داستان«طلسم» نويسنده«جميل كاووكچو» نويسنده« مژده الفت»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان نويسي، آموزش داستان نويسي، مهدي رضايي دبيركانون فرهنگي چوك، مهدي رضايي مدرس داستان نويسي، داستان‌ نويس، كارگاه داستان، داستان زيبا، كارگاه داستان نويسي، جلسه داستان نويسي، آكادمي داستان نويسي، رمان نويسي، آموزش رمان نويسي، كارگاه رمان نويسي، رمان نويس، داستانك نويسي، كارگاه داستانك نويسي، كارگاه ميني‌مال نويسي، ميني مال، مباني داستان نويسي، مقاله ادبي، مقاله علمي، مقالات مفيد، مقالات اجتماعي، جملات زيبا، جملات خنده دار، جوك، اس ام اس، ارتباط جنسي، روابط جنسي، جايزه ادبي شعر، جايزه ادبي صادق هدايت، جايزه گلشيري، شعر طنز، كلاسيسيم، مدرنيسم ادبي، پست مدرن، رئاليسم ادبي، رئاليسم، سوررئاليسم، عكس هنرمندان، عكس هنري، مكتب هاي ادبي، ناتوراليسم، رئاليسم جادويي، سبك مكتب هاي فرانسوي، مكتب پارناس، دادائيسم، نويسنده،‌شاعر، اجتماع، ماهنامه ادبي، ماهنامه ادبيات داستاني چوك، ماهنامه ادبيات داستان، ماهنامه ادبي، ماهنامه فرهنگي، هفته نامه ادبي، هفته نامه فرهنگي، سبك ادبي، سبك هاي ادبي، داستان كوتاه،فيلمنامه، نمايشنامه، طرح رمان، ماهنامه ادبيات داستاني چوك، سينماي جوان، كانون ادبيات ايران، حوزه هنري، گالري عكس، گالري نقاشي، ادبيات، عشق، ماهنامه ادبیات داستانی چوک، زيبا، شعر زيبا،

 

زنم جلوی تلویزیون نشسته بود و فیلم می‌دید. فیلمی عجیب‌وغریب. شاید هم خیلی معمولی بود، ولی همان‌طور که تازگی‌ها خیلی چیزها را نمی‌فهمم، این‌را هم نمی‌فهمیدم و تماشا نمی‌کردم. مدام برایم تعریف می‌کرد که کی به کی است و چه اتفاق‌هایی افتاده. رفتارش با من طوری است که انگار بچه یا عقب‌افتاده ذهنی هستم. اصرار کرد تماشا کنم و چون کار دیگری نداشتم، به تلویزیون خیره شدم. زنم تماشاچی فعالی است. با حرف‌ها و حرکاتش واکنش نشان می‌دهد. وقتی عصبانی می‌شود، حواسش به کلماتش نیست. حتی از فحش دادن هم شرم نمی‌کند. قبلا این‌قدر بددهن نبود.

از توی بشقاب روی میز، مثل مرغی که دانه برمی‌چیند، مدام آجیل برمی‌داشت و می‌خورد. می‌ترسم روزی بشقاب یا لیوان چایش را از شدت هیجان پرت کند و بکوبد به صفحه تلویزیون. نه! نمی‌ترسم. پرت کند هم مهم نیست. تنها چیزی که به زندگی وصلش می‌کند همین تلویزیون است. قبلا این‌طور نبود. فقط اخبار و فیلم‌های ارزشمند را می‌دید. او هم فرقی با من که مثل مجسمه روی مبل می‌نشینم، ندارد.

سیگار با سیگار روشن می‌کرد. چنان پُک‌های عمیقی می‌زد که دود اتاق را پر کرده بود و چشم، چشم را نمی‌دید. از چای هم غافل نمی‌شد. لیوان چایش از بزرگی، چیزی از کاسه آش کم نداشت. باز آجیل. باز سیگار. از چای و سیگار بیزارم. یک‌بار چنان فریادی کشید که از ترس، از جا پریدم. چشم‌هایش گشاد شده بود و حرف‌هایی ‌زد که نفهمیدم. خودش هم می‌داند. برایش فرقی نمی‌کند با دیوار حرف بزند یا با من.

هنوز فیلم تمام نشده و مرا به اتاقم نبرده بود که زنگ زدند. زنم نگاهی به ساعت مچی‌ش انداخت و گفت:«خیر باشه. این دیگه کیه؟»

چشم چپش از دود سیگارِ گوشه‌لبش جمع شده بود. به سختی از جایش بلند شد. مدت‌هاست چون خیلی چاق شده، به‌زور حرکت می‌کند. جوری به سمت در رفت که انگار فرقی نمی‌کند چه کسی پشت در باشد، به‌هرحال حسابش را می‌رسد. جوری راه می‌رفت که فکر کردم حتما همسایه طبقه پایینی به آویزهای لرزان لوسترشان نگاه و فکر می‌کنند زلزله است. بدن زنم مثل کشتیی که گرفتار طوفان شده باشد، به چپ و راست می‌رفت.

وقتی زنگ یک‌بار دیگر به‌صدا درآمد فریاد زد کیه و در را باز کرد. صدایی که آماده حمله بود، ناگهان آرام شد. حرف‌هاشان را نمی‌شنیدم، اما معلوم بود موضوع مهمی است. زنم با لحنی مهربان به مهمان ناخوانده تعارف کرد بفرماید داخل. صدای قدم‌هاشان را شنیدم که می‌آمدند طرف سالن و صدای زنم که می‌گفت خیلی وقت است منتظرش است و چرا دیر کرده؟ خبر نداشتم منتظر کسی است و برایم اهمیتی هم نداشت. با دختر جوان و باریک‌اندامی وارد سالن شد. فوری شناختمش و ترسیدم. چرا فکر می‌کردم دیگر از چیزی نمی‌ترسم؟ دختر، بلوز سیاهی به تن و کت چرمی سیاه در دست داشت. موهای سیاهش تابدار بود و چشمان درشتش به صورتش بزرگ. مرا که دید سرش را کمی خم کرد. رفتارش طوری بود گویی هم‌دیگر را نمی‌شناسیم. با لبخند سلام کرد و گفت:«شب‌به‌خیر. ببخشید این‌وقت شب مزاحم شدم»

زنم گفت:«نمی‌تونه جواب بده»

هم می‌توانستم جواب بدهم و هم سوال کنم، اما آن‌ها نمی‌شنیدند. با گذشت این‌همه سال تغییری نکرده بود. رد من را از کجا پیدا کرده بود؟ دلم نمی‌خواست مرا توی این وضعیت ببیند. زنم گفت:«چند روزه منتظرتون هستم»

-بله می‌دونم. عذر می‌خوام. راضی کردن مادر و نامزدم آسون نبود. دلشون نمی‌خواست من یه همچی کاری بکنم. بحثمون شد. تازه مسئله حل شده بود که مریض شدم. یه سرماخوردگی سخت بود. نمی‌خواستن با اون وضع از خونه بیرون بیام.

-حق داشتن. مریضی حسابی ضعیفتون کرده. حتما گرسنه هم هستین. من برم یه چیزی براتون بیارم.

دختر سرش را به چپ و راست برد و گفت: نه. اصلا گرسنه نیستم.

-پس اقلا نوشیدنی بیارم براتون. سرد؟ گرم؟

دختر لبخند زد و سرش را روی شانه چپ خم کرد. حتی اگر این حرکتش تصنعی بود، شیرینی خاصی داشت. گفت: پس یه قهوه. بدون شیر و شکر لطفا!

زنم که کنار او مثل غول بود، رفت آشپزخانه. وقتی من و او توی سالن تنها ماندیم، دستپاچه شد. اگر خجالت می‌کشید حتی نگاهم کند برای چه آمده بود؟ زنم قهوه و شیرینی آورد و رفت سر اصل مطلب.

-درواقع کارتون خیلی هم سخت نیست. شوهرم با همه چی قهر کرده و واکنشی نسبت به زندگی نداره. نه حرف می‌زنه و نه می‌خوابه. البته متوجه حرفا می‌شه. راستش شوهرم نویسنده‌س. ولی تا حالا نه کتابی ازش چاپ شده و نه توی روزنامه و مجله‌ای مطلبی داره. لابد می‌پرسین پس چه‌جوری نویسنده‌س؟ خب حق دارین. اون داستان طراحی می‌کنه، ولی نمی‌نویسه. قدیما هرچی توی ذهنش بود واسه من تعریف می‌کرد. شاید واسه دیگران هم تعریف می‌کرده، نمی‌دونم.

وقتی جمله آخر را گفت به من چشم‌غره رفت. تمام چیزی که درباره من می‌دانست همین بود. ولی من هرگز به نویسنده بودن و کتاب نوشتن فکر نکرده بودم. کار من فرق داشت. من تاجر کاراکتر بودم.

زنم گفت:«عمرش رو سر یه رویای پوچ به باد داد. اون سال‌ها که هنوز هوس نوشتن به‌سرش نزده بود و فقط می‌خوند، یه آدم دیگه بود. توی چشم آدم نگاه‌ می‌کرد و شمرده و با صدایی تاثیرگذار حرف می‌زد. همینش من رو تحت تاثیر قرار داد. بگذریم. وارد جزییات نشیم. حیف که هیچ‌وقت نفهمید بزرگ‌ترین رقیبش خودشه. حالا دیگه کار از کار گذشته و به‌جایی رسیده که نیاز به مراقبت شبانه‌روزی داره. دکترش می‌گه دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونه حرف بزنه. حتی اگه معجزه هم بشه و حرف بزنه، ممکنه باعث مرگش بشه. باید یه نفر مدام کنارش باشه. پرستار قبلیش تا یه کار بهتر پیدا کرد، گذاشت و رفت. چون شبا نمی‌خوابه، باید کنارش بشینین. صبح و شب آمپول داره. اگه هوس کرد حرف بزنه، یه آمپول دیگه بزنین. مجبورش کنین حرفشو بنویسه لطفا. من که نتونستم. بلکه شما بتونین. شبا شما کشیکین و روزا من. اگه روز، یعنی وقتی شما خوابیدین، بخواد حرفی بزنه-گرچه تا حالا همچین اتفاقی نیفتاده- بیدارتون می‌کنم.»

وقتی گفت "گرچه تا حالا همچین اتفاقی نیفتاده،" پرستار جوانم نگاهم کرد و گفت: باشه.

-بیش‌تر وقتش توی اتاق کارش و پشت میزش می‌گذره. نه چیزی می‌نویسه و نه می‌خونه، اما دوست داره اون‌جا بشینه. اگه یه‌وقت چشماشو بست، فکر نکنین خوابیده. توی این یه سال شما چهارمین پرستارش هستین.

-چند‌وقته این‌جوریه؟

-تقریبا دوسالی می‌شه.

-راستش دقیقا نفهمیدم چی باید بکنم.

-لازم نیست کار خاصی بکنین. نباید بخوابین. می‌تونین روزنامه یا مجله بخونین یا تلویزیون تماشا کنین. حرف نمی‌زنه اما اگه هوس کرد چیزی بگه آمپولشو بزنین.

صدایش را تاجایی‌که فکر می‌کرد من نمی‌شنوم، پایین آورد و ادامه داد: ببینین. اون یه مشکلی داره و دیر یا زود می‌گه، شما سعی کنین حرفشو بیاره روی کاغذ. شاید این‌طوری بشه اون رو به زندگی برگردوند. حالا دیگه قهوه‌تون رو بنوشین تا سرد نشده.

دختر تشکر کرد و درحالی‌که به کوه ته‌سیگاراهای توی زیرسیگاری زل زده بود، گفت: فکر نکنم سیگار کشیدنم اشکالی داشته باشه.

زنم گفت:«نه. منم می‌کشم» و پاکت سیگارش را جلوی او گرفت.

-ممنون. خودم دارم.

تقریبا یک ساعت بعد مرا به اتاقم بردند و روی کاناپه نشاندند. وقتی زنم از اتاق خارج شد، به پرستار جوانم گفتم:«طلسم پرنده...این رو فقط به تو می‌تونم بگم»

نشنید. با دقت براندازم کرد. عصبانی نبود. شاید دیدن من توی آن وضع کمی دلش را به‌رحم آورده بود.

-از خودم، از تو، از اون نویسنده وامونده متنفرم. اما از تو بیش‌تر. یه همچی کار کثیفی فقط از کسی مثه تو برمی‌آد. کارت شناسایی من، همه هویتم رو به اون آدم بی‌لیاقت فروختی و اونم یه موجود خیالی از من ساخت. این نامردیه! اومدم که مجازاتت کنم. شکنجه‌ت کنم و جونت رو بگیرم.

کمی ساکت ماند. رنگش مثل گچ بود و صورتش خالی از احساس. گفت:«می‌بینم که تقاصت رو پس دادی»

حق داشت. از نویسنده‌هایی که نمی‌توانستند کاراکتر خلق کنند، پول می‌گرفتم و زندگی آدم‌های واقعی و خصوصیاتشان را می‌فروختم به آن‌ها. نمی‌دانم کس دیگری هم این‌کار را می‌کرد یا نه، ولی من تاجر کاراکتر بودم. وقتی کاراکتر این دختر را که حتی دیگر اسمش را یادم نیست، می‌فروختم، حدس می‌زدم چه بلایی ممکن است به‌سرم بیاید، ولی از جایی ضربه خوردم که فکرش را هم نمی‌کردم. از پرنده‌ها. می‌دانستم صدایم را نمی‌شنود، اما «طلسم پرنده» را برایش تعریف کردم. گفتم:«همه چیز از یه روز سرد و برفی زمستون شروع شد»

اگر صدایم را می‌شنید، به این جمله کلیشه‌ای می‌خندید، ولی مهم نبود، چون حکایتی که مرا به‌ این روز انداخته بود، این‌طور شروع شده بود. ادامه دادم:«صبح از سوپر نون و روزنامه خریده بودم و برمی‌گشتم خونه که پرنده‌های روی پشت‌بام توجهم رو جلب کردن. با خودم گفتم این بیچاره‌ها توی این برف از کجا غذا پیدا می‌کنن؟ دلم براشون سوخت و برگشتم سوپر و چهار تا نون دیگه خریدم.

-پرنده‌ها از آدما مهم‌ترن؟

صدایم را شنیده بود. حرف زده و نمرده بودم. جوابی نداشتم. ادامه دادم: «برگشتم خونه و نون‌ها رو جوری ریز کردم که بتونن بخورن و از بالکن ریختمشون پایین. هیچ‌کدوم از جاشون تکون نخوردن. دور نون هایی که بقیه همسایه‌ها ریخته‌ بودن، جمع شده بودن و به اونایی که من ریخته بودم حتی نگاه هم نکردن.

-دلیش رو می‌دونی. مگه نه؟

-اون‌موقع نمی‌دونستم. فکر کردم ندیدن. بعد بلند شدن و اومدن روی نرده‌های بالکن نشستن. فکر کردم ممکنه بترسن، رفتم توی اتاق. پشت نرده‌های اتاق پُر از پرنده‌هایی بود که سرشون رو چپ و راست می‌کردن و زل زده بودن به من.

-هنوزم نفهمیده بودی چرا؟

-نه. تنها چیزی که فهمیده بودم این بود که یه چیز عجیبی اون وسط بود. بعد صدای فریاد زنم رو شنیدم و دویدم توی اتاق خواب. اون‌جا هم پُر از پرنده بود.

-پس بالاخره فهمیدی؟

-آره. فهمیدم. یه بار یه پرنده رو به‌عنوان کاراکتر فروخته بودم.

-اونم با چسبوندن یه قلاده به پرنده بدبخت!

-چسبوندنی در کار نبود. پرنده‌ای که من دیده بودم، واقعا قلاده داشت، وگرنه چرا باید به‌فکر فروختنش می‌افتادم؟ یه پرنده معمولی و عادی توی متن ادبی به‌ چه درد می‌خوره؟

-حتی توی این شرایط هم دست از پستی برنداشتی و دلت می‌خواد چرندیاتت رو باور کنم؟

-با چشمای خودم دیدم. قسم می‌خورم.

-که پرنده‌ها رو عصبانی کردی و اونا هم تو رو طلسم کردن. آره؟

-آره.

-و لابد منم اومدم که طلسم رو بشکنم؟ ها؟ تو، من، پرنده‌ها چه‌قدر واقعی هستیم، نمی‌دونم. اما با همه بدی‌ها و خودخواهی‌هات تو رو از این رنج خلاص می‌کنم و خودم رو هم نجات می‌دم.

نیتش را فهمیده و وحشت کرده بودم. آمپولی را شکست و مایع را توی سرنگ کشید. لبخندی زد و گفت: «خب. حالا تکون نخور مرد گنده»

مچ دست چپم را گرفت و کشید. بالای آرنجم کشی لاستیکی بست. وقتی سوزن را فروکرد، سرمای انگشت الکی‌ش را حس کردم.

دیدگاه‌ها   

#1 زکریا طرزمی 1392-11-08 22:15
1- در پاراگراف پنجم یک فعل کم است ( در آویزه های لوشترشان) 2- بنظرم منظور از قلاده در پرندگان طوق باشد که داستانی در کلیله و دمنه هم به همین نام هست . قلاده واحد سگ است .

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692