صاحبِ خوابها
این شعر
از نزدیکی با جهان برگشت
و درست این جا
آبستن شد
سطری که از کودکیِ کلمات سهم میبرد
در تمامِ مویرگهایاَش
مُرده جریان دارد
شهری که همبسترِ سایه نبود
کنارِ خودم میخوابم
تا فردا عروج کند.
کودکِ کهن سال
- کاش میکشتمت اسکندر
سی سالِ پیش در چنین روزی
تولدِ تابهایِ بچگیمان بود
خوب به دوربین نگاه کن
میخواهم تو را
در کنارِ رستم قاب بگیرم
رودابه
به نامِ آتش چنین گفت:
اهورا
مزدا
و من؛
مثل ِ همهیِ کشتگان
آواز مرگِ تدریجی را
قیچی میکنم
تا به نامِ خاک سبز شوم
در شکلی که اختیاری باشد
در شریعتی که انسان نیست.
هزارهیِ سوم
هیچ از هیچ بوسه نمیگیرد
پنجره از پرنده
آسمان از زمین
نه دختری از باران
میانِ چشمانِ اتاق
گلها خوابیدهاند در قالی
با باغِ وحشِ پتو
مقداری انگشت بردار
به پاش به چراغ
خاموشی، خوابِ سطرها را میفهمد
در جشنِ تولدِ جنگل
درخت فوت میکند
در سلولِ انفرادیِ سوگند
ستارههایِ قشنگِ مُرده را
میچینم از قفس
در تختِ خوابِ عمیقِ جنگل میریزم
باد هرگز همسری نداشت
من ، میخواهد قفسِ خورشید بخرد
تا در سال گردِ جهان
خودم را تماشا کند
در سالهایِ بت پز
دیدگاهها
از انتخاب خوبتان تشکر می کنم
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا