پاییز رحیمی (دلیجان) / کارشناس ارشد زبان و ادبیات فارسی / صاحب مجموعه ی طوفان بی ملاحظه /
دبیرو مدرس ادبیات
1).............
پرنده فکر نمی کرد بی ثمر بشود
شبیه ِ کاسه و بشقاب و میز و در بشود!
که رفته رفته ، اسیر ِ نشستگی باشد
دچار ِ منطق ِ پوچ ِ قضا قدر بشود
پرنده می اندیشد که شب چه طولانی ست
و او چه کار کند زودتر سحر بشود؟
و او چه کار کند این خطوط ِ صاف و دقیق
به هم بریزد ودنیا وسیع تر بشود؟!
نمی شود که قفس ، آرزو کند یک بار
پرنده باشد و با باد ، همسفر بشود؟!
پرندگی که نباشد، چه فرق خواهد کرد
بهار،سر برسد یا بهار، سر بشود؟!!
پرنده می خواهد آرزو کند ای کاش:
فقط،پرنده بماند ولی اگر بشود!
پرنده خنده ی تلخی به لب نشانده و گفت:
چه سود، عمر کسی، در قفس هدر بشود!؟
■
صدای همهمه ی ِ خانه ، باز اجازه نداد
کسی از این همه اندوه ، باخبر بشود!!!
((پاییز رحیمی / دلیجان)
2)..............
ماه هم باشی ، شب ِ نامرد می بلعد تو را
این سیاهی ، بی برو برگرد می بلعد تو را
شعله باشی زیر خاکستر،نسیمی می وزد
آتش ِ دیوانه ، سرخ و زرد می بلعد تو را
بید باشی ، کوچه را در سایه ات مهمان کنی
بادهای ِ هرزه ی ِ ولگرد می بلعد تو را
کوه باشی ،در خودت ،پنهان کنی اندوه را
عاقبت می پاشی از هم، درد می بلعد تو را
هرچه هم پروانه باشی، هرچه هم زیبا شوی
عاقبت آن عنکبوت ِ زرد، می بلعد تو را
می نشینی ساعتی را باخودت خلوت کنی
فکرهای کهنه ی نامرد می بلعد تو را،
"مرگ" می آید کنارت می نشیند روی مبل
بعد هم مثل شرابی سرد می بلعد تو را !!!
(پاییز رحیمی /دلیجان)
3)......................
بیچاره آن درخت، که دستانش ، پروازگاه ِ زاغ و زغن باشد
تقدیر ِ پیر، خواسته باشد او میراث ِ رنج های ِ کهن باشد
هر روز ، سایه سار لطیفش را بر عابران کوچه ببخشاید
آن وقت در نگاه ِ همین مردم،چیزی شبیه ِ خار و گون باشد
بر شاخه هاش جغد شود حاکم ، در برگهاش شعله بیافروزند
باشاخه های سرخ رها در باد، همواره گرم ِ نعره زدن، باشد!
هی ریشه ریشه ریشه شود فریاد، هی شاخه شاخه شاخه رود بر باد
گنجشک های پیر چه می دانند؟ شاید درخت، رمز وطن باشد
■
شاعر نگاه کرد در آیینه ، در خویشتن ، دقیق شدن سخت است:
شاید هم این درخت که می گویی ،تقدیر ِ نانوشته ی ِ من باشد
من آن درخت ِ پیر ِ کهنسالم ، اسطوره ی قدیم فراموشی
بگذار نام شعله برانگیزم، سرو و چنار و بید نه، " زن" باشد !!!
(پاییز رحیمی /دلیجان)
4)....................
همدرد روزهای پریشانی من است
این باغ،شکل بغض زمستانی من است
تنها کلاغ،میوه ی پاییز این درخت
تنها کلاغ، یار دبستانی من است
این برکه ی مشوشˏ در تابلو رها
آیینه ی شکسته ی پیشانی من است
این رودˏ بیقرار که در دشت می دود
شکلˏ دقیقˏ بی سر و سامانی من است
دیوارهای خط خطیˏ این اتاقˏ تنگ
تصویر روح خسته ی زندانی من است
این کوه از درون متلاشی که ظاهرا
سرپاست،خشم ساکت پنهانی من است
یک گله اسب وحشی رم کرده ی سیاه
در دکمه های چرمی "بارانی" من است!
گردآفرید تازه ی این سرزمین منم
یک شهر، غرق شور رجزخوانی من است
اسطوره ی حماسه ی عصیان و سرنوشت
در نام دخترانه ی ایرانی من است
آینده زیر گیسوی من، تاب می خورد
تاریخ، وامدارˏ پریشانی من است
از من بترس،ازمن ِ آتش که روزگار
هر روز، بر مدار فراوانی من است !!
(پاییز رحیمی/دلیجان)
دیدگاهها
از زحمتهاتون بسیار ممنونمممممم.
موفق و سربلند و سلامت باشید.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا