همین اندازه از من در این زندگی باقی مانده است که
دست به کارِ فراموشیت بشود.
که رفتنت را از روی خاک بردارد
و به دریا بیندازد
و آب بریزد پشت غرق شدنش.
بعد بیاید بنشیند پشتِ چرخ خیاطی،
تا لباسهایش را تنگ کند،
چون دیگر آبستنِ خواستنِ تو نیست.
همین اندازه از من در این زندگی باقی مانده است که
بنشیند پشت پنجره و نگاه بیندازد به باران
و برای مادر دعا بخواند
تا دستِ لحظهها را،
جایی حوالیِ فکرکردن به خاطراتِ کودکی بند کند
همین اندازه از من در این زندگی باقی مانده است که
گاهی به خانه بیاید
و دست بکشد روی خواب،
تا شب، فراموشیت را پس نزند.
همین اندازه از من در این زندگی باقی مانده است که
تورا به باد سنجاق کند
و آمدنت را
از این کوچه ها و خیابانهای هر روزه
پاک کند.
میدانم...
تو دیگر به خواستنم دست نمیدهی.
و من مثلِ گربۀ همیشگی شیخ زاهد
_که یک دستش شکسته_
گاهی آنقدر گم میشوم که
هرچه صدایم کنی به من نرسد
دیدگاهها
قشنگ بود
آفرین
امیدوارم همیشه موفق باشی
در تصویر سازی خیلی عالی عمل کردی
چندمین باریست که خوندمش و باز هم لذت بردم
عالیست....ملموس...دوست داشتنی...
سپاس شاعر...
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا