1
تا اطلاع ثانوی باید سفر کرد
از ترس های لحظه ای بایدحذر کرد
باید کمی هم دل به باداباد بخشید
با قصه های عاشقی یک شب خطر کرد
باید، نباید، خسته از این دردسرهام
از داستان هایی که ما را دربه در کرد
دیگی برای من نمی جوشد؟! نجوشد!
تا اطلاع ثانوی باید سفر کرد
2
هر سیزده سلام بهارم برای تو
تشبیه و استعاره ی شعرم فدای تو
هم قافیه به یاد نگاهت شکسته شد
هم وزن شعر من شده زنگ صدای تو
دیشب به سبزه زار نگاهت گره زدم
یک رشته از تمام دلم با خدای تو
شاید که کورسوی امیدم ثمر دهد
در پیچ و تاب قصه ی بی انتهای تو
3
پشت میزی نشسته ام اما
در کنارم؟! نه !روبروی منی
این تناقض چقدر سنگین است
که تو محکوم آرزوی منی
چشم در چشم می شوم با تو
با صدایی که در گلوگیر است
خنده هایی که گریه می بازند
آسمانی که از هوا سیر است
دست هایم به شکل تسلیم است؟
نه! برای اشارهای بالاست
یک نشانه به سوی قلب تو
بندبند وجود من آنجاست
دست و پا می زنم درون تو
لحظه ای غرق، لحظه ای آزاد
لحظه ای هم سراب می بینم
که تو خندان نشسته ای و شاد
ذهن آشفته ام چه درگیر است
از سکوت و تلاطمت خسته
از سرابی که رنگ می بازد
مثل باغی که تار غم بسته
پشت این میز مرده ام انگار
مصلحت در نشستن اصلن نیست
پا برای فرار می رقصد
بند واکن امید ماندن نیست...
دیدگاهها
من که از این دنیا خسته ام
شعرت شد ارام جان خسته ام
بندت کنار است مانده ای هنوز
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا