شعر اول:
ب رغم 23 سال تلاش برای زنده ماندن
هر بار ک تو را دیدم،
نفسم ، یک بار هم بالا نیامد ،
تو این را میفهمیدی ، و همه چیز
از خندههایت ک صندلی را عقب میکشید ، شروع میشد
ما خداحافظی میکردیم ، و از فشار آغوشهامان ،
یک دیوان ، بر سردی خیابان ، میبارید
بر شانهی درخت ، کلاغی مینشست
سینه ریز من ، در آغوش تو پنهان میشد ، وکلاغ را دیوانهتر میکرد
در خیابانهای هم جوار ما غوغای جوانی بود،
من گرفتار چای سیاه بودم ،
شکر که چشمان تو عسل داشت ،
چای را هم میزدم ، و نشئگی غلیط میشد
چای را هم میزدم ، و نشئگی غلیظ میشد
چای را ک آب قلقل میکرد ،
و قلب من پا به پای شنهای ساعت، پایین میریخت
پایینتر و من میمردم
آنقدر که هم اکنون
صدای در زدن را باد را نمیشنوم
که بیوقفه پنجره را میکوبد ،
این کار هر شب اوست ، پس از به خواب رفتنم
میآید ، میایستد ، زوزه ، گرسنگی ، تشنگی ، آوارگی
و باز دستهایم برای گشودن پنجره کافی نیست
من از آمدنت میترسم ،
من از رفتنت میترسم ،
-نمیخواهی باور کنی ک من هنرپیشهام !
نمیخواهی باور کنی ، هنرپیشهها بر صحنه جذابند ؟ -
برو !
و ابرهایت را از موهایم میکنم و سرم را به بالشت میفشارم
اما یک لحظه بایست ،
نرو ...
این بار ،
این بار سیل از درزهای در ، به اتاقم میآید ،
باید یک بار برای همیشه غرق شوم ،
چون هنوز لبهایت را از یاد نبردهام ،
دهان به دهان زندهام کن .............
شعر دوم:
هزارو یک هزار تو
عکسی میان سینهبند
و فراری سراسیمه
با دو چکمه نزار
که بیعانه نرسیدنهایم شدند
بن بستِ گریز، به تیمارستان
و تهوعی گلوسوز از شنیدن صدای تو
وقتی به شوخی صدایم میزدی دیوانه !
من ؛
یک روانی
یعنی هزار لایه اوزون
و هر سال پارهتر از پیش
کف میزنم برای تو
برای درنوردیدن آلودگی پیرامونت
برای پرسه با عاقلهایت
برای آسودگی
خلطهای محتوی کرکس ات
با لبهایی منگنه شده به تخت
به روسری پرستاری پتیاره
از روی تو گاز میدهم
با دمپاییهای ابریام
در تیمارستانی سکسی و نمکگیر
در یک آبادی فاقد دادگاه و عدلیه
در بزم مجمع دیوانگان
برای تو اینک شعر مینویسم
و می، هوشیاری بیخوابیهایم
صدای منصور میآید
و دیوانگان به ماتحتهایشان میکوبند
و رهایی تا نوک ناخنهایم شیهه میکشد ...
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا