کیاسرـ مازندران
تا نفس باقي است اي عشق جلالي سبز باشي
لحظه لحظه در نفسهايم ببالي سبز باشي
شاخههاي روحت از قحط شكوفه در امان باد
زنده باشي، در هجوم هيچسالي سبز باشي
اي بلوغ كودكيهاي من، اي روياي شيرين
مثل باغ جادوي قصري خيالي سبز باشي
مثل نبض زندگي در چشم شوكاهاي جنگل
مثل گيسوي درختان شمالي سبز باشي
مثل آواز چكاوكهاي عاشق در بهاران
مثل ابيات بلند شعر شالي سبز باشي
مثل عطر نان و عشق و روستاي كوچك ما
مثل شوق كار در ذهن اهالي سبز باشي
روستايي باشي و در باغ احساسم بماني
مثل دلهاي نجيب اين حوالي سبز باشي
آه، عشق اي داستان نامكرر مثل مستي
با تسلسل جان بگيري، در توالي سبز باشي
2
مبارکت ای صبور شب ها، به صبح تابان رسیدی آخر
ز دلپراکندگی گذشتی، به مطلق جان رسیدی آخر
سری نداری، تنی نداری، به غیر خود دشمنی نداری
شمیم پیراهنی نداری، ولی به کنعان رسیدی آخر
دریچهای شعله ور گشودی، به عشق و آتش جگر گشودی
ز بستر سینه پر گشودی، به زیر دندان رسیدی آخر
شکفت در شعله های خونت، گدازه های تب و جنونت
هزار ابر از دلت بر آمد، به گل، به باران رسیدی آخر
شبی- شب خنجر و ستاره- به مرگ آویختی دوباره
گذشتی از آسمان سواره، به خود، به انسان رسیدی آخر
تو خواب سر سبز ریشه بودی، بهار فردای بیشه بودی
در ابتدای همیشه بودی، ولی به پایان رسیدی آخر
دیدگاهها
آنکه می خواست تو را گمشده تر ، پنهان تر
باز من ماندم و دیوار و پریشانی و شعر
در جهان آیا هست از شب من زندان تر ؟"
این را هم بیاورید جناب دکتر
شعر شده بودم
توی دفتری که درخت بود
و من نمی دانستم کجای این جنگل صدا
این همه الهه کِل می کشند بلوط های کال تو را
وقتی که می رسیدی
آسیه حیدری
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا