مست/ فرانك اوكانر

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

مترجم: محمد رجب‌پور

     وقتی خبر مرگ آقای دولی به گوش پدرم رسید ضربه سختی بهش وارد شد. آقای دولی یك بازاریاب بود با دوتا پسر در دومینكنز[1] ‌و ماشینی مال خودش؛ پس از لحاظ اجتماعی یه سر و گردن از ما بالاتر بود، ولی اصلاً خودش را نمی‌گرفت. آقای دولی یك روشنفكر بود و مثل همه روشنفكرها هیچ‌چیز بیش‌تر از حرف زدن خوشحالش نمی‌كرد. پدر هم مثلاً برای خودش مرد بامطالعه‌ای بود و می‌توانست حرف‌های یك آدم مطلع را بفهمد. آقای دولی فوق‌العاده مطلع بود. با آن‌همه آشنا در تجارت و رفقای كشیش، چیزی نبود كه در شهر اتفاق بیافتد و او از آن بی‌خبر باشد. غروب تا غروب از جاده می‌گذشت و جلوی در حیاطمان می‌ایستاد تا اسرار مگو را برای پدر توضیح دهد. او صدای بم ستیزه‌جویانه‌ای و لبخندی با‌معنا داشت. پدر با تعجب به او گوش می‌داد و گاه‌گداری هم حرف‌هایش را تأیید می‌كرد. بعد فاتحانه گروپ‌گروپ قدم برمی‌داشت و پیش مادر می‌رفت و با صورتی گل‌انداخته از او می‌پرسید: "می‌دونی آقای دولی اومده بود چی بهم بگه؟" از آن‌موقع تا حالا، هروقت كسی خبری سری را به من می‌رساند نزدیك است بپرسم: "اینو آقای دولی بهت نگفته؟"

     تا وقتی‌كه با چشم‌های خودم ندیدم كه او را در كفن قهوه‌ای رنگش بگذارند و دانه‌های تسبیح را بین انگشت‌های چربش بپیچند خبر مرگش را جدی نگرفتم. حتی آن‌موقع هم احساس كردم حتماً كلكی در كار است و یك غروب دیگر تابستان دوباره آقای دولی جلوی در حیاطمان سبز خواهد شد و ناگفته‌های آن دنیا را برایمان شرح خواهد داد. اما پدر خیلی ناراحت بود؛ تاحدی به خاطر این‌كه آقای دولی هم‌سن و سال خودش بود و این آشكارا به درگذشت انسانی دیگر رنگ و بوی مسئله‌ای شخصی می‌داد و تاحدی هم به این خاطر كه دیگر كسی نبود تا برایش از كثافت‌كاری‌هایی كه در شركت می‌شد پرده بردارد. در بلارنی لین[2] تعداد آدم‌هایی كه می‌توانستند مثل آقای دولی روزنامه بخوانند به عدد انگشت‌های دست هم نمی‌رسید و تازه هیچ‌كدام از آنها نمی‌توانست این واقعیت را نادیده بگیرد كه پدر تنها یك كارگر ساده بود. حتی سالیوان نجار كه خودش پخی نبود فكر می‌كرد یك سر و گردن از پدر بالاتر است. قطعاً این اتفاقی تلخ بود.

     پدر در حالی‌كه روزنامه را كنار می‌گذاشت متفكرانه گفت: "ساعت دو و نیم، به طرف كوراگ[3]."

     مادر كه ترسیده بود پرسید: "نمی‌خوای كه به تشییع جنازه بری؟"

     پدركه داشت مخالفت را استشمام می‌كرد گفت: "از من توقع دارن."

     مادر در حالی‌كه احساس خودش را پنهان می‌كرد گفت: "فكر می‌كنم همه همین‌قدر از تو توقع دارن كه به کلیسا بری." ("رفتن به کلیسا" البته فرق داشت، چراكه بعد از این‌كه كارشان تمام می‌شد جسد را می‌بردند، اما رفتن به مراسم خاكسپاری به معنای از دست دادن دستمزد نصف روز بود.)

     مادراضافه كرد: "حالا مگه كی ما رو می‌شناسه!"

     پدر باوقار جواب داد: "بلا به دور، اگه خودمون جای اون خدابیامُرز بودیم خوشحال می‌شدیم اگه كسی می‌اومد."

     برای این‌كه حق پدر را ادا كرده باشم باید گفت او همیشه حاضر بود تا از یك نصفه روز به خاطر همسایه‌ای قدیمی صرف‌نظر كند. این بدین‌جهت نبود كه از تشییع جنازه رفتن خوشش بیاید یا این‌كه مرد باوجدانی باشد كه با دیگران همان‌طور رفتار می‌كند كه دوست داشته باشد با او رفتار كنند و در صورت مرگ خودش هیچ‌چیز به اندازه اطمینان از مراسم خاكسپاری آبروداری نتواند به او تسلا دهد و برای این‌كه حق مادر را ادا كرده باشم باید گفت او خیلی نگران دستمزد نصف روز نبود، چراكه استطاعت آن را داشتیم.

     می‌دانید، نقطه‌ضعف اصلی پدر مشروب بود. او می‌توانست برای ماه‌ها، حتی سال‌ها بی‌وقفه لب به چیزی نزند و در تمام این مدت خوب رفتار می‌كرد. اولین نفر صبح‌ها بیدار می‌شد و برای مادر كه هنوز روی تخت دراز كشیده بود یك فنجان چای می‌برد. عصرها در خانه می‌ماند و روزنامه می‌خواند، پول پس‌انداز می‌كرد و برای خودش یك دست كت و شلوار سرژه نو و كلاه لگنی می‌خرید. به حماقت مردهایی كه هر هفته پولی را كه به زحمت به‌دست آورده بودند در بار هدر می‌دادند می‌خندید. گاهی برای گذراندن وقت فراغتش، خودكار و قلمی برمی‌داشت و پولی را كه هرهفته از طریق مصرف نكردن مشروب پس‌انداز می‌كرد دقیقاً حساب می‌كرد. از آنجایی‌كه بالفطره آدم خوش‌بینی بود حساب می‌كرد چه‌قدر می‌تواند در طول مابقی سال‌های عمرش این‌گونه پس‌انداز كند. حاصل‌جمع مبهوت‌كننده بود؛ او می‌مرد و مبلغ زیادی را از خود به جای می‌گذاشت.

     كاش همان‌موقع متوجه می‌شدم، این نشانه‌ی بدی بود؛ نشانه این‌كه او داشت مملو از غرور معنوی می‌شد و دیر یا زود خودش را بهتر از همسایگانش می‌پنداشت. دیر یا زود، غرور معنوی سرریز می‌كرد تا این‌كه به نوعی ضیافت احتیاج بود. آن‌وقت پدر مشروب می‌زد -البته ویسكی یا چیزی مثل آن نبود- فقط یك گیلاس مشروب بی‌ضرر مثل آبجوی لاگر. این عاقبت پدر بود. وقتی‌كه گیلاس اول را زده بود تازه متوجه می‌شد چه حماقتی كرده است، دومی را می‌زد تا آن‌را فراموش كند و سومی را می‌زد كه فراموش كند نمی‌تواند فراموش كند و سرانجام مست و تلوتلوخوران به خانه می‌آمد. حالا نوبت "طریقت میخواره"[4] همان‌طور كه در مكتوبات اخلاقی آمده است بود. روز بعد با سردردی كه داشت به سركار نمی‌رفت و این مادر بود كه به كارخانه می‌رفت تا برای غیبتش بهانه‌تراشی كند. ظرف دوهفته دوباره پدر ضعیف، بی‌رحم و افسرده می‌شد. وقتی‌كه شروع می‌كرد، پول مشروبش را از طریق گروگذاشتن هر چیزی حتی ساعت آشپزخانه جور می‌كرد. من و مادر همه‌ی مراحل را می‌دانستیم و از همه‌ی خطرها وحشت داشتیم. تشییع جنازه‌ها یك نمونه از آن بود.

     مادربا نگرانی گفت: "من باس به خونه‌ی دانفی برم و نصف روز اونجا كاركنم. كی می‌خواد مواظب لاری باشه؟"

     پدر بامتانت گفت: "خودم مواظب لاری هستم. یه كم پیاده‌روی واسش بد نیست."

     دیگر حرفی برای گفتن نبود؛ اگرچه همه ما می‌دانستیم من به هیچ‌كس نیاز نداشتم تا مواظبم باشد و حتی خیلی راحت می‌توانستم در خانه بمانم و مواظب سونی باشم، اما پای من به میان كشیده شده بود تا برای پدر یك ترمز باشم. در مقام یك ترمز هیچ‌گاه موفق نشده بودم، ولی مادر هنوز هم ایمان راسخی به من داشت.

     روز بعد وقتی كه از مدرسه به خانه برگشتم، پدر پیش از من آنجا بود و برای هردوتایمان فنجانی چای درست كرد. در چای درست كردن خیلی خوب بود اما برای هر كار دیگری دست‌های سنگینی داشت؛ نان بریدنش هولناك بود. بعد، از سراشیبی جاده راهی كلیسا شدیم. پدر بهترین كت و شلوار سرژه‌ی آبیش را به تن داشت و كلاهش را هم كج گذاشته بود. با كمال‌مسرت پیتر كرولی را هم میان عزاداران پیدا كرد. پیتر علامت خطر دیگری بود. این‌را من خیلی خوب از برخی اتفاقات بعد از دعای صبح یك شنبه می‌دانستم. به قول مادر آدم رذلی بود كه فقط به این دلیل به تشییع جنازه‌ها می‌رفت تا مشروب مفت و مجانی گیر بیاورد. معلوم شد كه او حتی آقای دولی را نمی‌شناخت. پدر با حقارت به او نگاه می‌كرد، چراكه یكی از آن آدم‌های احمق بود كه پولش را در بار هدر می‌داد درحالی كه می‌توانست آن‌را پس‌انداز كند. البته پیتر كرولی پولی را كه مال خودش بود هدر نمی‌داد!

     از دیدگاه پدر مراسم معركه بود. او همه‌چیز را پیش از این‌كه به دنبال نعش‌كش در آفتاب بعدازظهر راه افتادیم برانداز كرده بود.

     پدر با هیجان گفت: "پنش تا كالسكه! پنش تا كالسكه و شونزده تا درشكه‌ی سقف‌دار! یه نفر از شورا، دو نفر از انجمن محلی و معلوم نیس چندتا كشیش اینجان. اَ وقتی كه ویلی مك، صاحب بار مرد همچین تشییع جنازه‌ای ندیدم."

     كرولی با آن صدای خش‌دارش گفت: "آه، همه دوسش داشتن."

     پدربا تشرگفت: "خدای من، خیال می‌كنی من اینو نمی‌دونم؟ مگه اون بهترین دوست من نبود؟ دو شب قبل از مردنش -فقط دو شب- داشت واسم دسّ اونایی كه قرارداد مسكنو بسّن رو می‌كرد. اون مرتیكه‌ها كه تو شركتن همه‌شون دُزّن. حتی خود منم به عقلم نمی‌رسید آقای دولی این‌جور با كله گنده‌ها بپلكه."

     پدر مثل یك بچه قدم برمی‌داشت و از همه‌چیز لذت می‌برد: عزاداران و خانه‌های شیكی كه در امتداد ساندیزوِل[5] قرار داشتند. می‌دانستم كه علایم خطر در اوج خود بودند؛ یك روز آفتابی، یك تشییع جنازه خوب، و یك جماعت سرشناس از كشیش‌ها و مسئولین محلی موجب می‌شدند هرزگی ذاتی و بوالهوسی شخصیت پدر خود را نشان دهد. با نوعی لذت حقیقی می‌دید كه دوست قدیمی‌اش را دارند در قبر می‌گذارند؛ با احساس این‌كه وظیفه‌اش را انجام داده بود و با درك مطبوع این‌كه اگرچه در عصرهای طولانی تابستان دلش برای آقای دولی بیچاره تنگ خواهد شد، این او بود كه احساس دلتنگی می‌كرد نه آقای دولی.

     پدر آرام به كرولی گفت: "قبل از این‌كه پخش بشن راه می‌افتیم." گوركن‌ها داشتند اولین بیل‌های خاك را روی تابوت می‌ریختند. پدر كه مثل بزی از یك تل علف به تلی دیگر می‌پرید كمی عقب‌تر رفت. راننده‌ها كه احتمالاً در وضعی مثل او بودند، البته بدون پرهیز چند ماهه از الكل كه بخواهند به آن خاتمه دهند، مشتاقانه انتظار می‌كشیدند.

     یكیشان داد زد: "آهای میك، كارشون تموم نشد؟"

     پدر بلند با لحن كسی‌كه خبر خوشحالی می‌دهد جواب داد: "همه‌چیز تمومه، فقط دعای اختتامیه مونده."

     در چند صدمتری بار، كالسكه‌ها كه یك‌عالم خاك به پا كرده بودند از كنار ما گذشتند. پدر كه در هوای گرم پاهایش اذیتش می‌كردند سرعتش را زیاد كرد و با نگرانی به عقب نگاهی انداخت تا ببیند دسته اصلی عزاداران از سراشیبی گذشته‌اند یا نه. در یك جمعیت این چنینی ممكن است آدم زیاد منتظر نگه داشته شود.

     موقعی‌كه به بار رسیدیم كالسكه‌ها بیرون به خط شده بودند و مردانی با كراوات‌های سیاه داشتند با احتیاط به زنان عجیب و غریبی كه دست‌هایشان را از پشت پرده‌ی كالسكه‌ها دراز كرده بودند تسلیت نثار می‌كردند. داخل بار فقط راننده‌ها و چندتا زن شالدار بودند. احساس كردم اگر قرار بود مثل یك ترمز عمل كنم، الآن وقتش بود. پس پایین كت پدر را كشیدم.

     گفتم: "بابا، بریم خونه."

     پدر خندان و با مهربانی گفت: "دو دیقه بیش‌تر نمی‌شه. فقط یه بطری لموناد، بعد می‌ریم خونه."

     این یك رشوه بود و من آن‌را خوب می‌دانستم، اما من همیشه یك بچه سست اراده بودم. پدر لموناد و دوتا گیلاس آبجو سفارش داد. من تشنه بودم و نوشیدنی‌ام را یكدفعه سركشیدم. ولی مرام پدر این نبود. او ماه‌ها پرهیز از الكل را پشت سر گذاشته بود و دریایی از لذت را در پیش‌رو می‌دید. پیپش را بیرون آورد، داخل آن چند تا فوت كرد، پُرش كرد و با پف‌های بلند روشنش كرد در حالی‌كه چشم‌هایش بالای آن بیرون زده بود. بعد از آن، از قصد پشتش را به گیلاسش كرد. با ژست مردی‌كه نمی‌دانست پشت سرش یك گیلاس آبجوست، آرنجش را بر پیشخوان تكیه داد و از قصد توتون را از كف دست‌هایش پاك كرد. او دیگر جاخوش كرده بود. در تمام مراسم‌های خاكسپاری مهمی كه شركت می‌كرد كارش این شده بود. كالسكه‌ها روانه شدند و عزاداران درجه دو و سه داخل آمدند. حالا نیمی از بار پر بود.

     دوباره كت پدر را كشیدم و گفتم: "بابا، بریم خونه."

     خیرخواهانه گفت: "خیلی مونده تا مادرت برگرده. بدو بیرون تو جاده بازی كن."

     این‌طور كه بزرگترها فكر می‌كنند می‌توانی در یك جاده ناآشنا تنها با خودت بازی كنی حسابی به من برخورد. حوصله‌ام شروع به سررفتن كرد همان‌طور كه پیش از آن هم بارها سررفته بود. می‌دانستم كه ممكن بود پدر تا شب هم آنجا بماند. می‌دانستم باید اورا كه مست لایعقل می‌شد از داخل بلارنی لین به خانه می‌بردم در حالی‌كه همه پیرزن‌ها جلوی در خانه‌یشان ایستاده بودند و می‌گفتند: "دوباره میك دلانی مست كرده." می دانستم كه مادرم از ناراحتی دق می‌كرد. روز بعد پدر سركار نمی‌رفت و پیش از پایان هفته مادر در حالی‌كه ساعت را زیر شالش مخفی می‌كرد راهی مغازه گرویی می‌شد. هرگز نمی‌توانستم از غم آشپزخانه‌ی بدون ساعت خلاص بشوم.

     هنوز تشنه بودم. پی بردم اگر روی انگشتان پاهایم بایستم دستم به گیلاس پدر می‌رسد و به ذهنم خطوركرد بد نیست طعم آن‌را بچشم. پدر پشتش به آن بود و متوجه نمی‌شد. گیلاس را پایین بردم و با احتیاط مك زدم. به طرز وحشتناكی نومیدكننده بود. تعجب كردم كه چه‌طور می‌توانست این چنین زهرماری را بنوشد. به نظرم هیچ‌وقت لیموناد نچشیده بود.

     باید لیموناد را به او پیشنهاد می‌دادم ولی تازه چانه‌اش گرم شده بود. می‌شنیدم كه پدر م‌گفت دسته‌ی موزیك تشییع جنازه را كامل می‌كند. بازوهایش را به شكل كسی‌كه تفنگی را وارونه نگه می‌دارد گرفت و قسمت‌هایی از مارش خاكسپاری چاپین را زمزمه كرد. كرولی بااحترام سرمی‌جنباند. جرعه بیش‌تری نوشیدم و به نظرم رسید كه ممكن است این معجون فایده‌ای داشته باشد. به طرز مطبوعی احساسی متعالی و فیلسوفانه داشتم. پدر قسمت‌هایی از مارش مرگ در سال[6] را زمزمه می‌كرد. آنجا یك‌بار عالی و مراسم خاكسپاری خوبی بود و مطمئن شدم كه بیچاره آقای دولی حتماً در بهشت راضی و خشنود است. در همان لحظه فكر كردم ممكن است آنجا به او یك دسته‌ی موزیك داده باشند. همان‌طور كه پدر می‌گفت دسته‌ی موزیك تشییع جنازه را كامل می‌كرد.

     اما نكته‌ی شگفت‌انگیز درباره‌ی معجون این بود كه تو را وامی‌داشت از بقیه جدا باشی یا اصلاً مثل یك فرشته كه در ابرها غلت می‌زند به آسمان بروی و چهارزانو خودت را تماشا كنی؛ به پیشخوان بار تكیه می‌دادی و دیگر نگران چیزهای بی‌اهمیت و جزئی نبودی بلكه افكار بزرگسالانه، جدی و عمیقی را درباره زندگی و مرگ در ذهن می‌پروراندی. وقتی‌كه این‌طور به خودت نگاه می‌كردی چند لحظه بعد نمی‌توانستی جلوی این فكر را بگیری كه چه‌قدر بامزه به‌نظر می‌رسیدی و ناگهان دستپاچه می‌شدی و می‌خواستی بزنی زیر خنده. اما وقتی گیلاس را تمام كردم این مرحله هم طی شده بود؛ متوجه شدم گذاشتن گیلاس سر جایش خیلی سخت شده بود، به‌نظر می‌رسید پیشخوان خیلی بلند شده بود. دوباره مالیخولیا داشت خودش را نشان می‌داد.

     پدر كه داشت برمی‌گشت و دستش را به طرف مشروبش دراز می‌كرد بااحترام گفت: "خوب، خدا اون مرحومو هرجا كه هست بیامرزه!" ناگهان متوقف شد، اول به گیلاس نگاهی انداخت بعد هم به كسانی كه دور وبرش نشسته بودند.

     انگار كه آماده شده بود كه همه‌چیز را یك شوخی تلقی كند اگرچه خیلی بی‌مزه بود. پس با لحنی نسبتاً شاد گفت: "ای بابا !!! كار كیه؟"

     برای چند لحظه همه ساكت شدند. صاحب بار و زن‌های پابه‌سن گذاشته اول به پدر و بعد هم به گیلاسش نگاهی انداختند.

     یكی از زن‌ها كه رنجیده بود گفت: "آقای محترم! كار‌ هیش‌كس نیس. فكر می‌كنی ما دزّیم؟"

     صاحب بار هم كه ناراحت شده بود گفت: "اُ‌، میك. هیچ‌كدوم از اونایی كه اینجان همچین كاری نمی‌كنن."

     پدر كه لبخندش داشت رنگ می‌باخت گفت: "این‌كه نشد حرف. حتماً پای كسی در میونه."

     زن نگاه غضب‌آلودی به من كرد و با بدجنسی گفت: "اگه این‌طوره، كار همونائیه كه بهش نزدیك‌تر بودن." آن‌وقت بود كه حقیقت بر پدر آشكار شد. گمان می‌كنم یك‌كم به‌نظر می‌رسید كه در عالم هپروت باشم. پدر خم شد و من‌را تكان داد.

     با وحشت پرسید: "حالت خوبه لاری؟"

     پیتركرولی به من نگاه كرد و پوزخندی زد.

     با صدایی خش‌دار داد زد: "می‌تونی به اون یه ضربه بزنی؟"

     من به‌راحتی توانستم. شروع كردم به بالا آوردن. پدر با ترس به عقب پرید مبادا كت و شلوار خوبش را خراب كنم و باعجله در پشتی را باز كرد.

     فریاد زد: "بدو! بدو! بدو!"

     آن بیرون، دیوار را كه آفتاب كاملاً روشنش كرده بود و گل پیچ پیچك هم از آن آویزان بود دیدم و شروع كردم به دویدن. تشخیص فاصله‌ام خوب بود ولی نیرویی كه به كار بردم بیش از حد بود، چراكه یكراست به دیوار خوردم و به نظرم رسید كه بدجوری آن‌را زخمی كردم. از آنجایی‌كه خیلی مؤدب بودم گفتم: "ببخشید." پدر كه هنوز نگران كت و شلوارش بود از عقب آمد و با احتیاط مرا كه داشتم بالا می‌آوردم نگه داشت.

     به نحو دلگرم كننده‌ای گفت:"چه پسر خوبی! اگه همه‌شو بالا بیاری معلومه كه بزرگ شدی."

     زرشك! من بزرگ نبودم. هنوز خیلی مانده بود بزرگ بشوم. همان‌طور كه داشت من را به بار می‌برد نعره‌ی ناخوشایندی از گلویم بیرون دادم. پدر مرا نزدیك زن‌های شالدار روی یك نیمكت نشاند. زن‌ها كه هنوز از تهمتی كه به آنها زده شده بود دلشان پر بود با خاطری رنجیده خودشان را جمع كردند.

     یكیشان كه داشت با ترحم به من نگاه می‌كرد با ناله گفت: "خدا خودش كمك كنه! حیف نیس همچین آدمایی پدر باشن؟"

     صاحب بار كه داشت خاك اره روی ردّی كه از خودم به جا گذاشته بودم می‌پاشید به پدر هشدار داد: "میك، این بچه اجازه نداره اینجا باشه. بهتره ببریش خونه. هرلحظه ممكنه یه پاسبان سربرسه."

     پدر چشم‌هایش را به طرف آسمان كرد. در حالی‌كه بی‌سر و صدا دست‌هایش را مثل مواقعی كه واقعاً مستاصل بود به هم می‌زد هق‌هق‌كنان گفت: "خدای من! این دیگه چه بلایی بود سر من بدبخت اُوُردی؟ وای! جواب مادرشو چی بدم؟" بعد با دندان قروچه محض این‌كه زن‌های حاضر را هم بی‌نصیب نگذاشته باشد ادامه داد: "مگه نه اینه كه زَنا باید تو خونه بمونن و خودشون مواظب بچه‌هاشون باشن... بیل كالسكه‌ها رفتن؟"

     صاحب بار جواب داد: "خیلی وقته میك."

     پدر بانومیدی گفت: "می‌برمت خونه." و تهدیدكنان افزود: "دیگه با خودم بیرون نمی‌آرمت." بعد دستمال تمیزی از جیب پیرهنش به من داد و گفت: "بگیر. بذارش رو چِشِت."

     خونِ روی دستمال نخستین علامتی بود كه به من فهماند زخمی شده‌ام. درجا شقیقه‌ام هم شروع كرد به زِق‌زِق كردن. جیغ دیگری كشیدم.

     پدر در حالی‌كه داشت مرا از در به بیرون هدایت می‌كرد با اوقات‌تلخی گفت: "هیس! فكر می‌كنن كشته شدی. چیزی نشده. رسیدیم خونه می‌شوریمش."

     كرولی در حالی‌كه طرف دیگر مرا گرفته بود گفت: "آروم باش مرد! الآن حالت خوب می‌شه."

     تا حالا هیچ‌كس را ناآگاه‌تر از آنها نسبت به اثرات الكل ندیده‌ام. نخستین دم هوای تازه و گرمای خورشید مرا بیش از پیش سست‌تر و گیج‌تر كرد. بین باد و امواج پرت می‌شدم و غلت می‌زدم تا این‌كه پدر دوباره شروع كرد به هق‌هق كردن.

    "خدای بزرگ، همه‌ی همسایه‌ها بیرونن! چه غلطی كردم امروز سركار نموندم! نمی‌تونی راس راه بری؟"

     نمی‌توانستم. به‌خوبی می‌دیدم كه آفتاب زنان بلارنی لین، پیر و جوان را، بیرون كشیده بود و هر كدام به یك لنگه در خانه‌اش تكیه داده بود یا روی پله‌های دم در نشسته بود. همگی از ورور كردن دست برداشتند تا به این مضحكه‌ی عجیب زل بزنند: دو تا مرد هوشیار میانسال داشتند پسر بچه‌ی مستی را كه زخمی بالای چشمش بود به خانه می‌بردند. پدر مانده بود كه جلوی آبروریزی را بگیرد و مرا سریع به خانه ببرد یا این‌كه وظیفه‌ی همسایگی‌اش را با ارائه‌ی توضیحات به‌جا آورد. عاقبت جلوی خانه‌ی خانم رُچ ایستاد. آن طرف خیابان، یك دسته پیرزن جلوی یك در جمع شده بودند. از همان ابتدا از نگاهشان بدم آمد. روی هم‌رفته به‌نظر می‌رسید كه خیلی به من علاقه پیدا كرده بودند. به دیوار خانه‌ی خانم رچ تكیه دادم در حالی‌كه دست‌هایم در جیبم بود و داشتم با ناراحتی به آقای دولی بیچاره در قبر سردش در كوراگ فكر می‌كردم. حالا او دیگر هیچ‌وقت نمی‌توانست از این مسیر عبور كند. پر از احساسات شروع كردم به خواندن آوازی كه پدر عاشق آن بود:

 

گرچه بی‌اعتناست به مونونیا

و می‌لرزد از سرما در گور

برنخواهد گشت هیچ‌گاه به كینكورا

 

     خانم رچ گفت: "طفل معصوم! چه صدای قشنگی داره! خدا خودش بهش رحم كنه!"

     البته من خودم فكر كردم این‌طور گفت، پس وقتی‌كه پدر انگشتش را به نشان تهدید بر من بلند كرد و گفت: "هیس!" حسابی تعجب كردم. به‌نظر می‌رسید مناسبت آن آواز را با وضعمان درك نمي‌كرد، لذا بلندتر به خواندنم ادامه دادم.

     پدر با تشر گفت: "هیس، می‌گم خفه شو." بعد در حالی‌كه سعی می‌كرد محض خاطر خانم رچ لبخندی روی صورتش نقش ببندد ادامه داد: "دیگه تقریباً رسیدیم. باقی راهو خودم بَقَلِت می‌كنم."

     اگرچه مست بودم ولی هنوز شعورم سرجایش بود كه بخواهم اجازه بدهم آن‌طور با خفت بغلم كند.

     با خشونت تمام گفتم: "دست از سرم بردار. خودم م‌تونم را برم. فقط یه‌خوده سرم اذیتم می‌كنه. دلم مي‌خواد استراحت كنم."

     در حالی‌كه سعی می‌كرد مرا بلند كند با بی‌رحمی تمام گفت: "خونه تو تختت می‌تونی استراحت كنی." از برافروختگی صورتش فهمیدم كه خیلی عصبانی است.

     با بدخلقی گفتم: "اَه! نمی‌خوام برم خونه. چرا دس از سرم برنمی‌داری؟"

     به دلیلی دسته‌ی پیرزن‌ها آن طرف خیابان خیلی از این خوششان آمد. از خنده روده‌بر شدند. خشمی مزخرف شروع به گسترش در درونم كرد، چراكه می‌دیدم آدم نمی‌تواند یك پیك مشروب بزند بدون این‌كه تمام محله بیرون بریزد و تو را مضحكه‌ی عام و خاص كنند.

     در حالی‌كه مشتم را به طرفشان نشانه رفته بودم داد زدم: "دارین به كی می‌خندین؟ اگه نذارید رد بشم كاری می‌كنم كه جای خنده گریه كنین."

     به‌نظر رسید كه بیش‌تر خوششان آمد؛ مردمی به بی‌ادبی آنها ندیده بودم.

     گفتم: "جنده‌های عوضی، برین گم شید."

     پدر دندان‌قروچه‌كنان گفت: "هیس، می‌گم خفه شو!" دیگر دست از تظاهر برداشت و با دستش مرا گرفت و روی زمین می‌كشاند و می‌برد. قهقهه‌ی پیرزن‌ها داشت دیوانه‌ام می‌كرد. می‌خواستم مقاومت كنم ولی پدر خیلی قوی بود. برای این‌كه پیرزن‌ها را ببینم مجبور بودم سرم را برگردانم.

     داد زدم: "مواظب رفتارتون باشین وگرنه برمی‌گردم و نشونتون می‌دم. بهتون یاد می‌دم كه بعد از این بذارید آدمای محترم راحت از اینجا رد بشن. بهتره برید تو خونه‌هاتون صورت كثیفتونو بشورین."

     پدر هق‌هق‌كنان گفت: "این دیگه دَفه‌ی آخر بود. هزارسال دیگم زنده باشم دیگه غلط كنم."

     تا امروز نفهمیدم داشت از من دست برمی‌داشت یا مشروب. در حالی‌كه پدر مرا روی زمین می‌كشید و به داخل خانه می‌برد بلند بلند سرود "بچه‌های وكسفورد" را می‌خواندم كه خیلی مناسب حس و حال حماسی‌ام بود. كرولی كه احساس خطر می‌كرد فلنگ را بست و رفت. پدر لباس‌هایم را از تنم بیرون آورد و مرا روی تخت گذاشت. نمی‌توانستم بخوابم چرا‌كه همه‌چیز در سرم می‌چرخید. حالت نامطبوعی بود و دوباره بالا آوردم. پدر با دستمال خیسی آمد و من و تختم را تمیز كرد. تب داشتم و به پدر گوش می‌دادم كه داشت چوب خرد می‌كرد تا آتش درست كند. بعد شنیدم داشت میز را می‌چید.

     ناگهان در جلویی با ضربه‌ای باز شد و مادر كه سونی در آغوشش بود مثل اجل معلّق وارد شد. آن بانوی آرام و باحجب و حیای همیشگی نبود بلكه از خشم می‌غرید. مثل روز روشن بود كه همه‌ی ماجرا را از همسایه‌ها شنیده بود.

     دیوانه‌وار فریاد زد: "میك دلانی، چه بلایی سر پسرم اُوُردی؟"

     پدر كه این پا آن پا می‌كرد گفت: "ساكت شو زن! می‌خوای همه‌ی همسایه‌ها بشنفن؟"

     مادر با یك خنده‌ی وحشتناك جواب داد: "هه، كیه كه خبر نداشته باشه؟ همه‌ی همسایه‌ها می‌دونن چه‌طور مشروب تو حلق بچه‌ی بدبختت ریختی تا با اون حیوون كثیفی كه همرات بود سرگرم بشین."

     پدر كه از تفسیر همسایه‌ها از ماجرا حسابی عصبانی شده بود داد زد: "اما من‌كه بهش مشروب ندادم. خودش موقعی كه پشتم بهش بود اونو خورد. فكر می‌كنی من كی‌اَم؟"

     مادر با اوقات تلخی گفت: "همه‌ی عالم و آدم می‌دونه تو كی هستی. خدا از سر تقصیراتت بگذره كه هرچی درمی‌آریم خرج كوفت و زهرمار می‌كنی. تازه بچه‌اَت هم طوری بار می‌آری كه یه مست بی‌سر و پا بشه مث خودت."

     بعد به اتاق خواب آمد و كنار تخت زانو زد. وقتی كه زخم بالای چشمم را دید شروع كرد به آه و ناله. در آشپزخانه هم سونی زارزار زد زیر گریه. لحظه‌ای بعد پدر كه شب كلاهش را تا روی چشم‌هایش كشیده بود در چارچوب در ظاهر شد. قیافه‌اش داد می‌زد كه در اوج درماندگی بود.

     غرولندكنان گفت: "بعد از این‌همه بدبختی كه امروز كشیدم اینه دستمزدم كه بهم بُهتون بزنی مشروب زدم؟ تمام روز یه قطره هم لب تر نكردم. آخه چه‌جوری وقتی كه همه‌شو اون سركشید؟ باهاس واسه من دل بسوزونی كه هم روزم خراب شد و هم مسخره‌ی تموم همسایه‌ها شدم."

     روز بعد وقتی‌كه صبح پدر پا شد و آرام سبد غذا در دست به سركار رفت، مادر خودش را روی من كه هنوز در تخت دراز كشیده بودم انداخت و حالا نبوس كی ببوس. انگار كه همه‌ی این‌ها زیر سر من بود. قرار شد تا چشمم خوب نشده به مدرسه نروم و در خانه بمانم.

     مادر كه چشم‌هایش می‌درخشیدند گفت: "مرد كوچك و دلیر من! خواسّ خدا بود كه تو اونجا بودی. تو فرشته‌ی نگهبان بابات بودی."

    



[1] Dominicans

           Blarney Lane [2]

[3] Curragh

                                                                                                                                      

                                                                                                                                       [4] The Drunkard's Progress

[5] Sunday's Well

[6] Saul

دیدگاه‌ها   

#3 محسن 1395-09-14 00:51
ممنون دوست عزیز از اشتراک گذاری این داستان زیبا. خسته نباشید
#2 faribamohaddes 1390-09-30 02:53
salam:tarjomeye khoby bod.mamnoon
#1 لیلی مسلمی 1390-09-29 13:48
با سلام
قبلا از شما ترجمه شعر خوانده بودم ولی به نظرم در ترجمه داستان تبحر بیشتری دارید.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692