داستان«مرا هرگز یارای انتظارت نبود» غزال شهروان

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

   عشقم؛ به راستی که از بریتانیا برگشتم. دیاری به زیبایی طفولیت؛ جایی که فرشتگان و شیاطین با هم به خوبی کنار می‌­آیند. نام تو نیز همه جا هست؛ سنگ­‌ها، آب، آسمان و صورتک‌‌ها، نشان تو را یدک می­‌کشند.

   دراز مدتی­ است که هرگز بی‌­تو جایی نرفته‌­ام. تو را تنها به بکر­ترین ارتفاعات می­برم. نرتو را در شادی­هایم به مثابه نامه­ای در نیمروز آفتاب پنهان می­دارم.

   در بریتانیا کلیساهای زیادی وجود دارد. تقریباً به تعداد کلیساها، سپیدی و پلیدی نیز هست. در کلیسایی کوچک، قایقی به پهنای دو بازوی گشوده، دیدم که بادبان و دکلش از جنس شمع بود؛ چیزی شبیه اسباب بازی بچه­‌ها. نام کشتی روی بدنه­‌ی آن با رنگ آبی حک شده بود: « متروک به فرمان خداوند.» ناگهان به یاد تو افتادم: این قایق کوچک زندگی و وجود توست؛ عشقم. خلوص زورق شکسته­‌ی قلبت که هزاران بار از دریا همراه با روشنایی که جهت حرکت و راه را مشخص می­‌نمود، مراجعت کرده است.

   نمی‌­توانم کاملاً به خلوص مطلق دست­یابم؛ خلوصی که با اخلاقیات سازگاری ندارد؛ لیکن زندگی در ذرّات بنیادینش جریان دارد. حقیقت ساده و بی‌­تزویری که نشان می‌­دهد همه­ی‌ ما در کرانه­‌ی آب­‌هایی از فنای ظلمانی­‌مان هستیم. آنجا تنها به انتظار می‌­ا­یستیم؛ بی­‌نهایت تنها، تنهایی ابدی. بیشترین بحث مشترک بر روی کره­ی خاکی، خلوص است. خلوصی که به سگ مانند است. هر زمان که بر بساط نیستی بیارامیم با وجود قلب­های تهی­‌مان ، برای پوزه مالیدن بر گام‌­ها و حفظ مجالست­ پیش می­‌آید.

   این چیزی است که تو به من آموختی؛ جانم. تو به من چیزهای زیادی آموخته‌­ای. ابتدا مرا با صدای خنده­‌هایت به مثابه پسربچه­‌ای سر کلاس و در ماه آگوست، بغل نمودی. به من در این دنیا دلگرمی دادی. تکالیفم برای نگارش از دنیا بدین قرار بود: سیاهی بیرون به گونه‌­ای مخوف، پاکی درون به طرزی معجزه‌­آسا.

   در قطاری که مرا به بریتانیا برد، کتابی از «کاترین ساینا» را به نام «روحانی قرن چهاردهم» خوانده بودم. من چیز زیادی راجع به این نویسنده نمی­‌دانم جز آن که وی مرام و مسلک پاپ­‌ها و اقتدارشان را در موضع راستی و درشتی، وغیظ زنان را در جایگاه حمایت از بچّه‌­ها، به خاطر آدمی می­‌آورد. فرزند یک روحانی عاشقی دیوانه­ است؛ عاشقی که از فهم پوچی آنچه که افراد در این جهان فناپذیر دارا هستند، شیدا می­‌گردد.

   حرکت قطار مرا از تو دور می­‌کرد اما ادامه‌­ی مطالعه‌­ام تو را نزد من فرامی‌­خواند. قدیسان در آشفتگی نشاط، شبیه تو هستند. راهی که در آن قلب‌­هایشان را از اوّلین پنجره­ی باز به بیرون می­‌افکنند. قدیسان با بی‌­ثباتی و عدم استحکام‌شان بسیار زیباتر از زنان هستند. در صدایشان سکوتی یکنواخت به مانند گواه بازماندگان بازداشتگاه یافتم؛ مثل نهایت عشق ورزی و رنج؛ مثل هم‌آغوشی با قدرت خموشی. زنی که موهایش را ­تراشیده و قدیسی که قلبش آتش گرفته، هر دو می‌­دانند چه چیزی باید در گفتارشان حذف شود. ما برایت داستانی بازگو خواهیم کرد. چیزهایی که نقل شده است اما هرچه بیشتر گفتیم، تو کمتر فهمیدی و هرگز تاب گوش سپردن به آنچه که ما اصلاً نم‌ی­دانیم چگونه ابراز نماییم، نداری. قدیسان گفتند: ما کسانی را که در ساحل دور قلب‌هایمان به انتظار نشسته­‌اند، صدا زدیم و هرگز نیز نخواهیم فهمید اگر به نجوایمان گوش سپارند و یا حتی اگر آن­جا کسی باشد. هر دو مورد باید با فرسودگی زبان انجام شود، چیزی که در نظر آن­ها به کارگیری سست‌­ترین ابزار در زندگی است. وقتی که در زندگی جز شادی­‌های ناب و دردهای محض همه­‌چیز پوچ است، اتلاف ناشناخته به دور از لحظه‌­های شور و شیدایی و ضعف نامحدود فقدان، نازل­ترین مرحله­‌ی هفت خوان زندگی و سخت­ترین افراط‌­گرایی موجود در آن است.

   این یکی از آن چیز­هایی است که با نگریستن به تو آموختم. می‌­توانستم زندگیم را صرف تماشای تو کنم: هیچ کس از مشاهده‌­ی سیمای نبوغ، خسته و بیزار نمی­‌شود. حرکات و رفتارت به گونه‌­ای است که گویی لب­‌های کودکی را پاک می‌­نمایی، یا کتابی را که وقتی برای مطالعه­‌اش نخواهی داشت، ورق می­زنی و یا انگار در جایی برای انجام وظیفه، تنهایی‌­ات را با مبلغی ناچیز معاوضه می­کنی. همه­ی اعمال و کارهای تو سرشار از درسی عمیق است. اگر بخواهم معنای شجاعت یا شکوه هستی را دریابم، تنها کافیست به تو بنگرم و آنچه را که دیده­‌ام، به زبان نوشتار درآورم.

   از آن هنگام که دریافتم، نوشته­‌هایم را می­‌خوانی، سرگرم نگاشتن هستم. از شروع اوّلین نامه­‌‌ام، آنجا که نمی­دانستم چه بگویم. نام‌ه­ای که تنها می­‌توانست معنای حقیقی­‌اش را در چشمان تو بیابد. هرگز بیش از سه خط اول آن نامه چیزی برای ابراز نداشته‌­ام: «باور نیستی، توقع از پوچی، دلگرمی به آن چیزها، بعضی روزها، امکان وقوع حادثه. » واژه‌­ها در ورای زندگی‌مان، می‌­لنگند. تو همیشه جلوتر از آن چیزی که می­‌خواستم، بوده‌­ای؛ کسی که مرا هرگز یارای انتظارش نبود.

   در بریتانیا به چهره­‌های مختلف، امواج و آسمان­‌ها نگاه می­‌کردم. هرگز بدین­‌گونه از حلاوت روز موعود؛ روز مرگ، آگاه نبودم. بایستی هر حضور عشقی را که هر ثانیه‌اش منحصر به فرد است، روشن بداریم. حضوری که تسلی ناپذیری و انزوای نابش، مقدر است. ما باید بیاموزیم که تک به تک هرچهره­‌ای، هر موج و آسمانی را به حساب آوریم. بخشش به هرکدام، هجوم روشنایی در ظلمات زندگی است.

   همه­‌ی آنچه که در رابطه با زندگی خطاست، از فقدان مراقبت از چیزهای بی‌­دوام و زودگذرش نشأت می­‌گیرد، شر هیچ بهانه‌­ای جز اهمال ما ندارد و خیر از مقاومت در برابر تمایل­ به خواب‌آلودگی و بی­‌خوابی روحی که توجّه­‌مان را به نکته‌­ای از روشنایی جلب ­نماید، تولد می­‌یابد. حتی اگر این قبیل دقت­‌های ناب بن مایه‌­ای نامحتمل داشته باشند؛ باز هم تنها در توان خدای است که در عریانی زندگی، بدون هیچ نقطه­‌ی ضعفی مشارکت نماید؛ حتی بدون وجود خطا در خواب، اندیشه و آرزو. تنها در توان خدایی‌ست که بی‌­رحمانه نسبت به اندوهش بی­­اعتنا باشد؛ در حیاتی که به نحوی شگفت­‌انگیز با هر دم گذرایی تباه گردید. خدا نام آن جایگاهی است که هرگز با کنش مسامحه‌­کار به تیرگی نمی­‌گراید؛ نام فانوس دریایی بر ساحل دریا. شاید آن جایگاه، تهی و آن فانوس دریایی همیشه خاموش باشد اما این موضوع ابداً اهمیتی ندارد. آنچه که حائز اهمیت است این که ما باید ایفای نقش نماییم؛ بدانگونه که گویی فانوس دریایی روشن و دارای سکنه است. ما باید آنجا به یاری خدا، در سنگ و آوایش آییم؛ یکی پس از دیگری، هر شخصی، هر موج و آسمانی؛ بدون فراموشی شخصی منفرد.

   چیزی که اکنون به تو می­‌گویم، نشأت گرفته از خود توست و از طریق رؤیت زندگی بی­‌آلایش­ات آموخته‌­ام که زنان از تجربیات دردآلود و ملزومات رنج و جایگاهشان آگاهند. همه چیز در حصار خودخواهی­‌های مردانه سنگربندی شده است؛ چیزی که مردان در پذیرفتنش اهمال می­‌ورزند. چیرگی­ آنان تنها بر ظواهر دنیویست: نزدیکترین شخص به نشاط شکننده­‌ی دنیا، کسی است که به نیکی بی­غش، بدون امید به فردایی مجهول، دست می­یابد. هیچ کس در این زندگی، قدیس نیست. زنان پاکدامن تنها کسانی هستند که این موضوع را به خوبی درک می­‌کنند، زیرا که آن­ها به خودشناسی دست یافته‌­اند؛ به بالاترین آگاهی که در میان زنان دیگر اندک است؛ سنجشی از طریق گستره­ی مناجات برای حجم تلفاتشان. در این زندگی کسی قدیس نیست جز خود حقیقت زندگی.

   قلبم به ناچیزی یک سبد توت‌­فرنگی رهسپار سفر است؛ اما در بریتانیا اصلاً از لذّت سرایش روشنی روزها بی‌­بهره نماندم؛ نام دیگری برای خلوص؛ برای تو عشقم.

   هر جا که باشم، تو نیز آنجایی. دنیا را میان اشک­‌های بلورین تو می‌­یابم. دنیایی که به مثابه پلی­‌ست میان من و تو؛ پلی که همیشه از آن گذر کرده‌­ایم.

   آن­گاه که تنها بر ساحل قدم زدم، تو را آن­جا یافتم؛ تمام وجودت را در شور بی‌­آلایش نسیم بر گونه‌­هایم: کلام از بیانش قاصر است و هنوز تردید دارم؛ آنچه را که یک نفر زیسته، قابل توصیف باشد! زیرا که زندگی در درون خودش معنا می­‌یابد؛ پرداخته شده برای کسی که در آن می­زید.

   سفر دریایی، چهار روز به طول انجامید. هنوز می‌­توانم بعد از گذشت سال­ها برایت راجع به آن روزها بگویم. چیز کوچکی که به چشم من، بسیار عظیم است. زیرا که به نظرم، کهترین­‌ها وفور را دربردارند. در قلبم، درنده‌­ای هست که تنها شب­‌هنگام و برای لحظه‌­ای کوتاه بیرون می‌­‌آید و مابقی بازمانده از روزهایم را می‌­بلعد؛ برگی، چهره‌­ای، واژه‌­ای، و... با شتاب به کنام‌­اش بازمی­‌گردد. اکنون خوردنی­‌هایش برای دو قرن کفایت می­‌کند. دیگر بار هرگز از چیزهای یکنواخت تغذیه نمی­‌کند. اینجا کوله­‌بار سفر و کتابی هست. جای دیگر سکوت حکم‌فرماست. این پویش همیشه برای شادی­‌های یکسان است که گاه بدان دست می­‌یابی؛ سرخوشی­‌های کودکانه؛ لذّتی از جنس وصله­‌های نور آفتاب.

   باور ندارم هرگز بتوانم تو را از کف دهم؛ مگر این که حبّه­ی کوچک شادی را که الزام حیات است، از دست دهم. و حقیقتاً برایم این اتفاق افتاد. اصلاً چرا نباید به وقوع می­‌پیوست؟ برای شرح این واقعه باید بدان به چشم یک بیماری بنگرم: تراکم رویاها و تپش قلبم، درنتیجه‌­ی اخذ چندین مدرک تحصیلی کاهش یافت. اندیشه‌­ها محو گردید. همه­ی آنچه که برجای ماند، زندگی ظاهری است. زندگی که هرگز برای هیچ کس مقبول نبوده است؛ به مانند آلودگی ویروسی روح آدمی و فقدان ایمان؛ اما نه ایمان به خدا، نه حتی به خویش؛ فقط فقدان ایمان، به همان طریقی که یک نفر از نبود قندخون یا سلول خونی صحبت می­‌کند.

   در چنین لحظاتی شیفتگی زندگی، زخم‌­خورده است تا مادامی که مجروح است، عشق باقی می­‌ماند و از عشق است که به ما رنج و الم می­رسد؛ حتی آن­گاه که می­‌پنداریم، هیچ اندوهی نداریم.

   هنگام تفکر مثل یه کودک، با نگاهی عبوس به سقف اتاق یا کناره­‌های پیاده‌­رو خیره می­‌شوم. تمایلی به مطالعه­‌ی کتاب­‌های ارزنده­‌ای که جلوه‌­ی شقاوت را به من نشان داد، ندارم. وقتی که به زندگی، عشق نورزیم، تبدیل به جهنم می­‌شود. زندگی بدون عشق، متروک و باطل است؛ حتی بسیار متروک‌­تر از شخص متوفی.

   اما حتی در چنین لحظاتی، کاملاً تو را از دست نمی­‌دهم: تو عشق منی، شادمانی که ماندگار است، آن­گاه که دیگر هیچ مسرتی وجود ندارد.

   یک روز به تو خواهم گفت که چقدر در اولین تلاقی از خاطرم می­‌زدایمت و چقدر تو را از نو آنجا می­‌یابم.

   وقتی که این نامه را می‌­نویسم، بر لبان من لبخندی نشسته است. بی­‌شک این نوشته را به تنهایی و برای تکاپوی آن لبخند نگاشته­­‌ام؛ لبخندی که تو به من بخشیدی. من هنوز ناگفته­‌های زیادی برای ابراز به تو دارم. آن­ها را در این کتاب­ها خواهم گنجاند. هرگز جز تو برای هیچ­کس چیزی به رشته‌­ی تحریر درنیاورده­‌ام. امید به عشقی عبث که مرا از خیره­‌سری ادبیات، رهایی خواهد داد.

   پس ادامه بده، زورقی خرد بر امواج بیفکن و محموله­‌ی روشنایی را رهایی بخش.

                        گل بوسه‌­ها را به سویت می­‌فرستم.                                

دیدگاه‌ها   

#2 امیر 1393-01-09 17:39
جالب بود .

یه سری هم به ما بزن .
#1 نوا 1392-09-22 01:09
نویسنده این کار چه کسی هست؟

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692