1)...........
تو هم با من چنان نامهربان بودی که آدمها
رها کردی مرا در بین این غمها، جهنمها
صدایت کردم اما چشمهایت را به من بستی
جهان ، تاریک شد درمن فراوان شد محرمها
و من با بادها از یاد شبهای جهان رفتم
و از من هیچ جا یادی نشد حتی به ماتمها
منی ، که چشمهایم ابرها را منتشر میکرد
تمام خویش را پیچیدهام در قطره ، شبنمها
منی ، که کوهها در شانههایم واقعیت داشت
شدم چون سنگهای پیش ِ پا افتاده چون کمها
مگر تو چشمهایت را به سمت من بچرخانی
که من آتش بگیرم زیر این باران ِ نمنمها
مگر تو با چراغ روشنت، از کوه برگردی
مرا پیداکنی درجادهی ِ تاریک ِ مبهمها
مرا که درهراس بادوباران،گم شدم در مِه
به سمت شهر باز آری دوباره بین آدمها!
2)...........
مرا رها کردی مثل ِ باد بادکها
اسیر ِ بازی ِ بیقید و بند ِ کودکها
شدم ،کلاغ پران ِ حریم ِ مزرعهها
چه قدر خستهام از هیبت ِ مترسکها
مرا جسارت ِ دریا به خویش میخواند
اگرچه افتادم بین جوجه اردکها!
تو ای قشنگ ترین اتفاق ِ بعد از این
شبیه ِ خاطرهی کودکی و پولکها؛
بخند تا که زمین، بوی ِ تازگی بدهد
مرا ببر به تماشای ِ باغ ِ میخکها
دو چشم قهوه ای ات را به من بدوز که من
دوباره عاشق باشم دوباره با شکها؛
به لحظههای نشاط آور ِ یقین برسم
و باز سبز شوم سبز، مثل ِ جلبکها!
دیدگاهها
از زحمت همه ی دوستانم مخصوصا "کیوان عابدی" عزیز بی اندازه سپاسگزارم.
همگی شاد باشید
مرا رها کردی مثل ِ باد بادکها
اگرچه افتادم بین جوجه اردکها!
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا