مظاهر شهامت

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

شعراول

اتاق ها تمیز شود

برق بزند آینه روی دیوار

کتاب ها چنان در قفسه چیده شود

عنوان ها همسایه شوند

سر جایش باشد

قاب عکس دو نفره مان که کج شده بود

یادت برود خاموش کنی تلویزیون را

و هنوز کودکان در برنامه خود ریز بخندند

سخنانت با زن همسایه در کوچه شنیده شود و

پر کند قاه قاه خنده ات درهای گشوده را

شنیده شود زمانی که می گویی :

ماه و تو نباید دلگیر بوده باشید ...

دستمال بکشی در صورتش

از پشت شیشه پنجره

تا بیشتر برقصد روی آب حوض در حیاط

و به من :

« تنها من !

می توانم تو را

از آب و آیینه گذر دهم ! ... »

و آخر شب

گذر کنی مانند سایه

از روی سنگ ممتد دیوار

برسی به انبوه شاخه درختهای سیب

و انگشتان دستت

بتابد

و خاموش !

تنها زنده ها می دانند

کسی مرده است

تو

هرگز نمی توانی !


شعر دوم

 

آسمان مرا ندیدید ؟

همین پیش پای شما با خود داشتم

یک تکه

به اندازه خنده گشاد پنجره

آبی بود

با ستاره های درخشان

-         می خندید ؟

زبان آهنی دستبند

با دستهایم

خریچ – خریچ

روبانی سیاه

روی چشم هایم

و بعد

ساعتها

و بعد

سالها

حالا

آسمان مرا ...


 

شعر سوم

 

باد شدید و گره شل روسری تو

صورتی با مه چین برمی دارد

و صدایی

پرده – پرده

در دالان سکوت می ریزد

این

آخرین پیش بینی عتیق از تو بود

وقتی خاک را

وجب به وجب

دنبال گور مشترکمان می گشتیم


 


شعر چهارم

 

هوا

پر از تیله بازی چشم های ماست

بارانی

از شعر باید ببارد

روزها

ماه ها

سالها

تا رد چرکین انگشت ها را بشوید

نه !

این همه زندگی کردن

با یک بریدن سر

تمام نمی شود

حتی اگر

همه آفتاب پرستها

از رگ هایمان

بیرون بروند

هوا

پر از بازی تیله چشم های ماست

سبز

آبی

قهوه ایی

خاکستري

 

 

دیدگاه‌ها   

#6 کیوان 1391-04-30 03:49
خیلی عالی است و اما درک ان مشکل . برای شما افتخار می کنیم . اما حیف نا خواسته فاصله ها زیاد شده است اقای شهامت
#5 کیوان 1391-04-30 03:46
خیلی عالی است درک ان مشکل افتخار ماست برادر مظاهر شهامت اما حیف ناخواسته فاصله ها زیاد شده است
#4 عصمت امید 1391-03-25 17:50
مثل همیشه عالی بود استاد شهامت بزرگوارم..........

تلخ بودم و سنگین
سر در گریبــــان تنهایی
خسته و غــــرق در ازدحام خود گم کرده ها....

گویند از بهشتی می آیی که بوی انسانیت می دهد

غرور کوه در شانه های تو
وسعت دریا را در دستانت می بینم
روشنی تیــــغ آفتاب در حصار چشمان تو

تا ارتفاع بلند ستاره قـَـــد کشیدم
از بلندای خورشید کمی به پایین بیا ای روشنی تمام...

بگذار در ایستگاه قرارمان به هم برسیم
بلندی را هراس داشتم
اما با تو اوج گرفتــــم
مرا به بلوغ پرواز برسان...

تُهی بودم از سبزی و جوشش
آنگاه که نداشتمت...

در من حضور یافتی و بر قداست تو نماز گذاردم
چیزی در وجودم نا آرام است و می جوشد...

مثه جوانه نوی یک درخت
مثه غنچه نو شکفته یک گُل
مثه چشمه نو جوشیده از دل سنگ

و آیا این همان عشق است؟
آی عشق در من آرام بگیر
آهسته و پا به پای من راه بیا...

دستم را بگیر و رسم عاشقی بر من بیاموز
با تو عمــــــر دنیا چه کوتاه است ...(عصمت)
#3 هادی اصلانی 1391-03-25 17:06
استاد سرودهاتون بسیار زیبا و با ارزش هستند پشت کار شما انسان رو به وجد میاره ما همواره چشم به راه انتشار ی از تاز ه های شما هستیم پیروز وپایدار باشید .....!
#2 حسين اشراق 1391-03-25 16:16
درود بر مظاهر عزيز لذت بردم
#1 حسين اشراق 1391-03-25 16:15
درود بر مظاهر عزيز لذت بردم

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692