جهان را در تابلویی کوچک به دیوار آویختهام
دیواری سفید و خالی از پنجره
خالی از کوچه
خالی از دستفروش دورهگردی که دیروز مرد
و یاد همه پنجرهها را با خود برد
باد از سرخوشی بازی با پردهها وا مانده
وجب به وجب دیوار را زوزه میکشد.
حالا میفهمم که پنجره و اتاق و دیوار، بهانه عشق بازی باد و پرده است
و چرا مادرم هر صبح بند پردهها را میگشاید و به تابلوی جهان آب میدهد
تا ببیند تا چیزهایی را به یاد داشته باشد
خودم را نقاشی میکنم
در سفیدی و جهان و رهگذرانی که نخواهند بود
دیده نخواهند شد
زندگی زیباست
زندگی دوره گرد لحظههایی است رنگین و شادابتر از قبل
پر میکشند
و وجب به وجب این جهان را عشق میورزند.
دیدگاهها
با تشکر از لطف و همکاری شما عزیزان در کانون چوک
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا