من نهنگ خسته از تشویش در کابوس ها
خسته از نامردی خرچنگ و اختاپوس ها
رو به ساحل میروم دلواپس ماهی سرخ
که به سر دارد هوای کشف اقیانوس ها
من نخوابیدم درون غار نادانی ولی
دیده بستم قرنها... از ترس دقیانوس ها
دشنه مهر پدر بر سینه ام سروی شده
دست هاش نوشیده آب از نهر کیکاووس ها
بوی خون دارد نگاه مهربان مادران
بی خبر از ارتباط داس و اورانوس ها
راه می پرسیدم و عشقت مرا انداخت با
کولۀ ای کاش ها در جادۀ افسوس ها
"آفتاب آمد دلیل آفتاب" و کور نیست!
آنکه باور میکند افسانه فانوس ها
از لب بسته چه حاصل چون که چشمت میکند
فاش رازت را بجای لشکر جاسوس ها
دیدگاهها
مرسی
.
شعر اعتراضی دیدم این غزل رو
جهانبینی و فلسفه خوبی داشت
(خوانش طلبکارانه بسیار زیبا میکنه این بیتو)
آنکه باور میکند افسانه فانوس ها
(و خوانش با افسوس...)
دید انتقادی بسیار عالی با تسلط کامل به شعر و انتخاب قوافی سخت و وجود اندیشه توی این کار آدمو به تحسین وا میداره کاش اشعار بیشتری از جناب بشارتی منتشر میکردین
بسیار عالی بود. پر از حس...
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا