شعر آزاد«سهيل نصرتي»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

شعر آزاد«سهيل نصرتي»

 

زمستان سر زای شومینه‌ها می‌‌میرد

 

ریچارد، فروغ، چارلز، رومن، بیژن

دست به سیاه و سفید نزنید

توی کومه‌ی درویشی، روی همین نیم‌تنه‌های درخت

بشینید دور گردسوزِ خورشید قورت داده

به سلامتی ادبیاتی‌های گستاخ

استکان چای به هم بکوبیم

شاپرک بجویم و به اَخم و تَخم کاغذ

دری وری تحویل بدهیم

 

بیایید تا یخبندان نشده

از کتابخانه فراری‌تان بدهم

که اگر پدرم هیزم کم بیاورد واویلا می‌شود

 

 

 

 

 

 

راندوی آبی

 

تو نه دختری هستی با

تاپ ناف‌نما و شلوارک برمودا، موهای اِمویی[1] و خالکوبی جولیایی

نه دختر بند نینداخته‌ی خاتون، شلیته و گیوه‌پوش دست حنایی

نه من لکوربوزیه[2] نه تو زاها حدید[3]

ترم هفت دانشگاه آزاد

در شهری گروتسکی[4]

با هزارجور آدم

که تقریبن نصف آنها

کشته مرده‌ی مقنعه‌ی پست مدرنت‌اند

 

اما من نه مثل آنها نه شبیه خودم

فقط سر به راه ناز و نوازش خیالیت می‌شوم

تا کمی پشت دانشکده

با ابر رو دستشان بمانم

 

یا اینکه چطور از دور

تر و تازگی دوست داشتنم را

با پانتومیم به رُخت بکشم

 ...........................................................................

 [1]- طرحی عروسکی و فانتزی از مو و لباس که در ابتدا نام نوعی موسیقی راک بوده

[1]- پیامبر معماری مدرن

[1]- معروف‌ترین معمار زن جهان

[1]- صور عجایب به صورت طنزی سیاه- عجایب‌‌پردازی

 

 

هاویه

 

 

 

همه ی اسب­ ها

 

نجیب

 

و همه­ ی فاحشه­ ها

 

گریان نیستند

 

فقط مادرم می­ دانست روزی چند نفر

 

عاشق می­ شوند و چند شاعر ناموفق

 

در حال اشک ریختن­ اند

 

 

 

دست سرد آدم آهنی­ ها

 

لالایی­ های اروتيک

 

عصاهای شكسته و عشق بازی­ های تكراری

 

حلقه ­های گمشده و آرزوهای زير خاک

 

شعرهای جويده ...

 

زندگی مورچه­ ای­ست افسرده

 

كه در شلوغی دنيا

 

هويتش را از دست داده

 

 

 

آن وقتی که خسوف

 

ماه سیاه مست بود و عبور واگن­ ها از تونل

 

تسبیح مادر

 

کدام یک از شما می­ دانستید

 

از گوشه­ ی چشم خدات افتادن

 

تبعیدش به کجاست؟

 

من

 

پرنده­ ای که به خودم نبالیدم

 

تو

 

آسمانی که نه چشم ما به ت خورد

 

نه دوریت به درد

 

 

 

این زبان لاکردار

 

عقیم شده امشب

 

خوابیده ام

 

اما رتیلی زیر دوشکم راه می­ رود

 

نمی­دانم چی ام

 

لاک پشت سر از تخم در آورده ­ای

 

که بچه تمساحی باهاش بازی می­ کند

 

 

 

این آتش ها از گور تو بلند می­ شود ابراهیم

 

آن زمان که نمی­ دانستی

 

تاثیر دعا در کلیسا بیشتر است یا مسجد

 

بره­ه ای در من

 

به دهن دره ی کوه رسیدند

 

ته تاریکی فرو رفتند به خوابی ابدی

 

چه می­ دانستی

 

بت پرست­ ها که از خدایشان عصبی می­ شدند

 

خُردشان می­ کردند یا نه

 

 

 

تو چه می­ دانی

 

تنهایی تولد گرفتن چیست

 

که فاحشه­ ها هم

 

در همه­ ی خانه­ ها راحت نیستند

 

اینکه درختان گریان

 

زودتر قد می­ کشند

 

حس آتئیستی

 

که دارد به اذان صبح گوش می ­دهد

 

چگونه است

 

 

 

چه می­دانی روزی بیدار می­ شوی و زیر لب می­ خوانی

 

خورشید مثل اینکه

 

مایل نیست بتابد

 

چشم توی چشم شده با من و عمود می­ خندد

 

آن زمان

 

به خون تمشک­ ها تشنه بودیم

 

من دچار عادت روزانه­ ام

 

غرق رمانی با شخصیتی دوگانه

 

که دیگری ام را از یاد می­ آورد

 

از من كوله باری ماند

 

پر از درد و دل و ننه من غريبم

 

از اين همه غرور

 

شعر

 

خاطره

 

از اين خسته­ ی تن

 

تو اما انگار جايی در خوابم هم نداری

 

 

 

من اسبی که پشت کامیون

 

احساس پوچی داشتم

 

اما یالم مرا

 

یاد دویدن می انداخت

 

چه می­دانی که چرا پدران لالایی بلد نیستند

 

 

 

آن وقت که کلاغ ها نرسیدند

 

به سر و وضع خانه ­شان

 

دلی از عزا در نیاوردند

 

وقتی مترسک

 

کماکان به جمعیت معترض آسمان

 

فاک نشان می داد

 

تو کجا بودی که می گفتی می­ آیی فرار کنیم همسایه؟

 

به چه حقی؟

 

که حرصم می­ گرفت و هی می­ گفتم

 

حرف تو دهان پرستوها نگذار

 

خرج کوچ شان را تو می­ دهی؟

 

درختی ام که از اره لب می­ گیرد

 

و عشق بازی­ ام

 

با دارکوبی است

 

که دروغ گوی خوبی نیست

 

می­ گفتی

 

دستت را بده

 

ملخ ها دارند می­ رسند

 

درخت هم پای روزهای سرد و گرم چشیده

 

 

 

مترسک

 

لنگ یک صندلی بود

 

و سوال های فلسفی مادرم

 

که چرا پزش ک­ها به تظاهرات نمی روند

 

 

 

گلی مصنوعی شده ­ام

 

با حسرت تشنگی به لب مانده

 

و گیر افتادن پایم

 

در بوی خاک

 

وقتی که آینه هم به ت پشت کند

 

دور میله ­ای می­ چرخی

 

آنقدر می­ چرخی که حالت بهم بخورد

 

میله ی سِرُم

 

زیر بغلت را می­ چسبد

 

 

 

کاش می­ دانستی

 

آخرین فرد ماراتون چه حسی دارد

 

 

 

 

http://mahbaan.blogfa.com/

 

http://mahbaan.aminus3.com/

 

 

 


دیدگاه‌ها   

#2 عاطفه 1392-04-26 17:05
دوسش داشتم سهیل......هنوز خیلی خنگم واسه نظر دادن به نوشته هات....
ولی میفهممش.
#1 شادان 1392-04-24 04:36
راندوی آبی عجیب به دلم نشست..
: )

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692