داستان«چتر»نويسنده«ياسوناري كاواباتا»مترجم«ليلي مسلمي»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

بارش باران بهاري آنقدر شديد نبود كه اطراف را خيس كند.نم نم باران مثل مه صبحگاهی اندکی پوست را تر می کرد. دختر به محض اینکه چتر پسر را دید، بیرون دویدو پرسید: " آه هوا بارانی است؟ " وقتی از جلوی مغازه رد می شدند، پسر چترش را باز کرد البته نه به این خاطر که زیر باران خیس نشود بلکه می خواست کمرویی دختر را پنهان کند. برای همین آرام چتر را بالای سر دختر گرفت. اما دختر فقط یک طرف بدنش را زیر چتر آورد. پسر داشت خیس میشد؛ نمی توانست خودش را به دختر نزدیک تر کند و از او بخواهد با هم زیر چتر قدم بزنند. اگرچه دختر دلش می خواست همراه پسر دستش را روی دسته ي چتر بگذارد اما به نظر مي رسيد هر آن مي خواهد فرار كند و دور شود. هر دو به استوديو عكاسي رفتند. پدر آن پسر به علت ماموريتي غيرنظامي به جايي ديگر منتقل شده بود و اين آخرين عكس وداع آنها با يكديگر بود. عكاس به كاناپه اشاره كرد و گفت: " لطفا اينجا كنار هم بنشينيد. " اما پسر نمي توانست بغل دست دختر بنشيند. پشت سر او ايستاد و در حاليكه با دستش آهسته لباس او را لمس مي كرد به پشت كاناپه تكيه داد. مي خواست حس كند كمي بدنشان به هم نزديك شده است. پسر اولين بارش بود كه به او دست مي زد. مي توانست از ميان سرانگشتانش گرماي بدن دختر را بفهمد٬ مي توانست حرارت تنش را حس كند وقتي او را برهنه در آغوش گرفته باشد. تا عمر دارد هروقت به اين عكس نگاه كند حرارت تن دختر را به ياد مي آورد.

" دوست داريد يك عکس ديگر بندازيد؟ يك عكس صميمي تر كنار همديگر..."

پسر خيلي ساده با سر تاييد كرد و در گوش دختر آرام گفت: " نمي خواهي به موهايت نگاهي بندازي؟ "

دختر سرش را بالا آورد و نگاهي كرد و صورتش گل انداخت. چشمانش از شادي برق زد و با نجابت خاصي سراسيمه رفت سمت اتاق پرو. چند دقیقه پیش همین که دیده بود پسر از کنار مغازه رد شد بدون اینکه حتی لحظه ای بایستد و موهایش را مرتب کند سریع بیرون پریده بود. حالا نگران بود چون موهایش طوری ژولیده شده بود انگار که همین حالا در شامپو را باز کرده و می خواهد حمام کند. دختر آنقدر خجالتی بود که حتی نتوانست طره موهای بهم ریخته و نامرتبش را جلوی یک مرد مرتب کند. پسر هم پیش خود فکر کرد شاید باعث دستپاچگی دختر شده از اینکه به او گفته دوباره موهایش را مرتب کند. خوشحالی دختر وقتی به سمت اتاق پرو دوید باعث شد روح پسر هم آکنده از سبکباری شود. وقتی دختر برگشت کنار هم روی کاناپه طوری نشستند انگار که این طبیعی ترین چیز در دنیا است. وقتی داشتند از آتلیه بیرون می آمدند پسر دنبال چترش گشت بعد متوجه شد که دختر قبل از او از استودیو بیرون رفته و چتر در دست اوست. دختر وقتی دید پسر او را نگاه می کند، تازه فهمید که چتر او را برداشته است. ناگهان از این فکر جا خورد. آیا این عکس العمل غیرعمدی او به پسر نشان داد که او هم حس می کند متعلق به اوست؟ پسر نتوانست خواهش کند که چتر را بگیرد و دختر هم نتوانست آن را به پسر برگرداند. البته الان دیگر خیابان تا حدی متفاوت از زمانی بود که دوتایی با هم خودشان را به عکاسی رساندند. انگار که هر دو ناگهان بالغ شده باشند، با هم به خانه بازگشتند. حس می کردند با هم مثل زن و شوهر بودند، حتی اگر بهانه اش تنها همین چتر بوده باشد.

دیدگاه‌ها   

#2 سبحان 1392-11-06 20:28
خوب بود اولین باریه که میبینم هم دختر و هم پسر رو همزمان در داستان دخیل میکنند
#1 بی خیال 1391-10-20 19:07
هنوز رگه هایی از زبان ترجمه دراثر هست.کمی ناروانی وکمی بیگانگی.ایجاز اثر به ترجمه منتقل نشده.بابت انتخاب داستان برای ترجمه بایدآفرین گفتواین مهمترین نکته بخاطر احترام به خواننده گان است.سپاس مرا از بابت انتخاب هایتان پذیرا باشید.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692