داستان«گزارشي از مشكلات اخير»نويسنده«استيون ميلهاوزر» ترجمه «ضحي كاظمي»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

تحقيقات اوليه ما به پايان رسيده و بدينوسيله گزارش خود را به آن كميته محترم تقديم مي نماييم.

در شش ماه گذشته اتفاقاتي در شهر ما رخ داد كه كل شهر را زير سوال برد. خانواده هاي زيادي برای باز يافتن آرامش از شهر رفتند، اما در نهايت نتوانستند از اين نفرين، يا فنا- كه البته ما ترجيح مي دهيم از كلمات متعادل تري براي آن استفاده كنيم- رهايي يابند. بقيه ما، با اينحال كه همه چيز تغيير كرده سعي مي كنيم به زندگي روزمره خود برگرديم، گویی اتفاقي نيفتاده است. حالت چهره همه تغيير كرده. حتي لبخند كودكان مانند گذشته نيست. غلو آميز است. انگار مي خواهند به زور خود را خوشحال نشان دهند. كوچه ها پر از خانه هاي خالي هستند، و چمن هاي نزده. گريه ها به چهارچوب پنجره هايي كه هرگز باز نمي شوند، پنجه مي كشند. دم غروب، گروه هاي بزرگ مردم در مكان هاي خالي دورهم جمع و سپس پراكنده مي شوند. در چنين شرايطي كسي قادر به حرف زدن نيست. ديگر اميدي برايمان نمانده است. سعی مي كنيم مقاومت كنيم، و اين اتفاق غير قابل فهم را بفهميم. به اين نتيجه رسيده ايم كه بايد گذشته را مرور كنيم و ببينيم دليل پنهاني اين اتفاقات چه بوده است.

شهر ما، شهر با صفايي بود. به واسطه قرارگيري در انتهاي اتوبان، از دسترسي مناسبي به شهرهاي بزرگ و مدرن برخوردار و در عين حال دنج است. در اين شهر تلاش كرديم گوشه اي از زندگي روستايي قديمي آمريكا را در كنار زندگي مدرنمان حفظ كنيم. جنگل هاي شمالي، رودخانه با پل چوبي راه آهن، و گورستان سرخپوست ها، در كنار جاده اصلي، اتوبان شش بانده، و كارخانه مواد شيميايي ما، به سادگي و بدون هيچ مشكلي در کنار هم قرار گرفته اند. در اين شهر خيابان ها پر سايه اند، و در حياط خانه ها يي كه مرتب تعمير مي شوند، هميشه تاب و ميز و صندلي و سايه بان وجود دارد. در پارك استرلينگ، در حاليكه سگ ها كنار نيمكت ها در زير سايه روشن چتر درختان لم مي دهند، بچه هاي ما بيسبال بازي مي كنند. البته ما هم آدميم، و مثل همه شهرهاي ديگر، مشكلات خودمان را داريم. اما در مجموع، از زندگي در اينجا كه آسمانش همواره كمي آبي تر، و درختانش هميشه كمي سبزتر به نظر مي آيند، خوشنود بوديم.

نمي دانيم چه چيزي در محيط تغيير كرد؟ نمي توان نقطه شروع قطعي در نظر گرفت. اما در كل مي توان به اولين پديده هايي كه حدودا در ماه مارس، يعني شش ماه پيش بروز كردند، اشاره نمود. در آن زمان سه اتفاق به ظاهر بي ربط افتاد، كه تاثيري عميق و ناخوداگاه در شهر به جا گذاشت. اولين حادثه، خودكشي و مرگ ريچارد و سوزان لاوري، ساكنين پلاك 451 خيابان گرينوود بود. لاوري ها حدودا پنجاه ساله بودند ، سالم و پولدار، ازدواجي موفق و تعداد زيادي دوست و آشنا داشتند. هيچ يادداشتي نگذاشته بودند. تحقيقات پليس رازي را فاش نكرد. نه خيانتي در كار بود، نه بيماري. مشكلي در كار نبود، و از همه عجيب تر انگيزه اي براي خودكشي، وجود نداشت. خيلي ها از اينكه لاوري ها زندگي به اين خوبي را دور انداخته بودند، و از آن بدتر معمايي حل نشدني براي ما به جا گذاشته بودند، به خشم آمدند. بعضي شايعات حاکی از این بود که آنها برای اينكه ما را برنجانند دست به این کار زده اند-كه نشان دهند نيازي به كسي يا چيزي ندارند. هر چند اين شايعه به نظر خيلي پيش پا افتاده و بدخواهانه مي آمد، اما نارضايتي ما را از اين حادثه، و خشم وعدم بخشش ما را، منعكس مي كرد.

دو هفته بعد، خبر مرگ كارل اشنايدر، معلم بازنشسته هندسه هفتاد و چهار ساله، كه سرطان كبد داشت، به گوش رسيد. مرگ اشنايدر به دست خودش، توجه كمتري جلب كرد. خودكشي او قابل فهم بود. بي دليل نبود و بعضي ها حتي اين خودكشي را تحسين كردند. اين دو حادثه ي بي ربط، در ذهن ما به هم مي پيوستند. در مصاحبه روزنامه لدجر با دختر چهل و شش ساله اشنايدر، او گفته بود كه اشنايدر در ديداري با وي به لاوري ها و مرگشان اشاره كرده بود. يك نفر گفت در شهر كوچكي مثل شهر ما خيلي مشكل است بتوان بدون جلب توجه خودكشي كرد.

چهار روز بعد از مرگ كارل اشنايدر، جنازه دو بچه دبيرستاني -رايان ويتيكر و دايان گرابوسكي -را در زيرزمين خانه ويتيكر پيدا كردند. در كنار هم، روي مبلي نزديك ميز پنگ پنگ دراز كشيده بودند. علت مرگ، شليك گلوله از دو تفنگ كه هر دو متعلق به آقاي ويتيكر، پدر پسر مرده بود اعلام شد. يادداشتي به پيراهن پولوي پسر سنجاق شده بود كه به دست خودش نوشته شده و هر دو امضايش كرده بودند. يادداشت خطاب به هر دو خانواده بود و در آن، از نتايج منفي عمل خود، عذرخواهي كرده بودند و گفته بودند كه از روي اراده و براي بزرگداشت و جاودانه كردن عشق شان در مرگ، دست به اينكار زده اند. لحن يادداشت به طرز آزاردهنده و تاثير گذاري ادبي و آگاهانه بود. اما چيزي كه آزارمان می داداين حقيقت تلخ بود كه در يك ماه، پنج نفر در شهر ما دست به خودكشي زده بودند.

شايد اگر اتفاق بعدي اوايل ماه آوريل نمي افتاد، ماه قبل را صرفا دوره اي تاريك و نحس در نظر مي گرفتيم، و فراموشش مي كرديم. جسد جورج سابل، محصل سال دوم دبيرستان، و نانسي مارتينز، دانش آموز كلاس سوم راهنمايي را روي ملحفه اي در جنگل هاي پشت خانه سابل پيدا كردند. اينبار فقط يك تفنگ در كار بود. يادداشت بيان مي كرد كه ابتدا نانسي گلوله را در شقيقه چپش خالي مي كند و بعد جورج همين كار را تكرار مي نمايد. اين يادداشت كه با پرينتر سابل پرينت گرفته شده بود و امضاي هر دو را در زير خود داشت، از عشق ناميرا، و پيوند جاودان آنها در مرگ، سخن مي گفت. متن يادداشت صراحتا تقليد اين خودكشي از روي خودكشي ويتيكر و گرابوسكي را تاييد مي كرد، و همين ارتباط واضح بود كه اولين هشدارها را در شهر پراكند. پدرها تفنگ هاي خود را مخفي كردند. مادرها با نگراني دختران و پسرانشان را همه جا، از اتاقي به اتاق ديگر، تعقيب مي كردند. مدارس راهنمايي و دبيرستان خدمات مشاوره خود را گسترش دادند و از همه خواستند هر رفتار غير عادي را كه مشاهده مي كنند، سريعا اطلاع رساني نمایند. نيمه هاي شب با وحشت از خواب بيدار مي شديم، و از ترس بدن مان منقبض مي شد.

هنوز مرگ جورج سابل و نانسي مارتينز را هضم نكرده بوديم كه خبر اتفاقي بدتر به گوش رسيد. روزنامه صبح خبر از مرگ دانش آموزان را در سه گروه منتشر كرد. دو گروه دونفره، و يك گروه سه نفره، در سه خانه مختلف. هر سه گروه يادداشت هاي مشابهي باقي گذاشته بودند. در گزارش آمده بود كه پنج نفر از آنها متعلق به فرقه «رز سياه» بودند. فرقه اي كه مرگ معنادار، اساس عقيده شان را شكل مي داد. از دفترچه فتوكپي و منگنه شده كه در اتاق يكي از پسرها پيدا كردند، معلوم شد كه اعضاي رز سياه، معتقد به انتخاب مرگ خود هستند، و خودكشي عملي تحسين شده در تبديل زندگي پوچ و معمولي، به مرگي غير تصادفي بود. بيشتر از خطر و نا بساماني كه این عقاید به دنبال داشتند، اصل به وجود آمدن این عقاید بود که ما را به هم می ريخت. روز بعد، دو مرگ ديگر در دو محله مختلف گزارش گرديد. صفحه پاره شده اي از رز سياه در جيب يكي از آنها بود. از آن موقع به بعد بيشتر احتياط مي كرديم. در خانه هاي شهر ما، پريشان حالي به همه جا سرايت كرده بود.

آن زمان فكر مي كرديم با پايان دادن به رز سياه، به مُد مريض مرگ، كه دختران و پسرانمان را از ما مي گرفت، پايان مي دهيم. از رز سياه متنفر بوديم و مي ترسيديم. در عين حال بابت دليلِ پنهاني كه براي مرگ ها به ما ارائه مي كرد از رز سياه ممنون بوديم. نوجوانان ما در پنجه فلسفه اي بيمار گرفتار بودند-افراط گرايي فاسد و كشنده، كه بازي مرگباري را آغاز كرده بود. ما براي برگرندان ذهن فرزندانمان مي جنگيدم. واقعيت اين بود كه همه ی مرگ ها به رز سياه بر نمي گشت. و اعضاء گروه رز سياه را حلقه كوچك و محدودي از افراد نادان، تشكيل مي دانند. با اين حال، به محض اينكه احساس كرديم كم كم از وضعيت موجود سر در مي آوريم ، اوضاع تغيير كرد. به نظر مي رسيد كه رز سياه از تئوري هاي فريبنده جديد، كه به سادگي و به طرزي نگران كننده به وجود آمده و پيشروي مي كردند، عقب مانده بود.

شهوت خودكشيِ شكوهمند و خارق العاده، جان دختران و پسران ما را از آنها مي گرفت. براي شكوهمندترين و به يادماندني ترين مرگ با هم رقابت مي كردند. گروه شش نفره اي از دانش آموزان دبيرستان سوار بر ترن هوايي شده و در بين راه خود را با تزريق كلريد پتاسيم كشته بودند. هيچ يك از اين شش نفر به گروه رز سياه ارتباطي نداشت. دختر محبوبي به نام جوآن گاراواليا، از خودش در حاليكه در اتاق زير شيرواني خانه شان چاقويي را در گلويش فرو مي كرد فيلم گرفته بود. لورين كيتينگ، خود را در جلوي چشمان دوستادارانش از درخت گردو حلق آويز كرد. يادداشت هاي مرسوم شده، به سرعت، جاي خود را با پيغام هاي بي معني مانند«هرگز كافي نيست» و «هميشه بيشتر» گرفت، و امر مرگ، به هنري پيچيده تر تبديل شد. هنري كه در راهروهاي مدارس، و پشت درهای بسته ی اتاق ها، مورد بحث و بررسي قرار مي گرفت.

دختران نوجوان، بيشتر از سايرين به مرگ چشمگير گرايش داشتند، چرا كه راهي براي خودنمايي و جلب توجه جلوي رويشان قرار مي داد. دختري محبوب، با استفاده از مرگي صحنه پردازي شده، محبوب تر از قبل مي شد، و دختري غير محبوب، با اينكار خود را از تنهايي و عزلت بيرون كشيده و لحظه اي متجلي مي گردید. جين فرانكلين، دختري تنها و كم حرف بود. شب جشن بهاري، شلوار جين و سويتشرت كلاهدارسياه به تن كرد. به بالاي مخزن آب پشت پالايشگاه رفت و آنجا خود را آتش زد. دو روز بعد كريستين جاكوبسون، دختر مو بور گروه رقص، و كمك مربي تيم شناي دختران، جلوي كلاس درس انگليسي خود ايستاد. به آرامي جسم سياهرنگي را بيرون كشيد، و به وسط پيشاني خود شليك كرد.

متوجه شديم كه اپيدمي خودكشي در دو جهت گسترده مي شود: به سمت بالا، در بين فارغ التحصيلان، و به سمت پايين در مدرسه راهنمايي ويليام بارنز. فارغ التحصيل يكي از دبيرستان هاي ما، دو بال ابري با روكش ساتن، به پشت خود وصل كرد و از بالاي ساختمان نجوم، به سمت مرگ خود پريد. دانشجوي سال دوم كلمه «درخشندگي» را با حروف شبرنگي سبز، كنار ماشينش نوشت و با ماشين از روي گارد ريل گذشت، و به تنگه معروف كنار خوابگاه پريد. چهار دانش آموز راهنمايي با مرگ موش خودكشي كرده و يك دانش آموز بعد از باز كردن كشوي حاوي تفنگ پدرش، آنرا برداشته و لبه تخت نشسته و تفتگ را بين دندانهاي تازه سيم گذاري شده اش قرارداده و شليك كرده است. يك گروه از دختران راهنمايي، لباس باز پوشيده و رژ لب قرمز زدند و در اتاق انباري، گاز كشنده دستگاه كباب پز را استشاق كرده و خودشان را خفه كردند. جلسات زيادي گذاشتيم. با مشاوران شرايط بحراني، صحبت كرديم و مشاوران خانواده، و جر و بحث هاي طولاني با فرزندانمان داشتيم، و باز از بازكردن روزنامه صبح بعد مي ترسيديم.

بيش از خود مرگ ها، جوي كه به همراه داشتند، نگرانمان مي كرد. اكثر مرگ ها همراه با هيجان بود. پیشتر مثلا پسري كه دوست دخترش به او جواب منفي داده بود قرص مي خورد و يا دختري كه از افسردگي رنج مي برد در وان حمام رگ دست خود را مي زد. اين مرگ ها قابل درك و تسكين دهنده بود. مي توانستيم خودمان را در شرايطي مشابه در نظر بگيريم و نقطه پايان آنها را درك كنيم. اما جو هيجان زده مرگ هاي ديگر را نمي فهميدم. اين احساس لذت از بازي با آتش. مرگ به مثابه بازي پرهيجان، نوعي مبارزه هنري كنجكاوي بر انگيز، و يا ابزاري براي نمود خلاقيت. اين مرگ را درك نمي كرديم و شب ها با دلهره اي شديد از خواب مي پريديم.

هيجانات به مرور فروكش مي كنند. با اين حال كه نگران و خسته بوديم اميدمان را از دست نداديم، و فكر مي كرديم شور نوجواني باقي نمي ماند. در واقع خودكشي هاي دانش آموزان كمتر شد، هرچند متوقف نگرديد. مشكل، رنگ و بوي جديدي به خودش گرفت. موارد خودكشي زوج ها يا مادران جوان، به صورت پراكنده به گوش مي رسيد. متوجه شديم والديني كه براي مثال به گروه موسيقي راك پسرانشان گوش مي دادند، و يا شيوه لباس پوشيدن دخترانشان را تقليد مي كردند، بيشتر در معرض اين ديوانگي جديد بودند. كم كم با گسترش سايه مرگ هاي جديد، نام «زنبق آبي» انجمني الهام گرفته از رز سياه، به ميان آمد، كه البته تفاوت عمده اي با هم داشتند. رز سياه، خودكشي را امري مثبت مي دانست كه تصادفي بودن مرگ را از آن مي گرفت و كنترلش را به فرد مي سپرد. اما زنبق آبي، مرگ را لحظه اوج زندگي مي دانست، لحظه سرافرازي زندگي. خودكشي هاي جنسي كه در اوج لحظه لذت، به وقوع مي پيوست و در آن از مرگ به عنوان محركي جنسي براي رسيدن به ارگاسمي كيهاني استفاده مي گشت، كم كم گسترده شد. ديگران، لحظات ديگري از احساسات شديد را انتخاب مي كردند، مانند مراسم ازدواج، يا ترفيع كاري، و يا هر فوران هيجان و شادي ديگر. اين خودكشي ها كه در ادامه مد در حال نابودي نوجوانان، جريان داشت، حال ما را به هم می زد و نگراني شديدتري را در فضا پخش مي كرد. چرا كه اينبار، خودكشي كنندگان ، همسايگان ما بودند، خود ما.

فرانك و ريتا سورنسون، زوج زيباي سي و چند ساله اي بودند كه ازدواج موفق آنها حسادت همه را بر مي انگيخت. فرانك معاملات املاك داشت، و ريتا دكوراتور داخلي بود، كه آشپزخانه ها و اتاق هاي خيلي از ما را تغيير دكور داده بود. آنها زوجي شادتر، با استعداد تر، و موفق تر از ما در دوران جواني مان، بودند. با دو دخترشان سيگريد و بل، در خانه اي بزرگ در رولاند تراس، زندگي مي كردند. در مهماني هايشان شركت مي كرديم و صداي خنده شان را مي شنيديم، و انرژي نگاه، و جريان سبك احساسات را بينشان مي ديدم. هرچند سعادت بر زندگي آنها سايه افكنده بود، اما گاه به گاه حضور نوعي عدم رضايت، و عدم شور، بر زندگي شان احساس مي شد. اين براي ما آشنا بود. آنها هم مثل ما، زندگي مرفه و موفق و بي دغدغه ای پيش رو داشتند، و ديگر هيچ. انگار در مسير رسيدن به اين زندگي، هيجان كشف، و به دست آوردن را از دست داده باشند: اين حس كه زندگي، ماجراجوييِ هيجان انگيزي است، كه به هرچيزي ممكن است ختم شود. آنها هم مثل ما، بدون تامل، سعادت خود را پذيرفته بودند. و مثل ما، اين سعادت، گاهي در سايه چيزي جز اندوه، پنهان مي شد. آنها به زنبق آبي پيوستند. رفتارشان تغيير كرد و جدي شدند. در جلسات مربوطه شركت مي كردند و بقيه زمان را به خوشگذراني مي پرداختند. يك شب، خسته به اتاق خواب رفتند و با لباس بيرون روي تختشان دراز كشيدند، و با تفنگ هاي دسته عاجي شبيه به هم، به سر خود شليك كردند. در يادداشت تايپ شده اي كه در پاكت گذاشته بودند، نوشته شده بود كه كاملا خوداگاه اينكار را كرده اند و بيش از پيش عاشق همديگر هستند، و ازينكه در اوج سعادت، به زندگي خود پايان مي دهند، خوشنودند و ديگران را نيز به اينكار تشويق كرده بودند.

بعضي سورنسون ها را به مخفي كردن رازي بزرگ متهم نمودند. اما براي اكثر ما لحن يادداشت آشنا بود. عده اي زنبق آبي را به عنوان آييني دروغين و شيطاني، مقصر مي دانستند. براي ما، كه همنشين شب نشيني هاي سورنسون ها بوديم، حرفي براي گفتن باقي نبود، و در مرگ آنها فقط گمراهي شهرمان را مي ديديم.

يادآوري زمان هاي معصوم گذشته ساده نبود. زماني كه شادمانه براي جشن تولد فرزندانمان برنامه ريزي مي كرديم و براي پيك نيك هاي خانوادگي كنار رودخانه ذوق و شوق داشتيم. ديگر به گزارش هاي روزانه خودكشي ها و آمار مرگ هاي هفته، كه گاه كم و زياد مي شد،عادت كرده بوديم. يك روز كمتر، يك روز بيشتر، يك روز جواني روي صندلي چرمي جلوي تلويزين ال سي دي اش، روز ديگر گروهي از دوستان روي صندلي هاي آفتابگير كنار استخر...در هر خياباني حداقل يك خانه دچار شده بود. مردم كه از كنار هم عبور مي كردند، زير چشمي به هم نگاه كرده و در ذهن خود مي پرسيدند، ممكن است او نفر بعدي باشد؟ با اينحال ادامه داديم. كار ديگري نمي توانستيم انجام دهيم.

در چنين شرايطي مردم به دنبال پاسخ هستند. بعضي ها مي گويند اين اتفاقات مجازات خطاهاي بيشمار ما هستند، مثل خيانت هايي كه عادي شده اند، بد مستي ها، آمار بالاي طلاق، فساد جنسي، و خشونتي كه بين نوجوانان باب شده است. عده اي ديگر، با مخالفت با جنبه ماورايي عذاب، معتقدند شهري كه بر اساس مادي گرایي و لذات مادي بنا شده، به نهايت حقيقت مادي، كه همان مرگ است، ختم مي شود. اين نظريه را هم عده اي رد مي كنند، و مي گويند همان عذاب الهي است، با رنگ و بويي سكولار. و معتقدند شهر ما، پيشرو در پذيرش روش سالم و جديد زندگي است: رها شدن از نفرت، و اينكه ما شجاعانه حقيقت ميرايي خود را پذيرفته ايم.

با همه خلوص نيتي كه براي اين نظريه ها قائليم، معتقديم حقيقت امر چيز ديگري است. رفتار شهروندان ما هرچند بدون ايراد نبوده است، اما هرگز از شهروندان شهرهاي ديگر بدتر نيست. اين افتخار ما بوده است كه شهر ما مكاني ايده ال براي پرورش كودكان است. نظام آموزشي ما درجه يك است و هر سه پارك شهر ما خيلي خوب نگهداري مي شود، و محله هاي ما امن هستند. مسافريني كه به شهر ما مي آيند، از خيابان هاي پر سايه، و خيابان اصلي ما، با قهوه خانه ها و بستي فروشي هاي كنار پياده رو، و رستورانهايي كه در ساختمان هاي قديمي قرن نوزدهمي راه اندازي شده اند، تعريف مي كنند. ساختمانهايي با پنجره هايي قوسي و سنگ تراشي های کهن، كه به دقت از آنها نگهداري مي شود. حتي خانواده هاي قديمي تر ما، در محله بلو كلار، جنوب راه آهن، ايوان هاي پهن، و چمن هاي مرتب و شيرواني هاي تازه رنگ شده دارند. پس چطور مي توان اين فوران آرزوي مرگ، اين طاعون نابودي را، توجيه كرد؟

به نظرما، پاسخ به روش زندگي با كلاس ما، بر نمي گردد. به شكست مربوط نيست، بلكه به كيفيت شهر ما، كه فكر مي كنيم تحسين بر انگيز است، بر مي گردد. نمي گوييم همه چيز فقط ظاهري است و درون ظاهر زيبا و منظم شهر، تاريك و فاسد است. و اينكه با برداشتن اين ماسك به حقيقتي مهيب و پنهاني دست مي يابيم، كه به محض نمايان شدن، ديگر نمي تواند به ما آسيب بزند. اين توضيح ساده لوحانه و بچه گانه است، و فقط مي تواند تسلي بخش باشد. شهر ما، دقيقا همان مكان ايده ال است که گفتیم. و دقيقا همين حقيقت بي عيب بودن را بايد دقيق تر بررسي كرد.

كساني كه از شهر ما تعريف مي كنند، مي گويند دلنشنين، امن، راحت، جذاب، و دوستانه است. اما اين كيفيت ها را به نوعي مي توان زير سوال برد. درون اينها خلاءي وجود دارد. خلاء همه ی چيزهاي غير دلنشين، غير راحت، چيزهاي خطرناك و مجهول. مي شود گفت شهر ما نمايانگر تبعيد است. و عمل حذف يا تبعيد، نوعي توجه به عنصر حذف شده، به همراه مي آورد. و همين توجه، نوعي کشش پنهاني با اين عنصر غير عادي ايجاد مي كند. با وجود خوشنودي افراطي و شادي بيش از حد، شهروندان ما، گاه به گاه كششي آني به سمت ناديده ها، احساس مي كنند، كششي به آنچه ممنوع است. از درون شهر ما، شهرتاريكي برمي خيزد كه مي خواهد محدوديت ها، و ممنوعيت ها را بشكند، شهري با عشق به مرگ.

بيماري هاي شديد، درمان شديد نياز دارند. ما از آن كميته محترم درخواست مي كنيم، آنچه در شهر ما وجود ندارد، براي شهر در نظر بگيرند. يكي از پيشنهادات ما، اعدام در ملاء عام است، كه مي توان روي تپه پشت دبيرستان برپا كرد. مسابقات پهلواني و گاو بازي. مجازات هاي در ملاء عام كه غير قانوني اند، مانند سنگسار و پوست كندن. پيشنهاد ما بازگشت به زنده سوزي و خون و آتش است. اينكه سالي يكبار، به ياد مردگان اتفاقات اخیر، بچه اي انتخاب شود و در زمين هاي چمن روبروي شهرداري، با مراسم خاصي قرباني گردد.

شهر ما از تيرگي و مرگ خالي شده است. و چيزي جز روشنايي و خير و نظم نداريم. همشهريان ما خود را مي كشند، چرا كه خلاءي كه به دنبال آنند، جايگاهي در شهر ما ندارد.

ما از آن كميته محترم تقاضا داريم، خواسته ما را با جديت تمام پيگيري نمايد. هر پاسخي به غير از خشونت، به وضعيت كنوني ما بي اثر خواهد بود. بعضي معتقدند كه ديگر دير شده است، و شهر ما به سمت نابودي كامل پيش مي رود. با اين حال ما هنوز اميد داريم. ولي بايد هرچه زودتر كاري كرد. اين بيماري به شهرهاي ديگر هم دارد سرايت مي كند، و خبر خودكشي هاي افراطي و مرگ هاي غير عادي، از شهرهاي نزديك به گوش مي رسد.

بعد از بررسي و ريشه يابي اين مشكلات، ما ديگر خودمان نيستيم .در عصرهاي گرم بهاري، زماني كه غروب، مثل خاطره چيزهايي كه مي ترسيم به ياد بياوريم، بر خانه هايمان سايه مي افكند، يا در شب هاي تابستان، كه از زير سقف ايوانها، براي تماشاي ماه بيرون مي آييم، نيازي در درونمان احساس مي كنيم، كه بي قرارمان مي كند. جاي خالي چيزي را حس مي كنيم كه وجود ندارد. بعد به خود مي آييم، و جلوي خود را مي گيريم، و بر مي گرديم. چون مي دانيم اين رگه هاي نازك احساسات، ما را تا كجا مي تواند ببرد. شايد در شهر ما به همين سوسوهاي احساسات، اجازه عرض اندام داده شد، و شهروندان ما به هنر تاريك عقب نشيني نكردن، مجهز شدند. و در آن لحظه، قبل از برگشت به زير سقف ايوان هايمان، ما نيز صداي بال زدن بال هايي سياه را در مغزمان مي شنويم، و وسوسه اي كه ما را به دوردست مي خواند از سر مي گذرانيم.

با تقديم احترام

امضا شده توسط افراد زير

17 سپتامبر


 

منبع: مجله هارپرز-شماره نوامبر 2007

دیدگاه‌ها   

#2 عباس 1391-09-25 16:52
سلام
متشکرم برای ترجمه.
آخر داستان چقدر پرت و بیخود شد. ریتمش خوب بود و انتظار راه حل و گره گشایی می رفت.
#1 ammar 1391-09-04 21:28
مرسی از این داستان خیلی خوب
کاش نویسنده جایی که از تزریق کلرید پتاسیم می گوید را حذف می کرد تا تعلیق برای طنز دانستن ماجرا ادامه می یافت.

خسته نباشید

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692