شعر 1
دستهایت چه خوب میفهمند عشق دردی است پا و سر آتش
ماه افتاده توی آب ولی " ماه" مشغول غسل در آتش
زخم مثل عروس خوشبختی روی پیشانی تو میرقصد
چشمهای به خون نشستهی تو مستی آتش است بر آتش
ماهی قرمز اساطیری ! شک نکن تنگ کوچکی است فرات
عکسی از آب دارد و در او زندگی کرده بیشتر آتش
از تماشای آب میترسم ، این چه قانون وحشت انگیزی است
" تا بخواهند شعله را بکشند آب میریختند بر آتش"
آب میبرد و شعله میبارید ، آب میبرد و تیر مینوشید
" دست " برداشت از " تن" تاریخ ، دست بردار خیره سر ! آتش!
به سرش زد جنون و دنبالت مثل دیوانهها به راه افتاد
به هوایت به سمت خیمه دوید ، مست! دیوانه! در به در ! آتش
خاک بر سر شد آتش و یک عمر جگرش بی قرار میسوزد
چون درختی که دستهی تبر است از خودش میخورد تبر آتش
شعر2
د راست کردی تا سونامیها به پا خیزند
دروازه هایت آبهای زلزله خیزند
هرگز رها از آسمان خود نخواهی شد
تا موجها و صخرهها با هم گلاویزند
فکر ترکهای لب البرز باش و بعد
بگذار قدری موجهایت از تو بگریزند
بگذار قدری باد دریا را بجنباند
بگذار قدری آبها از خاک برخیزند
البرز را در خود بپیچان عنکبوت پیر !
تا کوه و دریا ناگهان در هم بیامیزند
مادر بمان ! آغوش وا کن ! روسری آبی !
تا گوشماهیها به پستانت بیاویزند
وقتی خزر در چشم هایم تار می بندد
مازندران ٬ گیلان ٬ گلستان ٬ اشک می ریزند
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا