به آرامی گفت من.. از اونجا بر میگردم. اونجا بودم.
سرها با شتاب به سوی او برگشت، مردها بر جای خود بی حرکت ماندند. صدای چراغ توری کم میشد و به صدای آه آرامی در میآمد، و مالک پاها را از جلو صندلی پایین آورد و بر زمین گذاشت، از جا برخاست و به چراغ توری تلمبه زد تا اینکه صدای عادی خود را باز یافت.
از نو روی صندلی نشست. مرد ژندهپوش سرش را به سوی چهرهها گرداند:
-من از زور گشنگی دارم بریم گردم. اگه کار اینه، بهتره آدم از گشنگی بمیره.
پدر گفت: چرا پرت و پلا میگی؟ من یه اعلان دارم که مزدها بالا رفته.
همین چند روز پیش تو روزنومه خوندم به را میون چیدن یه عالمه کارگر میخوان.
مرد ژنده پوش رویش را به پدر کرد:
-شما تو ولایت خودتون اگه جایی دارین، برگردین.
پدر گفت: نه ما رو بیرون کردن. با تراکتور خونه مونو خراب کردن.
-در هر صورت، شما بر نمیگردین؟
-نه، مسلماً بر نمیگردیم.
مرده ژنده پوش گفت: خب، پس من ناامیدتون نمیکنم.
-میدونم شما نمیخواین ما رو ناامید کنین. من یه اعلان دارم که میگه اونجا یه عالمه کارگر میخوان. چرا باید این حرف دروغ باشه؟ چاپ این اعلانها پول میخواد. اگه به کارگر احتیاج نداشتن، اصلاًاین اعلانها رو پخش نمیکردن.
-من نمیخوام شما رو ناامید کنم.
پدر با خشم گفت: حالا که گفتی تا آخرش بگو. اعلان میگه به کارگر احتیاج دارن. تو میگی این دروغه. حالا کی راس میگه؟
مرد ژندهپوش نگاهش را تا چشمهای خشمگین پدر، پایین آورد.
پشیمان به نظر میرسید:
-اعلان راس میگه. یه عالمه کارگر میخوان.
-چرا مسخره بازی درآوردی؟
-واسه اینکه شما نمیدونین چه کارگرهایی میخوان.
-مقصودت چیه؟
مرد ژنده پوش مصمم شد و گفت: میدونین چیه؟ اعلان شما میگه چند تا کارگر میخوان؟
-هشتصد تا، این تازه فقط در یه گوشه کوچیکه.
-اعلان پرتقال؟
-... آره.
- با اسم صاحب کار... که میگه فلان و فلان؟
پدر دست به جیبش برد و اعلان تاشده را بیرون آورد:
-درسه. شما از کجا میدونین؟
مرد گفت: نگاه کنین، این دروغه. این تیکه هشتصد تا کارگر میخواد. میاد پنج هزار تا از این اعلانها چاپ میکنه. شاید بیست هزار نفر این اعلانها رو بخونن. اون وقت ممکنه که سه هزار نفر راه بیفتن، مردمی که سختی زندگی دیوونهشون کرده.
پدر فریاد زد: این حرف که معنی نداره.
-صبر کن تا برسین به کسی که اعلانها رو چاپ میکنه. یا خودشو میبینین یا کسی رو که واسش کار میکنه. شما، شما و پنجاه خونواده دیگه تو یه آبکند چادر میزنن. یارو میاد به چادرتون سر میزنه، میخواد ببینه دیگه چیزی دارین بخورین یا نه. اگه چیزی براتون باقی نمونده باشه بهتون میگه کار میخواین؟ و شما میگین معلومه که میخوایم. اگه دستمونو به کاری بند کنین، دعاتون میکنیم. و اون میگه من یه کاری واسه تون درس میکنم. و شما میگین خب، پس از کی شروع کنیم؟ اون بهتون میگه در فلان ساعت برین فلان جا، بعد میره. و شاید دویست تا کارگر بخاد ولی با پونصد تا صحبت میکنه، اونها هم به دیگرون میگن. و وقتی شما مراجعه میکنین میبینین هزار نفر انتظار میکشن. اون یارو بهتون میگه من ساعتی بیست سنت میدم. حالا فرض کنیم نصف جمعیت قبول نمیکنن و میرن.
ولی پونصد نفر دیگه میمونن که دارن از گشنگی میمیرن و حاضرن به را یه تیکه نون کار کنن. این مرتیکه، میفهمین مطابق قرارداد میتونه هلوها یا پنبهها رو به چینه و جمع کنه. حالا فهمیدی؟ هر چه کارگرها بیشتر و گشنه تر باشن، میتونه کمتر مزد بده. اگه بتونه کارگرها رو با بچه هاشون استخدام میکنه، چونکه... اوه، پناه بر خدا، من گفته بودم چیزی نمیگم که شما دلواپس بشین.
دایره صورتها او را به سردی مینگریست. چشمها گفتههایش را احساس میکردند. مرد ژنده پوش گفت: من گفتم که نمیخوام شما رو دل ناگرون کنم ولی آخرش کار خودمو کردم. حالا که به راه افتادین، چارهای نیس باید برین. نمیشه برگشت.
خاموشی بر ایوان سنگینی کرد. چراغ صدا میکرد و پروانهای دور چراغ توری میچرخید. مرد ژنده پوش با آشفتگی گفت: من حالا بهتون میگم وقتی که با اون مرتیکه روبه رو میشین، چه کار باید بکنین. من الان بهتون میگم. ازش بپرسین که میخواد چه قدر مزد بده. بهش بگین مزدی رو که میخواد بده بنویسه. اگه این کارو نکنین بیکار میمونین. همین که بهتون گفتم.
مالک روی صندلی به جلو خم شد تا مرد کوتاه و ژنده پوش و کثیف را بهتر ببیند. درون پشمهای خاکستری رنگ سینهاش را خاراند و با سردی گفت: نکنه شما از اون آدمهایی باشین که گاه وقتی میان اینجا و پر آشوب و جنجال میگردن؟ شما حتم دارین که آدم ناراحتی نیستین؟ مبلغ نیستین؟«(بک اشتاین: 334-337)
مالک که نظارگر این گفت و گوست، برای از دست نرفتن نیروی کار، مرد ژنده پوش را فردی حقه باز قلمداد میکند که این روزها فراوانند.
«مالک گفت: حقه باز! این روزها از این جور آدمها تو راه فراوونه.» (بک اشتاین: 339)
از دیگر آزمونهای خانوادة تام که برای مادر بسیار سخت است، رفتن همیشگی نوآ است. او در این سفر، تصمیم میگیرد که برای همیشه به غرب برود و زندگی جدیدی را شروع کند. «من ماهی میگیرم. کنار یه همچی رودخونه خوبی از گشنگی نمیمیرم.
توم گفت: خونواده رو چی کار میکنی، مادرو؟
-من که کاری از دسم برنمیاد. نمیتونم از این آب دور بشم.
چشمهای دور از هم نوآ نیم بسته بود.
-میدونی چیه، توم؟ تو میدونی که همه چه قدر با من مهربونن. اما راسش من هیچ امیدی بهشون ندارم.
-مگه دیوونه شدی عمو؟
-نه، من دیوونه نیسم. میفهمم چمه. میدونم که دلشون به حال من میسوزه. اما... خلاصهاش، از این پیشتر نمیام، همین. توم، تو اینو به مادر بگو، خب؟
توم آغاز کرد:
-یه دقه گوش بده...
-نه، فایدش چیه؟ من الانه تو این آب بودم و نمیخوام ازش دورشم، هیچ کاری نمیشه کرد. دیگه رفتم، توم. از کنار رودخونه میرم، شکمم رو با ماهی یا چیزای دیگه پر میکنم، اما نمیتونم از این آب جدا بشم. نمیخوام.
خود را از انبوهی بیشه بیرون کشید.
توم تا ساحل او را دنبال کرد:
-آخه نکبت، گوش کن ببین چی میگم...
نوآ حرفش را برید: چه فایده داره. خیلی غصمه اما اختیارم دس خودم نیس. باید برم.
همچنان که ساحل را دنبال میکرد، بهتندی برگشت و به سوی رودخانه پایین رفت. توم میخواست به دنبالش برود ولی منصرف شد. نوآ را دید درون خاربوته ها ناپیدا شد و سپس اندکی دورتر پیدا شد و با چشمانش به دنبال او میرفت، و نیم رخش را میدید که اندک اندک محو میشود و آخر سر پشت چند تا درخت بید گم شد. آنگاه توم کلاهش را برداشت، سرش را خاراند سپس به سوی پیشرفتگی سایه بازگشت. درون انبوه درختهای بید دراز کشید و خوابید.» (بک اشتاین: 370-371)
مبارزه با گرسنگی و توصیف چهرة گرسنه کودکان، یکی از تأثیرگذارترین صحنههای رمان خوشههای خشم است.
«بچهها جلو او خشکشان زده بود و نگاهش میکردند. چهرههایشان بی روح و خشک بود و چشمهایشان خود به خود از دیگ به بشقاب آهنی سفیدی که در دست مادر بود دودو میزد. چشمهایشان از قاشق دیگ به بشقاب میافتاد و زمانی که مادر بشقاب بخارآلود را به عمو جان داد تمام نگاهها
به دنبال آن بلند شد. عمو جان قاشقش را زد توی قرمه و ردیف چشمها همراه با قاشق برخاست. یک تکه سیب زمینی توی دهن عمو جان رفت و ردیف چشمها روی چهرهاش ایستاد تا ببینند که او چه خواهد کرد، و چه قدر خوشمزه خواهد بود، و او چه لذتی خواهد برد.
آنگاه به نظر رسید که عمو جان برای اولین بار متوجه آنها شده است. به آهستگی میجوید به توم گفت: بیا، اینو بگیر. من گشنه م نیس.
توم گفت: تو که امروز چیزی نخوردی.» (بک اشتاین: 456)
اشتاین بک، سختیها و آزمونهای خانوادة تام را شرح میدهد و بسیار زیبا چگونگی بارور شدن خوشههای خشم را به تصویر میکشد.
او، از ظلم خرده مالکان تا تمام رنجهای مردم گرسنه را در جای جای رمانش به تصویر میکشد و درد و رنج مردم را چنان زیبا و روشن مینویسد که خواننده، دردها را تصور میکند و با آن، همذات پنداری مینماید. مردمی که چئن مورچگان، کار میکنند و خوشههای خشمشان در حال بارور شدنه.
«کسب رو به راه بود. مزدها پایین میآمد و جریان گذاشت. مالکان بزرگ دستهایشان را به هم میمالیدند و بستههای اعلان بیشتری میفرستادند تا باز هم انبوه بیشتری را بیاورند. مزدها پایین میآمد بدون اینکه از قیمتها کاسته شود. و به این ترتیب بهزودی به دوران رعیتهای زرخرید باز میگشتیم.
و تازه، مالکان بزرگ و شرکتهای ارضی فکر نابغه آسایی کردند: یک مالک بزرگ، کارخانه کنسرو میخرید و تا هلو و گلابی میرسید قیمتها را از میزان تمام شده پایینتر میآورد. و آنگاه به عنوان کارخانه دار میوههای ارزان را به خود می فروخت و سودش را از فروش میوههای کمپوت شده بیرون میکشید. اما مزرعه داران کوچک که کارخانه کمپوت سازی نداشتند کشتزارهایشان را به سود مالکان بزرگ، بانکها و شرکتهای دارنده کارخانه، از دست میدادند. مزارع کوچک روز به روز کمتر میشد.
هنگامی که کفگیر مزرعه داران کوچک به ته دیگ میخورد و سربار دوستان یا خویشاوندانشان میشدند، به شهر میرفتند؛ و بالاخره آنها نیز روی جاده بزرگ میافتادند و به شماره تشنگان کار، به شماره زجردیدگانی که برای یافتن کار از آدمکشی هم باک نداشتند، میافزودند.
و شرکتها و بانکها ندانسته گور خود را میکندند. باغها از میوه لبریز بود و جاده از گرسنگان. انبارها لبریز از محصول بود و فرزندان بی چیز به استخوان سستی مبتلا میشدند و کورک همه جای بدنشان را فرا میگرفت. شرکتهای بزرگ نمیدانستند رشتهای گرسنگی را از خشم جدا میکند خیلی نازک است. به جای افزودن به مزدها پولشان را در راه تهیه نارنجکهای گازدار، هفت تیر، استخدام محافظ، تهیه لیست سیاه و دست آموز کردن گروههای جیره خوار به کار میبردند.
روی جادههای بزرگ مردم مانند مورچه، در جست و جوی کار و نان، سرگردان بودند. و خشم بارور میشد.»(بک اشتاین: 504)
در این میان، مردم غرب هم از مهاجران گرسنه و خسته، سوء استفاده میکنند و قیمتها را تا آنجا که میتوانند بالا میکشند، این مهاجران فقیر و درمانده هم راهی جز پرداخت مبلغ مایحتاج خود، ندارند.
«مرد خنده کوتاهی کرد و گفت: خب، میتونین به اندازه یک دلار جنس وردارین. درس به اندازه یه دلار، نه کم نه زیاد.
با دست اجناس را نشان داد:
-هر چی میخواین وردارین.
سردستهای ابریشمین را با دقت بالا کشید.
-یه خورده گوشت میخواستم.
مرد گفت: همه جور گوشت داریم. گوشت قیمه میخواین؟ قیمه کیلیویی چه سنت.
-خیلی گرونه، نه؟ دفه پیش که خریدم به نظرم سی سنت دادم.
مرد قدقد کرد:
-خب، آره، گرونه، و از طرف دیگه گرون نیس. اگه بخواین به شهر برین و یه کیلو قیمه بخرین، باید یه حلب بنزین بسوزونین. پس میبینین که در واقع گرون نیس، چونکه اون حلب بنزینو حساب نکرده بودین.
مادر با سردی جواب داد: از شهر تا اینجا که یه حلب بنزین لازم نیست. و خنده ملیحی کرد.» (بک اشتاین: 668-669)
خانوادة تام که در رویای زندگی بهتر، وارد غرب شدن، مجبور میشوند با کمترین دستمزد برای اینکه از گرسنگی نمیرند، کار کنند. از کوچکترین فرد خانواده تا پدر.
اگر هم اعتراض کنند، آمدن کارگرهای جنوب را به رخ آنها میکشند و خانوادة تام مجبور هستند که شرایط سخت را بپذیرند.
«اوه! چه بدبختی ...! سه نفر.
-به ساختمان 25 برین، نمره روی در نوشته شده.
-خب، آقا. چه قدر مزد میدین؟
-دو سنت و نیم.
-چی میگین، خدایا! با این مزد نون خالی هم نمیشه خورد.
-ما بیشتر از این نمیدیم. اگه دلتون نمیخواد، دویست نفر از جنوب رسیدن که حاضرن با همین مزد کار بکنن.
-چی میگین، اونها هم همین طور...
-زود باشین. زود باشین. یا قبول کنین یا رد کنین، من نمیتونم باهاتون یک و دو کنم.
-ولی...
-گوش کنین، من که نرخ معین نمیکنم. من فقط اسمتونو ثبت میکنم، همین. اگه میتونین، چه بهتر. اگرم نمیخواین، به امون خدا.
-گفتین ساختمان 25؟
-آره، 25.» (بک اشتاین: 707)
یکی از صحنههای تکان دهنده در رمان، صحنة به دنیا آمدن فرزند روتی است.
«درد هر بیست دقیقه یک بار شدت مییافت و رزاف شارن دیگر نمیکوشید بر خود مسلط شود. هر درد شدیدی زوزه شدیدی بر میانگیخت. همسایگان او را میدیدند، دستشان را برای تسلی تپ تپ به پشت او میزدند و به واگنهایشان باز میگشتند.» (بک اشتاین: 790)
«کوچولوی لاغر کبود و چروکیدهای روی یک روزنامه دراز کشیده بود.
خانم وین ریت یواش گفت: حتی نفس هم نمیکشه. مرده به دنیا اومد. » (اشتاین بک: 795)
زنجیرة انفصالی [3]
این زنجیره که شامل رفتنها و بازگشتنها و سیر و سفرهای قهرمان داستان است، در حقیقت، تغییر وضعیّت قهرمان داستان را در مقابل عمل یا نقض پیمان یا قراردادهایش در طول روایت نشان میدهد. در رمان خوشههای خشم چند قرارداد و پیمان (در زنجیرههای پیمانی) بسته شد که در این بخش، وضعیّت قهرمان اصلی داستان (تام) با عمل به آنها مشخّص میشود.
تام، چندین بار به علت جر و بحث برای گرفتن حقش، مجبور به فرار میشود. فرارهایی که دلهره آور و دردآور است و خواننده، در اندوه رنجهای تام، زجر میکشد و در سفرهای او، با تام خسته اما مبارز، همگام میشود.
او، پس از بحث با پلیسی که به زور میخواهد در اردوگاه دعوا راه بیندازد و او را دستگیر کند، به کنار دریاچهای متواری میشود و مادر، هر شب، برایش شام میبرد.
«اینجا قایم شدم، حدس میزنی من چه فکرهایی میکردم؟ به کیزی فکر میکردم. همیشه حرف میزد. یادم میاد، من خیلی ناراحت میشدم. ولی اینجا به حرفهایی که کیزی میزد فکر کردم، و همه رو به یاد آوردم، کیزی میگفت یه دفه به صحرا رفته بود و سعی کرد هبود روحشو پیدا کنه به شناسه، ولی کشف کرده بود که خودش بهتنهایی روح مخصوصی نداره.
کیزی میگفت اون روز فهیمد که روحش تکهای از روح بزرگه. میگفت این صحرا و تنهایی هیچ معنی نداره، چونکه این تکه روح اگه جزء بقیه نبود، اگه کلی رو تشکیل نمیداد، هیچی نبود. تعجبه که همه اینها یادم مونده؛ من حتی درس گوش نمیدادم. حالا میفهمم که آدم تک و تنها نمیتونه کاری از پیش به بره.
مادر گفت: چه آدم خوبی بود! » (بک اشتاین: 748)
او، در یکی از فرارهایش، کیزی را میبیند. قبلتر، کیزی با پلیسی برای گرفتن حقّ مهاجران اردوگاه مشاجره میکند و زندانی میشود. چند ماه بعد، فرار میکند و با گروهی از افراد ناراضی، ستاد مبارزه با ظلم را تشکیل میدهد. تام، کیزی را پیدا میکند و همچون او، به مبارزه میپردازد.
«-کی هستی؟
-خب... یعنی که... آخه. هیچی راهگذر.
-کسی رو اینجا میشناسی؟
-نه، بهتون که گفتم راهگذرم.
سری از چادر بیرون آمد. صدایی برخاست:
-چه خبره؟
توم فریاد زد: کیزی! کیزی! اینجا چه کار میکنی، خدایا!
-چه تصادفی! توم جاد! تومی بیا تو، بیا تو دیگه.
مردی که جلو چادر نشسته بود گفت: میشناسیش؟
-میشناسمش؟ رفیقمه. سالهاس که همدیگرو میشناسیم. ما با هم به طرف مغرب اومدیم. تومی بیا تو.
بر شانه توم پنجه انداخت او را به درون چادر کشید.
درون چادر، سه مرد گرداگرد فانوسی روی زمین نشسته بودند. و بدگمان او را نگریستند. یکی از آنها، سیه چرده و درهم به او دست داد.
-چه طوری؟ پس کیزی تو رو میشناسه؟ کیزی، درباره همین جوونک با ما حرف میزدی؟
-آره، همینه، عجب تصادفی! خونواده کجاس؟ تو اینجا چی کار میکنی؟
توم جواب داد: هیچی. شنیده بودیم اینجا کار گیر میاد. اون وقت راه افتادیم، همین که رسیدیم یه دسته پاسبون دور و ورمونو گرفتن و ما رو به این دهکده آوردن و تا غروب آفتاب هلو چیدیم. خیلیها رو دیدیم که داد و فریاد میکردن. نمیدونم چه خبر بود، از هر کی پرسیدم جواب نداد، امشب بیرون اومدم تا بگردم بلکه پیداشون کنم. ولی کیزی، چه طور شد شما اینجا کار گیر نیاوردین؟
کشیش به جلو خم شد فروغ زرد فانوس پیشانی بلند و بیرنگش را روشن کرد. آنگاه گفت: زندان جای عجیب غریبیه. میدونی که من همیشه دنبال تنهایی میدویدم. به دشت و صحرا میرفتم تا مثل عیسی چیزهایی بفهمم. هرگز هم به مقصود نمیرسیدم. ولی چیزی رو که میجستم تو زندون پیدا کردم. چشمهایش درخشنده و از شادمانی لبریز بود. سلول خراب و کهنهای به بزرگی یه انبار بود و همیشه پر بود. آدمهای تازهای میرسیدن، و کسانی آزاد میشدن. پرواضحه که من با همه شون صحبت میکردم.» (بک اشتاین: 684-685)
سفر تام برای رسیدن به هدف، رسیدن به آزادی است، تغییر وضعیت قهرمان داستان در مقابل عمل قبلی او قرار دارد. تاکنون تام برای زندگی بهتر راهی کالیفرنی شده بود و اکنون، هدفش مبارزه با ظلم و دست یافتن به آزادی است.
الگوی شش کنشگر گرماس در رمان خوشههای خشم
طرح الگوی شش کنشکر گرماس از شش واحد که با هم مناسبات نحوی و معنایی مییابند تشکیل میشود. این شش واحد عبارتند از: 1. فرستندهی پیام یا تقاضاکننده 2. گیرندهی پیام 3. موضوع (هدف) 4. یاریدهنده 5. مخالف (رقیب) 6. قهرمان (فاعل).
«از دیدگاه گرماس، شخصیّت اصلی که در پی دستیابی به هدفی خاص است، با مقاومت حریف روبهرو میشود و از یاریگر کمک میگیرد و یک قدرت راسخ او را به مأموریّت گسیل میدارد. این روال یک دریافتگر (گیرنده) هم دارد» (مکاریک، 1384: 152).
در رمان خوشههای خشم، فاعل یا قهرمان در واقع همان گیرنده (تام) است. یاریدهنده (نیروی امید دورنی) در مقابل مخالفان قرار میگیرد و یاری دهنده (نیروی امید)، فاعل (خانوادة تام) را در راستای رسیدن به هدف او (رویای زندگی بهتر در غرب) یاری میکند و باعث میشود با مخالفان، مبارزه کنند.
«بر اساس الگوی کنشگر گرماس، قهرمان و یاریدهنده مکمّل یکدیگرند؛ زیرا یاریدهنده فرد یا نیرویی است که فقط به قهرمان کمک میکند تا مطلوب خود را بیابد. بنابراین، نقش تکمیلی دارد... امّا ارتباط میان قهرمان با مخالف از نوع تضادّ است؛ زیرا وجود یکی با عدم دیگری همراه است» (اخوّت، 1371: 157).
تام (فاعل) برای دستیابی به هدف (رسیدن به زندگی بهتر در غرب) باید زنده بماند. بنابراین، در جنگ با مخالفان خود، از جمله خرده مالکان، سودجویان، حتی تراکتورها که ورود تمدن جدید و زندگی مدرن را نوید میدهند، تلاش میکند.
تام (فاعل) باید به زندگی بهتر در غرب (هدف) برسد و در این راه، از تمام عناصر داستانی مدد میجوید. تنها نیروی یاریدهنده، امید درونی خود اوست.
با توجه به موارد بالا، میتوان شش کنشگر گرماس را در رمان خوشههای خشم یافت.
یکی از زیباییهای رمان خوشههای خشم، استفاده از توصیف در شخصیت پـردازی بـا هـر دو شـیوة آن، یعنـی توصـیف درونـی شخصیتها و توصیف قیافة ظاهریشان، است.
توصیف چهره
توصیف چهرة ظاهری افراد در رمان، نشان درد و رنج آنهاست. اشتاین بک، گاهی برای نشان دادن زجر و ستم وارد شده بر شخصیتها، تمام جزئیات ظاهری را به تصویر میکشد.
«بیشتر از سی سال نداشت. چشمهای قهوهای تیره رنگی داشت که مردمکهای آن را با قهوهای درهم و گنگی اندوده بودند. استخوانهای گونهاش برآمده و درشت بود. چینهای ژرفی لپهایش را شیار کرده بود در کنار لبهایش تا میشد. لب بالاییاش دراز بود. دهانش را بسته بد تا روی دندانهای بیرون زدهاش را بپوشاند. انگشتهای درازی به دستهای خشنش چسبیده بود. ناخنهای کلفتش به گوش ماهیهای کوچک شبیه بود، اثری از شیارهای موازی بر روی آنها دیده میشد. میان شست و سبابه و کف دست پینه بسته بود.
رخت مرد نو بود؛ تمامش نو و ارزان. کپی خاکستری رنگش آن قدر نو بود که هنوز لبه آن شق و رق بود و تکمهاش نیفتاده بود. چون هنوز از این کلاه استفادههای مختلفی که از یک کپی به عنون بقچه، حوله و دستمال میکنند، نشده بود، ریختش را نگه داشته بود. لباس یکدستش از پارچه خاکستری ارزان قیمتی بود. هنوز تای شلوارش باز نشده بود، پیراهن کتانی آبی رنگش صاف و لیز مینمود. نیم تنهاش خیلی بزرگ بود و شلوارش ساقهای درازش را نمیپوشاند. با اینکه حلقه آستین از روی شانه تا بازوها پایین آمده بود، باز هم کوتاه بود. جلو نیم تنه روی شکمش جست و خیز میکرد. یک جفت پوتین نظامی زرد به پا داشت که نو بود. تختش میخ داشت و برای اینکه ساییده نشود به پاشنهاش نعل زده بودند.
مرد کلاهش را برداشت و صورتش را با آن پاک کرد. سپس آن را به سر گذاشت و لبهاش را فروکشید. اولین دستکاری برای فرسودن آغاز شد. حواسش جمع پاهایش شد، بند کفشش را کشید ولی گره نزد. بالای سرش لوله اگزوز دیزل پچ پچ میکرد. با دود آبی رنگش تند و بریده نفس نفس میزد.» (اشتاین بک: 13-15)
توصیف حالات درونی شخصیّت ها
توصیف حالات درونی شخصیتها، احساس همذات پنداری را در خواننده به وجود میآورد و شادی و غم، ترس و نفرت و خشم درون شخصیتها را آشکار میکند.
توصیف صحنة کودکان گرسنه در اردوگاه، بسیار دلخراش است و امّا، اشتاین بک برای توصیف آن، ناله نمیکند، قضاوت نمیکند بلکه فقط "توصیف" میکند.
«بچهها جلو او خشکشان زده بود و نگاهش میکردند. چهرههایشان بی روح و خشک بود و چشمهایشان خود به خود از دیگ به بشقاب آهنی سفیدی که در دست مادر بود دودو میزد. چشمهایشان از قاشق دیگ به بشقاب میافتاد و زمانی که مادر بشقاب بخارآلود را به عمو جان داد تمام نگاهها به دنبال آن بلند شد. عمو جان قاشقش را زد توی قرمه و ردیف چشمها همراه با قاشق برخاست. یک تکه سیب زمینی توی دهن عمو جان رفت و ردیف چشمها روی چهرهاش ایستاد تا ببینند که او چه خواهد کرد، و چه قدر خوشمزه خواهد بود، و او چه لذتی خواهد برد.» (بک اشتاین: 456) ■
منابع
1-احمدی، بابک، 1380، ساختار و تأویل متن، چاپ یازدهم، تهران، انتشارات مرکز
2- اخوت، احمد،1371، دستور زبان داستان، اصفهان: نشر فردا،
3-ایگلتون، تری، 1380، پیش درآمدی بر نظریهی ادبی (ترجمهی عباس مخبر)، تهران، انتشارات مرکز
4-برسلز، چارلز، 1386، درآمدی بر نظریهها و روشهای نقد ادبی (ترجمهی مصطفی عابدینی فرد)، تهران، انتشارات نیلوفر
5- تایسن، لیس، 1387، نظریههای نقد ادبی معاصر (ترجمهی مازیار حسینزاده و فاطمه حسینی)، تهران، انتشارات نگاه امروز، حکایت قلم نوین
6-تولان، مایکلجی،1383، درآمدی نقادانه-زبانشناختی بر روایت (ترجمهی ابوالفضل حری)، تهران، انتشارات بنیاد سینمایی فارابی
7- اشتاین بک، جان،1384، خوشههای خشم، (ترجمه شاهرخ مسکوب و عبدالرحیم عسگری)، تهران، امیرکبیر
8-ریمون-کنان، شلومیث،1387، روایت داستانی: بوطیقای معاصر (ترجمهی ابوالفضل حری)، تهران، انتشارات نیلوفر
9-کالر، جاناتان،1385، نظریه ادبی، ترجمهی فرزانه طاهری، مرکز، چاپ دوم.
10-مکاریک، ایرنا ریما،1385، دانشنامهی نظریههای ادبی معاصر، ترجمهی محمد نبوی؛ مهران مهاجر، آگه، دوم.
11-والاس، مارتین، 1386، نظریههای روایت (ترجمهی محمد شهبا)، چاپ دوم، تهران، انتشارات هرمس
[1] SyntagmesContractual
[2] Syntagmes Performancial
[3] Syntagmes Disjonctionnels