من میرفتم، با دستهایی در جیب
من سقوط کرده بودم...
من در خیابان استقلال به چنان خوابی فرو رفتم
که سالها به قلب من مانند داغی شده بود
همیشه قلب شیدای من به خیال او گریسته بود
آنچه مرا دور میکرد
یا لبخندم میخشکاند
و قلبم را سنگ میساخت
ندانم که خواست خودم بود
او با دستهای گرمش بود که
گرفتار خلاء شد
طوفان در من، اسیر هیاهو شد
به لبخندی میمانست که تنها از آن او بود
این مرا تکان میداد و
او این را دانسته بود.
شعله در نگاهش هنوز همانگونه بود
این قلب شیدای من، بیهوده پیش نرفته بود
ندانستم از چه گفت
تنها نگاه دزدیدم از نگاهی که گویی
کور بود
زمان از کف داده بودم، که صدایم آرامتر بود
من که بی اعتنا بودهام، با اینهمه
زبانم با من یکی نبود.
من از آن رو در راه مانده بودم
که نشستم به پای زدودن قطره اشکی
و نداستم به کجا راه سپردهام
من در خانه از این خیالات نداشتهام
خیالاتم بیهوده بود
عشق من هرگز به پایان نرسیده بود
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا