سزاوار بوسه
آهی غریب خیمه زده در صدای تو
« عجّـل وفات » می شنوم در دعای تو
گـیرم نگفتهای که چه شد، با شنیدهها
دارم هلاک میشوم از ماجرای تو
در عاشقی چقدر کم آوردهام عزیز!
حس میکنم نیامدهام پا به پای تو
از من فقط دلیست که لبریز خون شده
افسوس زخمی است ولی جای جای تو
جز اشک و بوسه مرهم دیگر نداشتم
با عاشقی دوا میسازم برای تو
من زندهام علیّ ِ تو باشم، فقط همین
بگـذار تا نفس بکشم در هـوای تو
لبخند خستهات را باور کنم اگر
تکـلیف چیست با غم ِ در چشمهای تو؟
خاک حیاط خانه سزاوار بوسه نیست
بر روی آن نباشد اگر ردّ پای تو
مسیح شعـر
غمگین نشسته است دلم بی دلیل نیست، از دست سرنوشت مکـدّر نشسته است
ناچار تن سپرده به هر پیش آمدی، اما به شـوق لحظه ی آخـر نشسته است
ناشکر نیستم که پس از سالهای عشق ناشکر نیستم که پس از عمرها وفا
ناشکر نیستم که پس از عاشقت شدن، روی گـلوم تیزی ِ خنجر نشسته است
یک بار عاشقـت نشدم تا به سادگی یک باره هم خیال تو از خاطرم رود
ایام شاهدند که این مِهر بر دلم عمری نشسته است و مکرّر نشسته است
یک روز دست های نعـیمم عذاب بود حتا برای خیرهترینِ کلاغ ها
در سینه ام تقدّس ِعشقت چه کرده آه بر شانهام چقدر کبوتر نشسته است
پامال هرچه خواستنی هست نیستم، آزادهام نه حسرت چیزی نه خواهـشی
اما به گـَرد بخت سعیدش نمیرسم آیینه ای که با تو برابر نشسته است
تنها به رسم عشق وَ بی هـیچ چشم داشت، بار امانتی ست که بر دوش میکشم
خود را نشان بده که بیندازمش به پات، شاکی نباش روی تـنم سر نشسته است
گیرم نخواندنی ست ولی ای مسیح شعـر! لب وا کن و بخوان و برقصان، به وجـد آر
واژه به واژه ی غزلی را که سال هاست کـز کرده است و گوشه ی دفـتر نشسته است
ردّ پا
... و باز پر شده آغوش کوچه ها از من
دلم گرفته عزیزم! توراخدا از من...
جدا نشو که پس از تو به جا نمیماند
بجز مزار بعنوان ردّ پا از من
چـقدر خسته شدم از نفس کشیدنها
چـقدر سر بزند بی تو این خطا از من؟!
نگاه کن حتا سایهات کنارم نیست
چه نیمه راه رفیقی، چه شد، کجا از من...؟
به جای خنده چـرا اخم میکنی بانو!
مگر که چی شده؟ اینروزها چرا از من...؟
نشد که ما با هم زندگی کنیم، نشد
گناه ِ کوتاهی از تو بود یا از من؟
خدا کند که خدا تا ابد تو را از من...
خدا کند که خدا تا ابد تو را از من...
همیشه همسفر
باید کنارم یک نفـر باشد ولی نیست
یک تا همیشه همسفر باشد ولی نیست
ای کاش باشد، گرچه میدانم که بیشک
از شوق میمیرم اگر باشد، ولی نیست
آوازهام در شهر پیچـیده، خدایا!
ای کاش او هم با خبر باشد ولی نیست
در چشمهایش سال ها گشتم که شاید
از عشق در آنها اثر باشد ولی نیست
از تک درخت دشـت بودن خستهام، کاش
بر ساقه ام زخم تبر باشد ولی نیست
من از زمین سیرم، به جای دستهایم
ای کاش میشد بال و پر باشد ولی نیست
سی سال طولانیست، باید عمر عاشق
کوتاه باشد مختصر باشد ولی نیست
از مرگ دلگیرم
از مرگ دلگیرم، چرا اینور نمیآید
آنقدر دلگیرم که در باور نمیآید
اینبار هم گیرم بهار آمد، ولی بی تو
پاییز هم اینقدر زجرآور نمیآید
راحتتری از سینه قـلبم را بکش بیرون
تیری که در آن رفـته هرگز در نمیآید
تنها دلیلش چیست غیر از منتظر بودن؟
دارم هزاران سال و عمرم سر نمیآید
روزیکه رفتی مادرم می گفت: « حرفی نیست
تا منتظر باشی، ولی دیگر نمیآید »
روزی اگر دیدی فقط « مجنون » صدایم کن
دیگر به من اسم « علی اصغـر» نمیآید
افسوس چیزی نیست تا آرامشم بخشد
از مرگ هم پیداست کاری بر نمیآید
جنگل
من جنگلم، از دور میآیی تبر در دست
پیداست از کاری که خواهی کرد هستی مست
تا بشکنی هر شاخهام را صد هزاران بار
با لشکر هیزم شکن ها میشوی همدست
حـتما شکستن درد خواهد داشت میدانم
اما بزن، من مال دستان توأم دربست
***
داری تو با هر ضربه میرقصانی ام اما...
از اوج من را میکشانی تا زمینی پست
***
حالا که تکه تکه هستم پیش روی تو
حالا که دیگر کوچهی عمرم شده بن بست
حالا قـضاوت با خودت باشد، قـضاوت کن
در شاخ و برگ من به جز عشق تو چیزی هست؟
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا