شعر اول:
چیزی از دستهایت کم نمیکند
تاجی که کفاف ریشههای تو را ندارد
تفاوت بینهایت چراغ تا بینهایت خیابانی مبهم
یک انتخاب است
که از روییدن تن زدیم
هر کدام میتوانستیم یک میز تحریر
اتاق پر از کتاب
و مادری برای خوابهای بیمارمان
در ادامه داشته باشیم
باید ترسید مرتباً که مسئولیم
لفظی را که در تردید
با پرنده آشنا میکند دستهامان را
رد میشویم به جدّ
سهم خود را هر یک
از خدایی که برای دوست داشتن کنار گذاشتهایم
تنها کافی است یک زمستان دیگر
هیچ یک از عصبهای خاک را
کودک نباشیم
که مسئولیم
حتی مردی که از خواب هزار سالهی همسایه بالا میرود
و از دعا و شفا
شقیقهای پر از حوض و ماهی و شیر آبی برای وضو سر درد دارد
شعر دوم:
به ناگهان دستانت روی صورتم
دریا که میشوی
غرق شدن را دوست دارم عزیزم
میرسی اعماق پرنده را
شک که میکنم
پوستت را که آیا از آن جوانه میزنم؟
و باز
انتهای چراغ محو میشوی
و من از گذشتن شروع میشوم
روی رد پاهایم خوابم میبرد
که انگار از من گذشتهای
و من دلم شور میزند
و روزهای سختتری از این «دوستت دارم»ها روبهرویمان است
و گیج رفتنهایمان
از دستان من پر از موهای تو
که القصه بوی خوبی در تو سردی تنم را کاهش «میدهی»
و آنهایی که ایمان نیاوردند
چقدر تنهایند
و این دلیلیست که دهانم را
پر میکنی از ندانستههای لرزانی که در سینه داری
و لبانت نیز
تنت ناتمام چیزهایی است که
برای گفتنشان
ناتوان ایستادهام خانم
ناخن بکش
من حواسم را از تو پر میکنم به آسانی
ناخن بکش
برای قربانی شدن
برای تو
از چشم کسی بالا نمیروم که پله باشد فرضا
شعر آزاد.ابراهیم عالی پور
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا