همیشه پای دار
اشک میبافتم
و تا سپیده دم روی هر رج
چشم میگذاشتم
گلیم خانه کوتاه
پای من اما بلند بود
باید از آب میگرفتم
گلیم دیگری
ولی پدر با لگد
فرمان ایست میداد
و نمیدانست که من
قالی کرمانم!
بعدن که قد کشیدم
پدر شد قالی کاشان
طوری که هر چه میزدم لگد
تکان نمیخورد
اما خودم
که دیگر نبودم اهل کرمان
درد میبافتم
و تنهاییم
دست از پا درازتر
پینه میبست